صفت جشن خسرو

نشسته شاه رومي همچو جمشيد
بسر برافسري روشن چو خورشيد
بزرگان و وزيران معظم
همه بر پاي مانده دست بر هم
ز يک سو نوخطان استاده بر راه
زيکسو مردان با روي چون ماه
ببر در، امردان ديباي زربفت
سر هر يک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشيده
بپيش صفه ها صف بر کشيده
بسر بر، نو خطان تاج مکلل
کشيده حلقه چون خط مسلسل
بدست آورده هر يک جام زرين
چو ماهي کاورد بر دست، پروين
ز گلبن تا بگلبن مي گرفته
زرنگ مي رخ گل خوي گرفته
ز سر مجلس بدست پاي مردان
پياله همچو دستنبوي گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمن:
صراحي از ميان پر تابگردن
چو خوني، رنگ شير دختر رز
وليکن گشته بي شوهر زبان گز
شراب زهر گين شکر فشانده
زمي مرغ صراحي پرفشانده
صلاي باده دريک گوش رفته
زراه گوش ديگر هوش رفته
بخار عود ميشد بيست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاري
ز مشک افتاده در مجلس غباري
هواي شمع روشن، گشته تيره
ز دود عود و از گرد زريره
بت نوروز رخ چون عيد خرم
مه خورشيد فر در زير شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پياپي کرده جام مي سراسر
فروغ دامن مي آستين سوز
مي اندر پوست گشته پوستين دوز
صراحي همچو مرغان سحرخيز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ريز
زالحان سرود عاشقانه
شده رقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهردار
شده سرمست صورتهاي ديوار
مي سرکش نشسته در دم چشم
زمستي پاي کوبان مردم چشم
لب شيرين ترکان تر شروي
بنطق تلخ شورانگيز هر سوي
فروغ روي چندان حور زاده
جهاني را بهشتي نورداده
زلعل شاهدان آب دندان
شده مي همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جانرا گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشيد در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهاني را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزيده
حريفانرا صبوحي در رسيده
به باد صبح در تختي نهاده
چو آتش جمله در تختي فتاده
سپيده دم فسرده زرده شمع
گدازان باد پيه گرده شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرين طبق سرپوش کرده
خمار اندر خيال مي پرستان
ببازي خيال آورده دستان
صبوحي را صراحي پر نهاده
ز آب تلخ چرب آخر نهاده
حريفان جمله دريا کش نشسته
چو کوهي بر سر آتش نشسته
شده در گوش مرغان صبوحي
چو موسيقار قول بوالفتوحي
قرابه ديده چون خم دستياري
پياله کرده از مي سنگساري
قدح بر چنگ و برناي عراقي
گرفته راه ني با چنگ ساقي
سبک گشته دل از تنگي سينه
همه مردان گران از آبگينه
گشاده چار رگ از لب صراحي
شده خون در تن از مستي مباحي
شبي خوش بود و مهتابي دل افروز
قدح مهتاب ميپيمود تا روز
بساقي گفت شاه عاشق مست
که مي درده که چون گل رفتم از دست
ز مي گر شد گران جان سبکبار
گران جاني مکن دستي سبک دار
مرا چندان مي خوش ده بزودي
که ما من شود زير کبودي
بر آرم همچو مستان هاي وهويي
که پيدا نيست هشياريم مويي
بگفت اين و سماع فرد در خواست
ز بي خويشي دلش از درد برخاست