بيمار گشتن جهان افروز خواهر شاه اصفهان و رفتن هرمز بطبيبي بر بالين و عاشق شدن او بر هرمز - قسمت اول

الا اي شهسوار رخش معني
بفکرت بحر گوهر بخش معني
بهر گوهر که تو منظوم کردي
جهاني سنگدل را موم کردي
چو توموم آوري از سنگ خارا
کني از موم شمعي آشکارا
چنان پيدا کني آن شمع روشن
که از شمعت شود صد جمع روشن
جهان روشن ز شمع خاطرتست
مشوغايب که جمعي حاضر تست
چو تو بر ميفروزي شمع آفاق
چراغي بر فروز از بهر عشاق
چنين گفت آنکه بودش در سخن دست
که هر دم زيوري نو بر سخن بست
که سلطان سپاهان خواهري داشت
که چون سر و خرامان منظري داشت
بخوبي در همه عالم علم بود
جهان افروز نام آن صنم بود
زبازيهاي چرخ نامساعد
ببستر بر فتاد آن سيم ساعد
شهنشه زود هرمز را فرستاد
که ما را ناتواني ديگر افتاد
نگه کن علت و بشنو سخن زود
مکن تقصير، تدبيري بکن زود
چو پاسخ يافت هرمز از برشاه
روان شد تا سراي خواهر شاه
سرايي ديد چون گنجي ذخيره
که در خوبي او شد چشم خيره
بپيش صفه تخت زر نهاده
جهان افروز بروي سر نهاده
زده حوران بگرد تخت او صف
گرفته عنبر و کافور بر کف
گلاب و عود بر بالين نهاده
بگردش خوانچه زرين نهاده
نقابي بر رخ چون مه کشيده
بزير چشم رخ برشه کشيده
بسوي تختش آمد شاهزاده
همه دلها سوي آنماه داده
جهان افروز چون در وي نظر کرد
جهان بر چشم خود زير و زبر کرد
رخي چون آفتابي ديد رخشان
لبي ماننده لعل بدخشان
چو سروش قدو چون مه روي ديدش
زمرد خط و مشکين موي ديدش
ز خطش ماه سر ميتافت از راه
بزيبايي خطي آورده بر ماه
خطش بر گردمه بر هم زده دست
ز سبزه بر گل تر نخل ميبست
چو زلفش مشک باريها نمودي
خط او خرده کاريها نمودي
خط او حلقه گرد ماه ميزد
ميان شهر زلفش راه ميزد
بخوبي روي او هم ان هم اين داشت
که برمه خوشه هاي عنبرين داشت
سمنبر ماه را در خوشه ميديد
وزان خوشه دلي در گوشه ميديد
مهي و خوشه بسته عنبرينش
چو مشک تازه پنجه خوشه چينش
چورخ بنمود آن در شب افروز
جهان افروز را تاريک شد روز
تن سيمين او بر نرم مفرش
بجوش آمد چو دريايي پر آتش
بجانش آتشي سخت اندر افتاد
بلرزيد و ازان تخت اندر افتاد
چنان ميتافت زان آتش درونش
که پيراهن همي سوخت از برونش
سيه شد پيش چشمش روز گارش
هزيمت گشت از او صبر و قرارش
کجا در عشق ماند صبر کس را
که دل طاقت نيارد يکنفس را
چو شد بيهوش آن دلخواه بي صبر
بسي باران بريخت آن ماه بي ابر
کنيزان گرد او حيران بماندند
گلاب و مشک چون باران فشاندند
چو آن دلداده لختي گشت هشيار
چو مستي پرگنه بگريست بسيار
ز حال خود خجل گشت و عجب ماند
چو کشت تشنه زان غم خشک لب ماند
بدل گفتا بلاست اين يا پزشکست
که روي من ازو غرق سرشکست
بجا آورد هرمز کان سمنبر
زعشق هرمز افتادست مضطر
برفت و نبض او آورد در دست
چو نبض او بديد از جاي برجست
بگفتا يافتم زين کار بهره
که دارد زشت باد اين خوب چهره
بسامانش ببايد ساخت درمان
مگر درمان پديد آيد بسامان
بگفت اين وز ديوان رفت بيرون
جهان افروز ازو خوش خفت در خون
بياران گفت دل پر سوز ماندم
که در کار جهان افروز ماندم
ندانم چون کنم با او جفايي
چو ميدانم کزو بينم بلايي
من آنجا با دل اندوهگينم
نکو بودم که در بايست اينم
وليکن چون کنم چون کار افتاد
جهانرا اينچنين بسيار افتاد
