بتي خوشبوي همچون مشک بويا
زبان در بسته يي را کرده گويا
شکسته بسته يي دو دست بر سر
بيکسو فر به و يک سوي لاغر
رگش از نيش، آوازي نکوداشت
برگ در استخوان گيسوي اوداشت
چو از زخمه رگش زاري گرفتي
چو زخمه دل نگونساري گرفتي
بشادي دايه يي در بر کشيدش
ولي چون راه زد، پي بر کشيدش
خروشان گشت طفل رنج ديده
که بخروشد بسي پي برکشيده
همي بر پهلويش زد دايه ناگاه
که او پهلوتهي ميکرد از راه
نبودي در رگش خون از نزاري
وليکن جوي خون راندي بزاري
بهردم دايه زخمش بيش ميزد
بزخمه در رگ او نيش ميزد
بمالش برد از گوشش گراني
رگي در گوش داشت از مهرباني
اگر يک ناله بودي بيحسابش
فتادي هم ازان پرده حجابش
حسابي ناگزير راه بودش
ادب از دايه دلخواه بودش
بنوک خار، لب ميدوخت او را
حساب انگشت مي آموخت او را
اگر چه بر طريق خويش ميبود
اسير گوشمال و نيش ميبود
ز درد زخم نيش آن طفل مضطر
ببسته بود ساعد را سراسر
چو شاه از جشن کردن باز پرداخت
بعشرت با گل دمساز پرداخت
گل و خسرو بهم چون مهرباماه
بشادي باده نوشيدند شش ماه
جواني بود و عشق و کامراني
چه خوشتر باشد از عشق و جواني
بهم بودند دلخوش روزگاري
وليکن در ميان نارفته کاري
در آن بودند تا خسرو بصد ناز
بخواهد از پدر گل را باعزاز
کنون بنگر کزين دهر پريشان
کجا خواهد رسيدن حال ايشان
تو حاضر باش تا من راز گويم
چو شکر قصه گل باز گويم
زهي عطار کز فضل الهي
بحمدلله تو داري پادشاهي
تويي اعجوبه دوران سخن را
تودادي از معاني جان سخن را
زهي صنعتگري احسنت احسنت
زهي در پروري احسنت احسنت
شکن بين در سر زلف سخنها
زهي شيرين سخنها و شکنها
چو دستم داد بسياري صنيعت
بفرياد آمد از دستم طبيعت
منم امروز در ملک سخن شاه
بهر مويي نموده در سخن راه
عروض آموز کژ طبعان صريرم
ترازوي سخن سنجان ضميرم
ضميرم در جنان زيبا زند جوش
که حوران مينهندش در بناگوش
ضمير من خليل آسا از آنست
که هم زانگشت، خود شيرم روانست
معاني ضميرم را عدد نيست
مرا اين بس که از خلقم مدد نيست
نه غايب مي در آيد در معاني
نه نقصان مي پذيرد اين رواني
مراحق داد درمعني هدايت
ازين معنيست، معني بي نهايت