دفن کردن گل دايه را و رفتن با خسرو بروم

الا اي شاخ طوبي شکل چوني
چو شاخ مي مکن اين سرنگوني
بشرق و غرب بگذشته چو برقي
وليکن تو برون غرب و شرقي
تو در مشکوة حسني چون چراغي
چراغ شاخسار هشت باغي
چو از نور دو کوني چشم روشن
ترا زيتونه قدسست روغن
ازان روغن بشکلي ميفروزي
که شمع آسمانرامي بسوزي
چو تو شاخ درخت لامکاني
درختت خورده آب زندگاني
ازان نور مبارک پرتوي خواه
خرد را در سخن بيرون شوي خواه
طبيعت را بمعني کارفرماي
عروسان سخن را روي بگشاي
کزين پس جادوييهاي سخنگوي
ترا معلوم گردد اي سخن جوي
دريغا ماه هست و مشتري نه
جهان پر جوهرست و جوهري نه
سخن را نظم دادن سهل باشد
ولي گر عذب نبود جهل باشد
چو بنيادي نهد مرد سخن ساز
نشايد مختلف انجام و آغاز
که گرشاگرد، بد بنياد باشد
نشان آفت استاد باشد
کنون ايمرد دانا گوش بگشاي
عروس نطق معني بين سراپاي
چنين گفت آنکه او پير کهن بود
جوان بختي که جانش پر سخن بود
که چون گل دايه را در گل دفين کرد
از آنجا راه برديگر زمين کرد
گل و حسناي حسن افزاي و خسرو
روان گشتند با ياران شبرو
چنان راندند مرکب در بيابان
که بر روي زمين باد شتابان
اگر بگذاشتي هر يک عنانرا
بيک تک در نورديدي جهانرا
نه باد تيز رو آن پيشه دريافت
نه آن تک را بو هم انديشه دريافت
بماهي جمله در خشکي براندند
بماهي نيز در کشتي بماندند
چو خسرو شاه از دريا برون رفت
بحد کشور قيصر درون رفت
بده روز دگر راندند يکسر
که تا نزديک آمد قصر قيصر
ز منزلگاه، فرخ زاد شبرو
بتک ميرفت تا در گاه خسرو
برشه بار خواست و در درون شد
پس آنگه حال برگفتش که چون شد
بسي بگريست آندم تنگدل شاه
بر آورد از ميان جان و دل آه
ازان پاسخ دل شه شد دگرگون
عجب ماند از عجايب کار گردون
همي گفت اي سپهر هيچ در هيچ
زهي بند و طلسم پيچ در پيچ
نيابد هيچکس سر رشته تو
همه عالم شده سر گشته تو
مناديگر بر آمد گرد کشور
که تا کشور بيارايند يکسر
ز بهر شاه، شهر آراي سازند
جهانرا خلد جان افزاي سازند
چنان آرايشي سازند خرم
که روم افسر شود بر فرق عالم
بهر سويي که فرخ زاد سريافت
ز هر بخشنده يي چيزي دگر يافت
بيک ره خلق عزم راه کردند
زنان شهر را آگاه کردند
دو صد خاتون و مهدي بيست زربفت
برون بردند و فرخ پيشتر رفت
چو از ره پيش خسرو شه رسيدند
نقاب از چهر چون مه برکشيدند
زمين را پيش شه از لب بسودند
در آن گفت و شنود آنشب غنودند
چو اين هفت آشيان زير و زبر شد
هزاران مرغ زرين سر بدرشد
کبوتر خانه اين هفت طارم
تهي کردند از مرغان انجم
بيک ره از ده آيات ستاره
فرو شستند لوح هفت پاره
شه قيصر برون آمد دگر روز
باستقبال فرزند دل افروز
سواري ده هزارش از پس و پيش
بزرگان هر که بودند از کم و بيش
چو خسرو را نظر بر قيصر افتاد
بخدمت کردن از مرکب در افتاد
زمين را پيش شه بوسيد ده جاي
وزان پس، سرفگند استاد برپاي
ز مهر دل، گرستن بر شه افتاد
دگر ره پيش قيصر در ره افتاد
شهش در بر گرفت و زار بگريست
ميان خوشدلي بسيار بگريست
بزرگان هر دو تن را بر نشاندند
سخن گويا ازان منزل براندند
سرافرازان، چو شاهان در رسيدند
بزير پاي اسپ اطلس کشيدند
زماني شور بردابرد برخاست
همه صحرا غبار و گرد برخاست
جنيبتها و هودجها روان شد
زهر جانب يکي خادم دوان شد
روارو، ازيلان برخاست حالي
ز خلق روم ره کردند خالي
هزاران چتر زرين نگونساز
ز يک يک سوي مي آمد پديدار
نشسته بود گلرخ در عماري
بزيرش مرکبان راهواري
سر آن مرکبان از زرگرانبار
هزاران سرازان يک مونگونسار
بگرد گل عماريهاي ديگر
صد و پنجاه سربت زير چادر
کميتي هر يکي آورده در زين
سرافسارش مرصع، طوق زرين
زمين از زر و گوهر موجزن بود
جهاني در جهاني مرد و زن بود
بهر صد گام طاقي بسته بودند
بطاق آسمان پيوسته بودند
ز هر کو، بانگ نوش مهتران بود
زهر سو،نعره يي بر آسمان بود
نشسته ماهرويان، روي برروي
مي گلرنگ ميخوردند هر سوي
ز موسيقار، غلغل مي برآمد
ز گل صد بانگ بلبل مي برآمد
پياله بر خروش چنگ ميشد
خروش چنگ يک فرسنگ ميشد
ززير پرده، چنگ آواز ميداد
چو شکر، ني جوابش باز ميداد
خرد برسر فتاده دوش ميزد
چو ديگي کاسه مي جوش ميزد
ز يک يک دست مي دور و يه ميشد
بشش سه چار، دست انبويه ميشد
پياله کالبد را چون تهي کرد
هزاران کالبد را جان رهي کرد
ز بانگ دار و گير نعره نوش
همه کشور چو دريا بود در جوش
سپهر پير را بر روي عالم
ز شادي لب نمي آمد فراهم