بدو گفتند ياران شادمان باش
که گفتت کز چنين غم سرگران باش
ترا زين جاي صد شاديست امروز
که دو شهزاده بر شاهند دلسوز
جهان افروز و گلرخ يار داري
چرا پس از جهان تيمار داري
کسي کويافت پهلوزين دو همدم
چرا پهلو نسايد با دو عالم
نيايد زان صنم کارم فروتر
دو عاشق چون سه باشند اين نکوتر
ز سه کمتر نشايد هيچ مايه
ناستد ديگ پايه بي سه پايه
کنون در عاشقي مايه تو داري
تجارت کن که سرمايه تو داري
زدو معشوق کارت بهتر آيد
بره دو مادري فربه تر ايد
چو دو حقله زني بر در زماني
که گرزان نبودت زين در نماني
تراست اندر پزشکي آب درجوي
که نانت پخته شداکنون زدوسوي
خوشي ميباز عشقي در نهان تو
مکن دل ناخوش از کار جهان تو
چنان درخنده آمد زان سخن شاه
که بست از خنده او بر سخن راه
همه شب خسرو از وسواس تا روز
چو شمعي تا سحر ميسوخت از سوز
چو پيدا شد دف زرين دوار
ستاره ريخت در دف سيم انوار
طبيبي را بر گل رفت خسرو
ز بهر درد دادش داروي نو
چو خالي بود گل چون نيم غمزي
بگفتش از جهان افروز رمزي
که تا آن دلبرم دربر گرفتست
زجان خويشتن دل بر گرفتست
جهان از روي گلرخ چون نگارست
جهان افروز باري در چکارست
چه گر از گل دلي پر سوز دارم
چرا دل بر جهان افروز دارم
ز گلرخ گو دلم پرسوز ميباش
جهان گو بي جهان افروز ميباش
بگفت اين و برفت از پيش گلرخ
سوي قصر جهان افروز فرخ
همه شب در غم، آن ماه دل افروز
که تابيند رخ خسرو دگر روز
بدست ديو داده رشته دل
شده يکبارگي سر گشته دل
چو خسرو را بديد از دردناکي
چولعلي شد رخش از شرمناکي
دلش را شرمساري کارگر شد
مهش از شرم زير حجله در شد
چو مه را شهر بند حجله کرد او
کنارخود ز پروين دجله کرد او
چو سيب هرمز از خط شد پديدار
فرو باريد بر رخ دانه نار
برخ براز دو نرگس رود ميکرد
بران سيبش کلوخ امرود ميکرد
چو دست سيمگون از بربکردي
اساس عشق محکمتر بکردي
رگ دل چون بدست آورد جانانش
تن خود را رگي ميديد با جانش
چو دستش سخت داشت و روي رگ سود
دلش از مهر خسرو سست رگ بود
چو دست شاه شد بر روي رگ راست
دل دختر چو خون در رگ بتک خاست
برگ در شد دل در خون نهاده
براي دستبوس شاهزاده
رگ دختر ازان پس زود ميجست
که ميزد هر زمانش بوسه بر دست
نشسته آن دو دلبر روي در روي
بزير چشم ديده موي در موي
بناي عشق هر دو گشته محکم
بيک ره حلقه شان افتاده در هم
همي گفتند بي پيغام و آواز
نهان از يکدگر بايکدگر راز
نمودند از کنار چشم اشارت
گرفتند از ميان ترک عبارت
جهان افروز با دل گفت صد راه
که اي دل نيست اين دلبر بجزشاه
همه ترتيب شاهان ديده ام زو
سخن جز برادب نشنيده ام زو
مرا دل ميزند کوپادشاهست
که بروي فريزداني گواهست
چو اين انديشه بر دل راه داد او
دل خود را بدان دلخواه داد او
بخسرو گفت کاي داننده استاد
شهت از بهر آن اينجا فرستاد
که تا در کار من بندي دلي را
بزودي برگشايي مشکلي را
دلم را در درون، آتش فگندي
تو سوز من برون، بريخ چه بندي
تو با من دردرون ماني، ز بيرون
مرا با تو چه بايد کرد اکنون
مکن اين سرکشي از سر برون کن
درونم سوختي درمان کنون کن
همي گفتم درون آيي تو بر من
چه دانستم برون آيي تو بر من
چه کردستم بجايت اي زبون گير
دو رويي از برونت او برون گير
شد آتش در درون من پديدار
بپل بيرون مبر اين شيوه کردار
