الا اي منطق طير معاني
زبان جمله مرغان تو داني
چو چندين ميزني بانگ و لاغير
بنطق آور سخن از منطق الطير
بگو تا بلبل مست طبيعت
کند بار دگر ساز صنيعت
چو رنجير سخن در هم فتادست
ز يک يک حلقه درد رهم گشادست
سخن را چون نهايت نيست هرگز
دمادم ميرسد جانرا مجاهز
طبيعت لاجرم در هر زماني
بنو نو ميسرايد داستاني
چو بس خوشگوي باشد بلبل مست
ناستدبر سر يک شاخ پيوست
ز عشق روي گل چون بيقراراست
بسي گردد بگرد شاخساران
چو باشد سود مرد از مايه برتر
بهردم ميشود يک پايه بر تر
معاني همچو بلبل بيقراران
سخن چون بوستاني پرنگارست
کنون خواهم که از بهر معاني
چو باران بر جهان گوهر فشاني
چنين گفت آنسخن ساز سخنگوي
که بردار از صنيعت در سخن گوي
که چون خسرو بخواند اين نامه تنها
دلش خون شد ز درد اين سخنها
چگويم آنچه او با خويشتن کرد
که عالم گورو پيراهن کفن کرد
ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش
برفت از سر خرد و ز دل قرارش
چنان بيصبر و بي آرام گشت او
که گفتي آتشين اندام گشت او
زبان بگشاد کاخراين چه حالست
کسي سرگشته ترازمن محالست
بعالم در چو روزي گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
فلک برجان من تير قضا زد
مرا بر سينه بيرنگ بلا زد
زبي خوابي سر شکم ميشمارم
بران بيرنگ صورت مينگارم
ازان سازم زخون ديده صورت
که دل را همدمي بايد ضرورت
کجايي، آخر اي گل سوز من بين
شبم خوش ميکند جان روز من بين
اگر صد سال در هجران بمانم
ببوي وصلت اي جانان بمانم
مرا تاجان بود در تن بمانده
مبادا هجر تو بي من بمانده
مرا در هجر اميد وصالست
ولي در وصل اميدم محالست
چگويم آنچه او بي همنفس کرد
نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد
ز پيش خود سپه واپس فرستاد
بکار گلرخ بيکس در استاد
نماندش صبر چنداني بغم در
که کس چشمي تواند زد بهم در
بدانسان شاه گل را گشت خواهان
که با سي تن روان شد تا سپاهان
چو يک هفته برفتند آن سواران
غلط کردند راه از برف و بارن
ندانستند و گم کردند ره را
پريشاني پديد آمد سپه را
چو ره رفتند در بيراهه ماهي
پديد آمد يکي نخجير گاهي
هويدا شد يکي نخجير فرخ
کزو بفروخت خسرو زاده را رخ
چو خسرو ديد اسب از پي روان کرد
زمين را پر هلال آسمان کرد
اگرچه اسب او ميرفت چون تير
زتک يکدم نمي استاد نخجير
چو بسياري براندالقصه ناگاه
شبانگاهي، شکاري گم شد از شاه
جهان گشت از سپاه زنگ تيره
شه روم از جهان درماند خيره
بسي پيش و پس آن راه دريافت
نه از راه و نه از همره خبر يافت
فروماند و فرود آمد بجايي
فرو مانده نه آبي نه گيايي
زبي آبي زبانش در دهان خشک
شده در زير گرد ره نهان مشک
ز پشت رخش چون رستم فروجست
لگام رخش را محکم فروبست
بخواب آورد سر، بالين ز زين کرد
چو روز واپسين، بستر زمين کرد
شبي تيره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم در سنگ خاره
برو چندان در آنشب خواب دريافت
که خورشيدش دران روي چومه تافت
چو شه بيدار شد از خواب نوشين
دلش پر شور شد از خواب دوشين
