الا اي خوش تذرو سبز جامه
تو خواهي بود گل را پيک نامه
تويي در نطق، زيبا گوي معني
بسر ميدان برون برگوي معني
زبان گوهري داري گهر پاش
دمي در نامه گلرخ شکر پاش
بجاي اور سخن چندانکه داني
چنانک ازهر سخن دري چکاني
سر نامه بنام پادشاهي
که بي نامش بمويي نيست راهي
ز نامش پر شکر شد کام جانها
زيادش پر گهر تيغ زبانها
ز عشق نامش، آتش در جهان زن
بزن، ره بر خيال کاروان زن
جهان عشق را پا و سري نيست
بجز خون دل آنجا رهبري نيست
کسي عاشق بود کزپاي تافرق
چو گل در خون بود اول قدم غرق
اگر در عشق چون گل سوز داريد
شبي در عشق گل با روز آريد
دلي دارم، چه دل، هجران رسيده
بسرگشته برون از خون ديده
ز کيش خويشتن بيزار گشته
بجان قربان راه يار گشته
فراقش در ميان خون نهاده
کناري خون از و بيرون نهاده
بسي خوشتر بصد زاري بمردن
که وادي فراق تو سپردن
ز پا افتادم از درد جدايي
مراگر دست ميگيري کجايي
فراقت آتشي در جانم افگند
چنان کز جان برون نتوانم افگند
بيا تا در درون ميدارمت خوش
که تا بيرون نيارد بر من آتش
دلم گر بود سنگي گشت خسته
ز هجرت چون سفالي شد شکسته
ز سوز هجر حالي دارد اکنون
که دوزخ بر سفالي دارد اکنون
چو کوه از غم بريزد در فراقت
گليرا چون بود زين بيش طاقت
ز بس کز درد تو در خون بگردم
ز سر تا پاي گويي عين دردم
اگر از درد من آگاهيي تو
هميشه مرگ من ميخواهيي تو
چنين يک روز اگر در درد باشي
که من هستم، ننالي مرد باشي
از آن ميداريم در درد و در پيچ
که دردي نيست از درد منت هيچ
برويم بيتو چندان غم رسيدست
که آن غم قسم صد عالم رسيدست
بساغم کو نداند کوه برداشت
بشادي اين دل بستوه برداشت
منم کاندوه بر من کوه گشته
دلم لشکر کش اندوه گشته
بسي غم دارم و ياري ندارم
دلم خون گشت و غمخواري ندارم
بسي دردست برجان من از تو
که دردت باد درمان من از تو
ز بيرحمي تو تا چند آخر
بدين زاري مرا مپسند آخر
چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد
چنين ديوانگي بر من سجل شد
خرد از دست عشقت رخت بربست
نگيرد کس از اين ديوانه بردست
دلم از خويشتن بيخويشتن شد
همه کار دلم از دست من شد
دلي دارم ز عشقت از جنون پر
کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر
هر آنکس را که با تو کار افتد
ازين ديوانگي بسيار افتد
کنون بگذشت کلي کارم از دست
که بيرون شد دل و دلدارم از دست
دل سوداييم يکبارگي شد
خرد در کار دل نظارگي شد
دلم در خانه تن مي ناستد
ز من بگريجت با من مي ناستد
مرا هم مزد و هم شکرانه بودي
اگر دل ساکن اين خانه بودي
چو چشم مستم از طوفان آبي
ز مستي داد خانه در خرابي
چو ياري نيست با عشقت چه بازم
فروماندم ندانم تا چه سازم
چه گويم چه نويسم چون کنم من
که وصف اين دل پر خون کنم من
چنان عشق تو زوري کرد بر من
که عالم چشم موري کرد بر من
اگر دل اينچين عاجز نبودي
مرا چندين بلا هرگز نبودي
و گر تن اينچنين لاغر نگشتي
بيک ره دولت از من برنگشتي
چه خيزد از چنين دل جز ملامت
چه آيد از چنين دل جز ندامت
دلم بگرفت ازين دل چون کشم بار
سرتن مي ندارم چون کنم کار
چو مردم بيتومن از من چه تقصير
چو تو آگه نيي از من، چه تدبير
نبودم بيتو يکدم بيغمي من
که صد غم ميخورم در هر دمي من
همي هر غم که در کل جهان هست