همي تا دست بر دستم نهادست
ز دست او دل از دستم فتادست
چه غم بود اين کزو برجانم آمد
ازين محنت برون نتوانم آمد
سرم سوداي اين سرکش گرفتست
درونم شعله آتش گرفتست
ز سرتا پاي من در سوز ماندست
ندانم تا جهان افروز ماندست
درين محنت ز چشم بد بترسم
ز رسوايي خود بر خود بترسم
بيک ره عقل رفت و بيم جانست
کدامين عقل کاين سودانه آنست
بيکدم عشق تا در کارم آورد
بسي ديوانگيها بارم آورد
گراين غم در دلم دارم نهان من
چه سازم با رخ چون زغفلران من
وگر رويم بپوشم زير پرده
چه سازم با دل تيمار خورده
مرا اين درد بي درمان زدل خاست
مرا اين آتش سوزان زدل خاست
اگر صد سال بيماريم بودي
بسي به زين نگونساريم بودي
بلاي من بدرمان من آمد
چه شورست اين که در جان من آمد
اشارت کرد شه را نزد خود خواند
با عزازش بنزد خويش بنشاند
بدو گفتا نپرسي خود که چوني
ز سوز اندروني و بروني
پس احوال تبم را شرح مي پرس
درازي شبم را شرح مي پرس
طبيباني که از دمساز پرسند
ز رنجوران ازين به باز پرسند
چو دمسازان اگر بيمار داري
ازين به کن مرا تيمار داري
چو از دل گرميم داري خبر تو
مسوز از تاب هجرم بيشتر تو
تو درمان کن که من در دوستداري
نيم دور از طريق حقگزاري
بهر کامي ترا کامي ببخشم
بهر گاميت اکرامي ببخشم
اميد اندر من و نيمار من بند
طبيبي کن دل اندر کار من بند
مرازين کار خود جزخستگي نيست
که در کارمنت دلبستگي نيست
نمي انديشي از بيماري من
تو گويي مي نه بيني زاري من
مگر از من نمي يابي مراعات
بدي را نيکويي نبود مکافات
يکي چابک کنيزک داشت کوچک
که حسنابود نام آن کنيزک
ببالا همچو سرو جويباري
بلنجيدن چو کبک کوهساري
رخي چون ماه و زلفي همچو عنبر
بري چون شيرو لعلي همچو شکر
چو چشم سوزنش کوچک دهاني
بسان رشته يي او را مياني
لبش کرده بدو ياقوت خندان
دهن بند بتان آب دندان
دو چشمش ناوک مژگان گرفته
شکار هر مژه صد جان گرفته
جهان افروز حسنا را بدو داد
چو خسرو ديد او را تن فروداد
چو حسنا شد بپيش شه پديدار
بپيش شاه غنجي کرد بر کار
بزد ره بر شهي چون شير بيشه
بروبه بازي آن عيار پيشه
بماند از حسن حسنا شاه خيره
که شد باعکس رويش ماه تيره
دل خسرو چنان آن ماه بر بود
که سوي خانه برد آن ماه رازود
دهان آن شکر لب تنگ ميديد
دل از يکسوبصد فرسنگ ميديد
شه دلداده چون مجنون او شد
ز بس دلدادگي در خون او شد
چو حسنا برقع از گنجي برانداخت
ببوسه شاه شش پنجي در انداخت
چو بي صبريش بر دل تاختن کرد
بآخر کار عشرت ساختن کرد
چو شه با ماه، ماهي همره افگند
ز ماهي ماه مهري بر شه افگند
چنان در مهر يکديگر بماندند
که با هم چون گل و شکر بماندند
چو بگذشت از پس اين کار ماهي
بر گل رفت خسرو شه پگاهي
بدو گفتا اگر شاه آيدت پيش
مرانش از بر و بنشان بر خويش
خداعي ميکن وزرقي همي باز
لبي پر خنده مي دار و همي ساز
چو دل خوش کرد از ديدار تو شاه
برون رفتن بباغ از شاه درخواه
که تا از باغ شه پنهان بشبگير
برون آيي تو و آن دايه پير
چنان آسان سوي رومت برم باز
که چون کبک دري ميلنجي از ناز
نگردد گرد گرد دامن تو
نه مويي کژ کند سر بر تن تو
چو افتاديم ما چون مرغ در دام
بفرصت جست بايد کام با کام
خوش آمد نيک گل را پاسخ شاه
بدو گفت اي سم اسبت رخ ماه
جهان افروز را تنها بمگذار