بسي از هر سويي صحرانگه کرد
در آن صحرا نميديد از سپه گرد
دل غمديده او ترک جان گفت
کجا آسان بترک جان توان گفت
بخرسندي گرفت او راه در پيش
وزان انديشه مي پيچد بر خويش
بيابان قطع شد تا کارش افتاد
وزانجا راه بر کهسارش افتاد
نه مرکب را گياهي و نه آبي
نه خسرو را طعامي نه شرابي
بصد سستي فروآمد ز شبديز
خروشان گشته چون مرغان شب خيز
ز کار خويشتن حيران بمانده
ز يک يک مژه صد طوفان برانده
ز درد عشق و بي آبي و سستي
برفت از وي نشان تندرستي
گهي از تشنگي از پاي بنشست
گهي شبديز را ميبرد بر دست
چو پيدا شد ز شعر شب مه نو
بيار اميد در کنجي شه نو
عروسان فلک در پرده ناز
شدند انگشت زن و انگشتري باز
نخفت آنشب همه شب شاه تا روز
گهي با تاب بود و گاه با سوز
چو اين طاوس زرين جلوه گر شد
ز پر و بال او عالم چو زر شد
بر افشاند از رخ سيمين زر ساو
جهان چون پشت ماهي کرد از کاو
روانه گشت وقت صبح خسرو
فرس افتان و خيزانش ز پس رو
بسي خوي زو گشاد و ناتوان شد
دل شه بسته آن بيزبان شد
ز رفتن موزه شه گشت پاره
بموزه کي توان بريد خاره
گهي رفت و گهي استاد برجاي
که بودش آبله بسيار بر پاي
ز گرما روي خسرو پر عرق شد
چه ميگويم که ماهش پر شفق شد
عرق بر روي چون مهپاره شاه
چو پروين بود بر رخساره ماه
ز بي آبي چنان خسرو فروماند
که صد درياي اب ازرخ فروراند
زبان بگشاد کاي بيناي بينش
سر مويي ز فيضت آفرينش
فروماندم ز بي آبي درين راه
که من صد ساله غم ديدم درين ماه
مرا يکبارگي گرما فروبست
ز سردي جهان شستم زجان دست
خدايا گرنگيري دستم امروز
که، فردا بيندم گرهستم امروز
چه باشد گر درين گرمي و سختي
برافروزي چراغ نيک بختي
مرا اين بند مشکل برگشايي
درين بي راهيم راهي نمايي
فلک دور شبا روزي ز تو يافت
خلايق روز و شب روزي ز تو يافت
مرا روزي رسان کز ناتواني
چنانم من که ميدانم توداني
چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه
بديد از دور جوقي کبک بر کوه
بصد لغزيدن از کوه کمردار
روان گشته سوي دشت شمردار
چو جوق کبک ديد از دور خسرو
اگر چه بود خسته گشت رهرو
بدانست او که زير پرده کاريست
بپيش جوق کبکان چشمه ساريست
روان شه کوثري ميديد پر آب
زرشک او دل خورشيد در تاب
چنان چشمه اگر خورشيد بودي
کجا زردي او جاويد بودي
چنان صافي که خورشيد منور
نمودي با صفاي او مکدر
بگردش سبزه خودروي رسته
ز سر سبزي بکوثر روي شسته
کنازرآب و آب خوشگوارش
بهشتي بود و کوثر در کنارش
ازان کوثر بدست خويش رضوان
فگنده آتشي در آب حيوان
چو شاه آنچشمه آب روان ديد
چو آب خضر شيرين تر زجان ديد
چو مستسقي مني صد آب خورد او
ازان پس رخش را سيراب کرد او
زماني بر سر آن آب بنشست
ز جان آتشينش تا بنشست
خط مشگين وروي همچو ماه او
فرو شست از غبارو گرد راه او
از آن معني غباري بود شه را
که از خطش غباري بودمه را
چو شد سيراب آمد کبک يادش
ولي تا کبک گفتي برد بادش
نگاهي کرد از هر سوي بسيار
نديد از کبک در کهسار ديار
ز بي قوتي و از بي قوتي شاه