مرا کم نيست زان و بيش از ان هست
جگر پر خون و دل پرسوز دارم
سيه شد روز روشن روز گارم
نبوييدم گلي بي رنج خاري
ننوشيدم شرابي بي خماري
نديدم هرگز از شادي نشاني
بکام دل نياسودم زماني
بچشم خود جهان روشن نديدم
وگرديدي توبي من من نديدم
ندانم بر چه طالع زاده ام من
که در دام بلا افتاده ام من
تو با حوران سيمين بر نشسته
من اندر خون و خاکستر نشسته
تو در شادي و من در غم، روانيست
اگر اين خود رواست آخر وفانيست
نکردي هيچ عهد من وفا تو
چه خواهي گفت آخر با خدا تو
ترا خود بيوفا هرگز نگويم
که اين از بخت بد آمد برويم
چه ميخواهي ز دل کاين دل چنانست
که گر گويي چه نامي بيم جانست
مپرس از من که گر پرسي چنانم
که بوي خون زند از سوزجانم
مپرس از دل که حال دل چنان شد
که درياهاي خون از وي روان شد
منم در کلبه احزان نشسته
غريب و بيکس و حيران نشسته
بيا و کلبه احزان من بين
زماني ديده گريان من بين
منم جان بر ميان چون بيقراري
گرفته از همه عالم کناري
مگر زالي شدم گر چه جوانم
که با سيمرغ در يک آشيانم
گرفته عزلت از خلق زمانه
شده در باب تنهايي يگانه
دلم خون گشت از رسوايي خويش
بجان ميآيم از تنهايي خويش
چو تو تنها نشاندي بر زمينم
ملامت از که ميآيد چنينم
دلا تاکي چنين در بند باشي
درين سرگشتگي تا چند باشي
بسر شو گر سر آن داري از تن
براي آخر اگر جان داري از تن
ميان خون نشستي در درونم
کنارم موجزن کردي ز خونم
چرا از پيش من مي برنخيزي
که خونم ميخوري و مي ستيزي
مرا گويند آسان مي نميري
که در عشقش کم جان مي نگيري
چو در يک روز صدره کم نميرم
چرا اين جان پرغم کم نگيرم
نميترسم ازان کم مرگ پيشست
که هر ناکاميم صد مرگ بيشست
مرا بيتو غم مرگي ندارد
که گل بي روي تو برگي ندارد
گل صد برگ بي برگست بيتو
که او را زندگي مرگست بيتو
کسي کز خويش برهاند تمامم
منش گر خواجه ام، کمتر غلامم
اگر من آتشي از دل برارم
بيکدم پاي کوه از گل بر آرم
و گر از پرده دل بر کشم آه
شبيخوني کنم بر پرده ماه
و گر در ناله ايم از دل تنگ
بزاري خون چکانم از دل سنگ
و گر از نوحه دل دم برارم
دمار از جمله عالم برارم
و گر پر دود گردانم زمانه
ز آتش دود بيني جاودانه
رسد زين سوز تا هفتم طبق دود
فلک بر دوزخ اندازد طبق زود
ز چشم من بيک طوفان آبي
همه عالم فروگيرد خرابي
توانم ريخت از مژگان چنان در
که گردد از زمين تا آسمان پر
توانم سوخت عالم را چنان من
که ديگر کس نبينم در جهان من
ولي ترسم که يارم در ميانه
بسوزد گر بسوزانم زمانه
منم جانا دلي بر انتظارت
نهاده چشم از بهر نثارت
گل سرخ انتظار تو کشيده
بلاي موت احمر در رسيده
چو چشم آمد سپيد از انتظارم
سيه شد همچو چشمت روزگارم
ز بس کز انتظار رويت اي ماه
نهادم گوش بر در، چشم بر راه
هر آوازي که بود، از تو شنيدم
سرا پاي جهان، روي تو ديدم
چو در جان خودت پيوسته بينم
چرا پس ز انتظار تو چنينم
همه روزم بغم در تاشب آيد
چو شمعم خودبشت جان بر لب آيد
همه شب سوخته تا روزگردد
چو روز آيد شبم باروز گردد
از اينسان منتظر بنشسته تاکي
بروز و شب دلي در بسته تاکي
بتو گر بود از اين پيش انتظارم
کنون هست انتظار مرگ کارم
مرا گنجي روان از چشم از انست
که در چشم من آن گنج روانست
ازان در خاک ميگردم چنين خوار
که چشم من چو درياييست خونبار