جواني را در اين سودا بمگذار
چو ميداني که او دلداده تست
دلش در دام عشق افتاده تست
چو ميدانم که درد عاشقي چيست
نخواهم هيچ کافر را چنان زيست
چه ميسازي تو کاراين دو عاشق
که کاري مينما يد نا موافق
ندانم تا درون با هم چه سازند
مگر چون شمعشان در هم گدازند
ترابي شک نکو نبود زدو تن
که بر مردي ستم باشد زدو زن
چو دو کدبانو آيد در سرايي
نماند در سرا نور و نوايي
جوابش داد خسرو کاي دل آرام
مرا در آزمايش ميکني رام
از آن همچون جهان گيري زبونم
که تامن با جهان افروز چونم
مرا تا در جهان اميد جانست
جهان افروز بر چشمم گرانست
نيارد در جهان بستن جهاني
جهان افروز را بر من زماني
جهانرا تيره تر آن روز بينم
که ديدار جهان افروز بينم
مراجان و جهان چون زير پرده ست
جهان افروز انگارم که مرده ست
منم در کار تو حيران بمانده
ز عشقت در غريبستان بمانده
براي تو چنين آواره گشته
گزيده غربت و بيچاره گشته
دلي چون سنگ داري اي دل افروز
که برسنگم زني هر روز هر روز
جهان بر چشم خسرو باد خاري
اگر بر گل گزيند اختياري
اگر من جز تو کس را دوست دارم
ندارم مغز و پيمان پوست دارم
تويي نور دل من اي پريوش
مبادا بي تو هرگز يکدمم خوش
چو شکر گلرخ آمد در مراعات
که اي پيش رخت شاه فلک مات
دل بدخواه تو پر موج خون باد
وزان يک موج صد دريا فزون باد
منم جاني وفاي تو گرفته
دلي راه رضاي تو گرفته
تني و روي خود سويت نهاده
سري و بر سر کويت نهاده
همي تا پاي در کوي تو دارم
سر نطاره روي تو دارم
منم در عشق رويت بادلي پاک
نهاده پيش رويت روي برخاک
جهان بي روي تو روشن نبينم
و گر بيني توبي من، من نبينم
نه زان رويم من بي روي و بي راه
که در رويم شود بي روي تو ماه
نه از روي توام روي جداييست
نه با روي تو روي بي وفاييست
بجاي آرم بهر مويي وفايي
که تا نبود درين روي و ريايي
اگر اشکم نکردي اين نکويي
مرا هرگز نبودي تازه رويي
بصد روي اشک ميبارم ز چشمم
که بي روي تو اين دارم ز چشمم
مرا تا دل درين کوي اوفگندست
سر شکم بخيه بر روي اوفگندست
بجز گريه نماندست آرزويم
که در روي تو بايد آبرويم
چو چشمم ديد روي نازنينت
گزيدم از همه روي زمينت
بهرمه ماه بر روي تو بينم
همه روي دلم سوي تو بينم
نظر گربفگنم از سوي تو من
نيارم آن نظر بر روي تو من
نديدم اي ز روي من گزيرت
بروي تو نمي بينم نظيرت
از آن آورده ام رويم بکارت
که در کارم ز روي چون نگارت
اگر روي تو روياروي يابم
ز روي ماهرويان روي تابم
و گر آري برويم صد بلا تو
کجا بيني ز من روي ورياتو
و گر روي آورم در بي وفايي
برويم باز زن درد جدايي
و گر پشت آوري بر من بيکبار
در آن اندوه روي آرم بديوار
منم ناشسته روي از خاک کويت
تويي بيغم که صد شادي برويت
اگر پاي از خطت بيرون نهم من
چو نقطه در ميان خون نهم من
ز عشق آن دو طوطي شکرخاي
بشکل دايره بر سر نهم پاي
چو سطح سيم آن عارض ببينم
شوم گردي که تا بر وي نشينم
چو سطر راست بازم با تو پيوست
چو خطکش ميشوم در خط ازان دست
قلم در مه کشم پيش تو مه روي
و گر نه چون دواتم کن سيه روي
بپيش خط سبز تو قلم وار
بسر آيم بسر گردم چو پرگار
منم پيش تو سر بر خط فرمان
زبان بادل چو کاغذ کرده يکسان
چو گل گفت اين سخن خسرو برون شد
کنون بشنو کزين پس حال چون شد