بخواب آورد سر را بر سرراه
نماز شام از خفتن درآمد
ز بيداري بآشفتن در آمد
در آن تاريک شب در کوهساران
قضا را گشت پيدا باد و باران
فلک چون پرده باران فروهشت
کنار خسرو رومي بياغشت
نه جايي بود شه را نه پناهي
نه رويي ديد خود را و نه راهي
فلک از ميغ گوهر بار گشته
هوا زنگي مردم خوار گشته
شبي بود از سياهي همچو چاهي
که در وي دوده اندازد سياهي
شبي بگذشت بر شاه از درازي
که روز رستخيزش بود بازي
چو باران جامه ماتم فروشست
سپيده سرمه از عالم فروشست
چو روشن گشت روز آنشاه شب خيز
نديد از تيره بختي گرد شبديز
چو ضايع گشت اسب شاهزاده
قدم ميزد رخي پر خون پياده
دلش در درد اندوه اوفتاده
ميان ششدر کوه افتاده
شه تشنه بمرگ از ناتواني
دلي سير آمده از زندگاني
دگر قوت نماندش هيچ برجاي
درآمد سروسيم اندامش از پاي
کمان بفگند و بالين تيرکش کرد
دل ناخوش بمرگ خويش خوش کرد
يکي زنگي مردم خوار بودي
که دايم ترکتازش کار بودي
قضا را آن سگ بدرگ نهفته
رسيد آنجا که خسرو بود خفته
يکي بالا چو بالاي چناري
يکي بيني چو برجي بر حصاري
دو چشمش گوييا دو طاس خون بود
بيکدستش ز آهن يک ستون بود
شه از زنگي چو ديد ان تيره رنگي
جهان بر چشم او شد روي زنگي
بدل گفتا ز بختم ياريي بود
که بارم را چنين سرباريي بود
گرازسستي تنم زينسان نبودي
ز تيغم اين گدارا جان نبودي
جهانا در تو بويي از وفا نيست
که يک زخمت زاستادي خطانيست
ز تو هرگز وفاداري نيايد
عزيزانرا بجز خواري نيايد
در آمد زنگي و بگرفت دستش
چو سيمي ديد همچون سنگ بستش
چو دستش بست در راهش روان کرد
کجا با ناتواني اين توان کرد
روان شد از پي زنگي بتعجيل
رهي پر ريگ همچون سرمه يک ميل
يکي دز گشت پيدا همچو کوهي
نشسته زنگيان بر در گروهي
نشيب خندقش تا پشت ماهي
فرازش را مه اندر سايگاهي
ز دوري کان سر دز در هوا بود
تو گفتي دلو اين هفت آسيا بود
يکي زنگي در آمد پيش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
سبک بردش بدز بگشاد دستش
ولي بند گران بر پاي بستش
بياوردند پيش او جواني
بخوردند آنجوانرا در زماني
چو خسرو ديد زانسان زندگاني
طمع ببريد از جان و جواني
بزاري روي سوي آسمان کرد
وزان پس بر زمين گوهرفشان کرد
که يارب نيست اين پوشيده بر تو
توکل کرد اين شوريده بر تو
پري شد در دلم زين آدمي خوار
بفضل خويش زين ديوم نگهدار
گرم نزديک آمد جان سپردن
بدست ديو، جان نتوان سپردن
روا دارم که جانم خاک باشد
نه جايم معده ناپاک باشد
خرد بخشا، مرا زين بندبگشاي
چو بخشاينده يي بر من ببخشاي
اگر درويشي و گر شهرياري
چو يارت اوست پس زوخواه ياري
که گر يکدم بياري تو آيد
غمت باغمگساري تو آيد
مگر زنگي ناخوش دختري داشت
چو ديگ خوردني ناخوش سري داشت
شکم از فربهي مانند کوهان
بنرمي هفت اندامش چو سوهان
چو دختر آفتابي ديد در بند
لب خسرو شرابي ديد از قند
رخي ميديد مه را رخ نهاده
شکر را آب در پاسخ نهاده
کمان دلبري از رخ نموده
دو خوزستان به يک پاسخ نموده
خطش چون مورچه پيرامن گل
که عنبر ريزه ميچيند به بچنگل
