مي جان پرورم ده در صبوحي
لان الراح ريحاني و روحي
يک امشب از قدح مي نوش تالب
که فردا را اميدي نيست تا شب
چو بادي دي شد و فردا نيامد
غم ما را سري پيدا نيامد
بهاري خوش بخور با صبح خيزان
که عمرت پيش دارد برگ ريزان
چو مرغ صبحگاهي زد پروبال
پروبالي بزن تا خوش شود حال
ز دور باده گر دلشاد گردي
دمي از جور چرخ آزاد گردي
چو مي بربايدت دور زمانه
دمي بنشين بعشرت شادمانه
که چون کشتي عمر افتدبگرداب
امان نبود که يک شربت خوري آب
ترا عمري که با صد گونه پيچست
يک امروز ست و آنهم پي بهيچست
سحر خيزا مي بنشسته درده
ز پسته بوسه سر بسته در ده
برآورهاي و هويي همچو مستان
ز نقد عمر داد وقت بستان
ميي در ده که جمله سر براهيم
که مهمان جهان از دير گاهيم
ميي درده تو اي سروسهي، زود
که زود از ما جهان خواهد تهي بود
زصد شادي دلت آرام يابد
اگر يک باده در تو کام يابد
بيا تا امشبي دلشاد باشيم
شبي از غم چو سرو آزاد باشيم
بشادي آستيني بر فشانيم
چو تنگ آيد اجل مرکب برانيم
دمي بر بانگ چنگ و ناله ني
سراسر کن قدح، در ده پياپي
برآمد از جهان آواز مستان
ببد مستي جهانرا داد بستان
مي و معشوق و عشق وروز نوروز
ز توبه توبه بايد کرد امروز
بيار آن باده خوشبوي چون مشک
که تاتر گردد از مي مان لب خشک
چو مطرب اين غزل بر گفت شهزاد
ميان باغ از مستي بيفتاد
سوي قصر گلش بردند از باغ
رخ گل شد از آن چون لاله پرداغ
چو ديگر روز از اين طاق مقرنس
جهان پوشيده شد در زرد اطلس
همه روي زمين بگرفته زردي
بيک ره آسمان شد لاجوردي
بيامد خسرو و بر تخت بنشست
بمخموري گرفته جام در دست
ز سر در، مجلسي نو، ساز کردند
همه ساز طرب آغاز کردند
يکي ساقي خاص شاه، بي ريش
کزو دل ريش ميکندي ز تشويش
شکر دزديده لعلش دره زيده
بجان زرداده دشنامش خريده
اگر بفروختي عالم سزيدي
بر آنکس کو ازو بوسي خريدي
لب او رهزن پير و جوان بود
بدندان همه پيران ازان بود
صلاح تلخ مي در داد ساقي
ز شيريني خود نگذاشت باقي
چو باده پاي کوبان بر سر آمد
شه از يک کاسه چون ديگي برآمد
چو شه را باده در سر کارگر شد
به مطرب گفت خسرو بيخبر شد
براي کوري شاه سپاهان
بزن اي نغمه زن راه سپاهان
يکي يوسف جمالي عود برداشت
زبان در نغمه داود برداشت
شکر لب چون بريشم بست بر عود
ز پرده برگشاد آواز داود
چو گوش کرنا ماليد هموار
بسر گرديد گردون کرناوار
ز مجلس الصلاي نوش برخاست
زدل فرياد و از جان جوش برخاست
درآمد مرغ بريان مرحبا گوي
بصد الحان صراحي الصلا گوي
صراحي خود نفس تا پيش و پس داشت
مگر از باده تنگي نفس داشت
مي چون خون بي اندازه ميشد
جگر زان خون ببر در تازه ميشد
جگر را بود آن مي آب کسني
کسي کان مي بخورد او بود کس ني
زماني بود خواني بر کشيدند
جهاني تا جهاني بر کشيدند
صراحي از قفا خوردن باستاد
قدح از آب تاگردن باستاد
بياوردند از صد گونه جلاب
قدح پر ماهيان کرده چو سيماب
چو دف از سر قدح يکسان زهر سو
بپاي افگنده همچون چنگ گيسو
چو شربت رفت خوانسالار بنهاد
زهر نوعي ابا بسيار بنهاد
نديده بود هرگز گرده ماه
ز خوان آسمان چون خوان آن شاه
نواله داشت در بر نان زهر سوي
هريسه داشت در سرخوان زهر سوي
ابا وقليه و حلوا و بريان
نهاده تا بشير مرغ بر خوان
چو نان شد خورده آمد خادمي چست
بطشت و آب هر کس دست ميشست
چو خوان از پيش خسرو برگرفتند
طريق مجلس نو برگرفتند
شه از ساقي گلرخ جام در خواست
زهر مطرب سماع عام در خواست
بيک ره مطربان نام بردار
نهادند آنچه دانستند در کار