بدريا در تيمم چون توان کرد
ولي هم کي وضو از خون توان کرد
زعشقت چون دلم در سينه خونشد
چنان رفت او که از چشمم برونشد
ازان صد شاخ خون از سر درامد
که آن شاخ از زمين دل برامد
از آن پيوسته شد شاخم ز ديده
که پيوسته بود شاخ بريده
چو پيوسته مرا از دل برايد
نيم نوميد کاخر در برايد
مرا گر دير آيد نوبهارم
بزير شاخ کي دارد کنارم
همه خون دلم بالا گرفتست
کنار من ز در دريا گرفتست
بنظاره برمن آي باري
که تا دريا ببيني از کناري
اگر خوابيم بود آن زود بگذشت
که خواب من چو خوابي بود بگذشت
دو چشم من چو دايم درفشانست
بخون در خفت، بيداريش از انست
کنون چشمم چواختر هست بيدار
اگر باور نداري بنگر اي يار
چو چشم من زخون در هم نيايد
زبي خوابيم هرگز کم نيايد
ز بيخوابي نميميرم چه سازم
که داند قدر شب هاي درازم
غم هجر از دل مهجور پرسند
درازي شب از رنجور پرسند
چو شمعم جمله شب سوز در پيش
بسر باريم مرگ و روز در پيش
نگر تا چون در آيد خواب بر من
زچشم بسته چندين آب برمن
بوقت خواب هر شب بيتو اکنون
دلم در گردد آخر ليک در خون
چو از خون بستر من نرم گردد
دو چشمم زاتش دل گرم گردد
مرا بي شک چو باشد بستري نرم
دلم در گردد و چشمم شود گرم
بيا جانا که جانان مني تو
اگر دل برده يي جان مني تو
ز جان خويش دوري چون کنم من
ندارم دل صبوري چون کنم من
مرا در آتش سوزان صبوري
بسي خوشتر که يکدم از تودوري
چه کارست اين، که بستر آتشينست
زماني بيتو بودن، کار اينست
نيم کافر نجويم از تو دوري
که کفرست از تو يکساعت صبوري
چو عشقت در دلم خون در تگ آورد
از آن خون چشم من چندين رگ آورد
ز خون رگ گيرد و اين خون ز رگ خاست
ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست
دلم چون آتش آمد ديده چون ابر
ميان ابرو آتش چون کنم صبر
عجب دارم من بي صبر مانده
تويي ماه و منم در ابر مانده
شگفت آيد مرا اين مشکل من
دل تو سنگ و آتش در دل من
الا اي ديده پر خون باش وپرنم
که خود خوردي و آوردي مراهم
بناداني نظر يرمه فگندي
دلم چون سايه يي برره فگندي
کنون خواهي که وصل ماه يابي
تو موري سوي مه چون راه يابي
چو روي او بچشم تو در آمد
چو ببريد از تو خون از تو برآمد
چو خود کردي سرشک از چشم ميبار
کنون آن خون دل را چشم ميدار
چو خود کردي خطا ميداني اي چشم
مرا در خون چه ميگرداني اي چشم
چنان داني مرا در خون نهادن
که نتوانم قدم بيرون نهادن
مرا از خون دل بيخواب کردي
مرا صد گونه گل در آب کردي
تنم سستي و بيماري ز تو يافت
دلم چندين نگونساري زتو يافت
تو کردي با دل من هرچه کردي
کنون خون ريز تا در خون بگردي
دلاتاکي کني برخشک شيناب
که سرگردان شدم از تو چو سيماب
چو رفتي از برم او را گزيدي
روان خون شد ز تو کز من بريدي
ترا گر آتش هرمز نبودي
مرا چندين بلا هرگز نبودي
بعشق او قدم برداشتي تو
چنين آسان رهي پنداشتي تو
برآوردي بهر دم دستخيزي
زنامردي نشستي در گريزي
کنون چون زهر هجر او چشيدي
مخنث وار دامن در کشيدي
کنون گريکنفس در خورداويي
بمردي صبر کن گر مرد اويي
گرت بايد که يادآري در آغوش
قدحها زهر ناکامي بکن نوش
نميدانم که اين درياي مضطر
بچه دل زهره خواهي برد تاسر
چو از چشمت ميان خون دري تو
بسي درياي خون با سر بري تو
شدم چون باد خاک حور زادي
که کس گردش نميگردد چو بادي