زعشقش جان دختر گشت مدهوش
بجوش آمد از آن خط و بناگوش
چنان زان ماه جانش آتش افروخت
که آتش سوختن از جانش آموخت
بزير پرده شد تا شب درآمد
جهان در زير نيلي چادر آمد
چو مجلس خانه چرخ آشکاره
منور گشت از نقل ستاره
فلک درياي در درجوش انداخت
شب آن درها همه در گوش انداخت
هلاک از دختر زنگي برآمد
بلب جانش زدلتنگي برآمد
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبي تيره چراغي در گرفته
چوبنهاد آن چراغ ،آورد خواني
کبابي کرده از نخجير راني
بدو گفت اي مرا چون ديده درسر
جهان همتاي تو ناديده سرور
همه دل مهر و از مهر تو کيني
همه چين مشک واز مشک تو چيني
همه تن گوش، واز نوش تورازي
همه جان هوش و از چشم تو نازي
منم جاني همه مهر تو رسته
خيال صورت چهر تو رسته
ولي سوداي تو در سر گرفته
تني اندوه تو دربر گرفته
کبابي چون دل من بر نمک زن
مرا در آزمايش برمحک زن
چوشه درآرزوي يک خورش بود
که شد ده روز تا بي پرورش بود
بخوان تا زيدو ناني چون شکر خورد
بلب همکاسه خود را جگر خورد
چو از خوان برگرفتي يک نواله
برفتي اشک دختر صد پياله
چو لب در لقمه خوردن بر گشادي
چو چشمه چشم دختر سر گشادي
چو دست از چربي بريان ستردي
دل بريان دختر جان سپردي
چو خسرو شست پيشش دست از خوان
بشست آن دختر آنجا دست از جان
چو فارغ گشت شه مستي دمش داد
ز راه عشوه تن اندر غمش داد
بدختر گفت اگرچه تو سياهي
بشيريني مرا کشتي چه خواهي
مرا تا باتو پيوند اوفتادست
بترزين بند صد بند اوفتادست
ببندپاي خود خرسندم از تو
که از سر تا قدم دربندم از تو
بگفت اين و بصد نيرنگ درسر
کشيد آن تنگدل را تنگ دربر
چنان برسر کشيدش بوسه اي خوش
که در دختر فتاد از خوشي آتش
اگرچه بس خوش آمد آن سيه را
وليکن سخت ناخوش بود شه را
چنانش پاي بند يک شکر کرد
که چون بادي دل از دستش بدر کرد
چوشه، زين کرده اسبي پيشش آورد
بيک ساعت بزير خويشش آورد
چو کارش سر بسر في الجمله شد راست
زحال قلعه و زنگي خبر خواست
که اين زنگي مردم کش تراکيست
که بس سخت است با زنگي ترازيست
کند از آسمان حورت زمين بوس
تو با ديوي نشسته اينت افسوس
مراگر بر مرادي راه بودي
نشست مسندت بر ماه بودي
زبان بگشاد دختر گفت اي ماه
مرا هست او پدر من دخت او، شاه
سپاهش هست پنجه ديو کربز
کز ايشانند صد ابليس عاجز
همه مردم خورند، القصه هموار
تراهم بهر آن کردند پروار
وليکن تا مرا جان است در تن
بجانت حکم و فرمانست برمن
مرا گر نقد صد جان هست بدهم
وليکن کي ترا از دست بدهم
ندارم غايبت از چشم خود من
زبيم چشم بد يک چشم زدمن
دل خسرو زدختر شادمان شد
برآن دختر چو ماهي مهربان شد
بدختر گفت رايي زن در اينکار
که تا من چون برآيم از چنين بار
چومن دربند باشم يارسرکش
نيارم با تو کردن دست در کش
دلم دربند تست و ديده خونبار
تلطف کن ازين بندم برون آر
که تا من چون برون آيم زبندت
شبانروزي شکر چينم زقندت
شکر از پسته گلرنگ خايم
شکر چون خورده شد با تنگ آيم
چو يافت آن چرب پاسخ دختر زشت
رخش بفروخت زان آتش چوانگشت