در آمد اکدشي دوشيزه ناگاه
پريشان کرده مشک تازه برماه
نگاري دستيارش شوخ ديده
خط سر سبزش از گل بردميده
خطي آورده برلعل شکر خاي
گل گرد رخش را خار درپاي
بت گلرنگ راه خارکش زد
بنوک خار راهي سخت خوش زد
ززخمه آب زر بيرون چکانيد
ز دل زخم زبانش خون چکانيد
بهر زخمي که او بر رود ميزد
مه نورا کلوخ امرود ميزد
چو برزد دست بر سر جادوي را
بسر رفتند راه راهوي را
ازان ره دل چنان از راه ميشد
که ره بر رهروان کوتاه ميشد
ز خوشي جان صوفي خرقه کش بود
که عود آن شکر لب سخت خوش بود
شکر لب عود چون آتش هميزد
شکر ميريخت والحق خوش هميزد
بخوشي شعر شکر بار ميگفت
بمستي اين غزل را زار ميگفت
مخسب اي ساقي و درده شرابي
ز جامي بر لب جانم زن آبي
روان کن آب بر آب روان زود
که عالم گويي از سر نوجوان بود
چورخ در خاک خواهد ريخت چون گل
مي گلرنگ ده بر بانگ بلبل
بسي گل بر دمد دل چاک کرده
تو روي همچو گل در خاک کرده
ميي در ده که امشب نيم مستيم
که ما از بهر رفتن آمدستيم
چو وقت صبحدم يک جام خورديم
بمي بر صبح بي شک شام خورديم
بياراي سبز خط يک جام گلبوي
که پيدا شد خط سبز از لب جوي
چو آب خضر در جام مي ماست
کجا ميريم گر مرگ از پي ماست
چه ميگويي بريز از ديده جويي
که دي رفت و ز فردا نيست بويي
دمي برخيز اين افتادگي چيست
بسر شد عمر اين استادگي چيست
برو درباب امروزي که داري
خوشي ميساز با سوزي که داري
غنيمت گير اين يکدم که هستت
بغارت کرده اين صدغم که هستت
چو از خود ميتوان رستن بيکدم
نيرزد شادي عالم بيک غم
چو جوي خون بخواهد ريخت ايام
مي چون خون ده اي دلجوي از جام
خوشي امروز، خود فردا چه جويي
دمي در شور شو، سودا چه جويي
رگ اندوه را از عيش پي کن
بشادي مي خورومي نوش هي کن
شکم در نه شکم را بار بردار
مکن جان و بتن دستي برآر
چو کار اينجهان در دست داري
زيان و سود و نيست و هست داري
برويا توبه کن يا تو به بشکن
چه باشي در ميان، نه مرد و نه زن
چو خسرو اين سخن بشنيد از سوز
بزد يک نعره و گفت اي دل افروز
اگر چه بس براحت ميزني تو
نمکرا بر جراحت ميزني تو
بريز آب رزاز دست اي پريزاد
که هرگز زخمه دستت مريزاد
هزاران اشک غلتان گشته در خون
ز چشم نيم مستان ريخت بيرون
بوقت صبح، مستان شبانه
برآوردند شوري عاشقانه
بگرد شاه خسرو صبح خيزان
بصحن باغ رفتند اشک ريزان
همه مخمور و مي در سر فتاده
قدح در دست و سر در بر فتاده
ز آه سرد مستان تنک دل
پياله تا قيامت شد خنک دل
چو پيش حوض بنشستند مستان
برآمد از هزار آواز دستان
ز يکسو شمعها بر آب ميتافت
ز يکسوي دگر مهتاب ميتافت
ز يک سو چنگ و ني در جوش آمد
ز يک سو بانگ نوشانوش آمد
ز يکسو عود بر مجمرهمي سوخت
ز يکسو جان و دل در بر همي سوخت
ز يکسو بوي مي عالم گرفته
ز يکسو روي گل شبنم گرفته
ز يکسو ماهرويان ايستاده
ز يکسو مشک مويان ايستاده
ز يکسو مطربان بربط گرفته
ز يکسو نو خطان سر خط گرفته
جهاني چون بهشت وحورو ساقي
نبود از هيچ نوعي هيچ باقي
سماع و مستي و عشق و جواني
گل صد برگ و آواز اغاني
مي و آب روان و نور مهتاب
سماع بلبلان و شمع خوش تاب
رخ حور و نواي صبحگاهي
همه چون جمع شد ديگر چه خواهي
چو دوري چند گردان شد فلک وار
برآمد ناله از مستان بيکبار
زيک يک رگ غريو از چنگ برخاست
دل پرتک بصد فرسنگ برخاست
بت بربر ره بربر هميزد
غزل ميگفت و راهي تر هميزد
از آن تر زد که راهي داشت هموار
و يا نه آب دستش بود در کار
چنان زد آن تهي در پيش اصحاب
کز آب دست دستش گشت پر تاب
پريرخ بر بريشم قول ميزد
بريشم نعره لاحول ميزد
زمستي يک نفس بلبل نمي خفت
طريق خارکش با گل همي گفت
خرد با باده پشتاپشت ميرفت
دل از سينه بسر انگشت ميرفت
چو آن مهپاره زخمه ساز ميکرد
ستاره بر فلک پرواز ميکرد
چو راه تر زند رود سه تا رود
فرود آيند مرغان از هوا زود
چو نور شمع و آواز نوا بود
همه مجلس پر از نور و صفا بود
ز فر شمع روي دوست ميتافت
زتف باده دل در پوست ميتافت
فروغ شمع و آواز ارم بود
بتي بس خوش مي لعلش کرم بود
مي تر بر تهي دستان همي زد
بريشم بانگ بر مستان همي زد
در آن مجلس همه دل بي همه بود
که نوش آب زمزم زمزمه بود
نگاري ارغوان رخ و ارغوان ساز
باستادي اغاني کرد آغاز
بپيش شاه، راه چنگ برداشت
براه اين غزل آهنگ برداشت