يکي طاوس فر بگرفته ماري
چه ماري همچو کار افتاده زاري
تهي و قعر جان را در هميداد
ني و خوشي چو شکر پر هميداد
نفس زد گر چه شخصش بي روان بود
بسي ناليد اما بي زبان بود
بپاسخ بود بانگش بيست در بيست
نبودش جان ولي از باد ميزيست
قلم بود و خطش گرد دهان بود
قلم استاده و انگشتان روان بود
چو نبضش دلبري آورد در دست
ز نبضش همچو نبض انگشت ميجست
عجايب همدمي بود او دهانرا
که دم خوردي و دم دادي جهانرا
نه خلق از حلق فرسودن گرفتش
نه دم از باد پيمودن گرفتش
چرا چندين دم او تيز رو بود
چو ميدانست کز بادي گرو بود
اگر بادي بروجست از نزاري
برون آمد از و صد بانگ وزاري
زماني شور در آفاق افگند
زماني پرده بر عشاق افگند
گهي راه عراق آهسته ميزد
گهي راه سپاهان بسته ميزد
مخالف را چو در ره راست افگند
بصنعت جادويي کرد از نهاوند
چگويم چون همه کاري نکو کرد
نوايي داشت هر کاري که او کرد
چه گر از لاغري بي بيخ و بن بود
وليکن لعبتي شيرين سخن بود