الا اي فاخته خوش حلقي آخر
ز حلقت جانفزاي خلقي آخر
گهر داري درون دل برون ريز
ز حلق خويش درصد حلقه خون ريز
سخن را ساز ده آواز بگشادي
چو بستي طوق معني راز بگشاي
بهر بانگي جهاني را بر افروز
بهردم شمع جاني را بر افروز
چو ترک دانه دنيي گرفتي
قفس بشکستي و عقبي گرفتي
کنون گر قصه يي داري ادا کن
همه بيگانگان را آشنا کن
سخن سنجي که دادي در سخن داد
چنين کرد آن سخن سنج اين سخن باد
که قيصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون برفعت بيشتر بود
بوقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
فلک اجري خور ديوان از بود
خراج چند کشور آن از بود
ز دارالملک خود فرمانبري شاد
بسوي شاه خوزستان فرستاد
که گر خواهي که يابي تخت و تاجت
ز من بايد پذيرفتن خراجت
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد بفهرست
سر از فرمان مپيچ و پيروي کن
چو سر بر خط نهادي خسروي کن
اگر يک موي از ما سر بتابي
زمين بر سر کني و سر نيابي
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگيش آمد جهان تنگ
دمش سردي گرفت و روي زردي
سيه کردش سپهر لاجوردي
بزرگان را بپيش خويشتن خواند
بپيش خرده گيران اين سخن راند
که قيصر باج ميخواهد ز کشور
و گر ندهم بلا بينم ز قيصر
نه در جنگش بر آشفتن توانم
نه باج او پذيرفتن توانم
کسي نيست اينزمان در پادشاهي
که نيست از قيصرش صاحب کلاهي
براو من چون برون آيم زماني
که برجانم برون آيد جهاني
بزرگي بود حاضر رهنمايي
بغايت خرده دان مشکل گشايي
بسي شادي و غم در کون ديده
فساد عالم از هر لون ديده
زغم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پيري بر سر او
زبان از فکر خاموشي بدر کرد
دهان را در سخن درج گهر کرد
بشه گفت اي سپهرت آشيانه
چنان آسمانت آستانه
سخاي بحر و حلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
چو روي فال گيرد شهرياري
بيابد پشت گرمي روزگاري
نه هرگز پشت گرداند از آن روي
نه روي آنکه پشت آرد از آنسوي
تو اين دم فال از هرمز گرفتي
چنين فالي کجا هرگز گرفتي
در اين جنگ کزو آمد فرازت
شود زوهم در اين صلح بازت
چو هرمز در سخن گفتن کسي نيست
بسي ميداند و عمرش بسي نيست
چنان آزاده و بسيار دانست
کز آزادي چو سوسن ده زبانست
زبان ترکي و رومي و تازي
همه ميآيدش در چشم بازي
چو اين زيبا سخن رومي زبانست
اگر او را فرستي لايق آنست
رسولي را بر قيصر فرستش
خزانه در گشاي وزر فرستش
بزر اقليمت از قيصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
چوزر در مغزداري دوست داري
و گرنه هرچه داري پوست داري
ببايدسيم وزر چندين شتروار
جواهر پيل بالا در بخروار
زهر در جامه هاي سخت زيبا
لباس زرنگار و تخت ديبا
بخور و صندل و مشک تتاري
عبير و عنبر و عود قماري
غلامي صد که در صاحب جمالي
فلکشان خاک بوسد در حوالي
بسحر تنگ چشمي جان فزوده
جهان در چشمشان مويي نموده
سمندي صد سبق برده ز افلاک
بتک در چشم کرده بادرا خاک
جهاني برق را پيشي دهنده
چو برقي صد جهان زيشان جهنده
کنيزي صد زماه افزون بهاتر
ز خورشيد فلک نيکو لقاتر
نمودي دستبردي عقل و جان را
بسر پايي در آورده جهان را
قبايي و کلاهي سخت فاخر
مرصع کرده از در و جواهر
بدينسان تحفه يي از گنج گوهر
روان کن باسواران سوي قيصر
چو قيصر گنج نپذيرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نيز هرگز
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به داني سخن کوتاه کردم
خوش آمد راي او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر يک نشان کرد
يکي گنجي چو کوه زربياراست
کنيزان را بصد زيور بياراست
چو کوهي سيم در گنج حصاري
شدند آن ماهرويان در عماري
کله بر ماه چون سروخرامان
کمر بستند بر خوي غلامان
چو ماه تيزرو بر پشت باره
شدند آن مشتري رويان سواره
وزان پس داد تشريفي بهرمز
که خورشيد آن نديده بود هرگز
رسالت را چو بس در خور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقي چون رود برقي چنان بود
چگويم عاقبت چون ره بسر شد
پسر آمد باقيلم پدر شد
بيک ره صاحب اقبالي بصد ناز
فرستادند باستقبال او باز
چو روز ديگر اين چرخ دو تا پشت
نمود از آينه صد گونه انگشت
بصد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد زرنج ره بياسود
چو شاه آگه شد از در شب افروز
بپيش خويشتن خواندش همانروز
در آمد هرمز و پيشش زمين رفت
زبان بگشاد و بر شاه آفرين گفت
از آن پس تحفه شه پيش او برد
بيک ره عرضه داد و سر فرو برد
چو قيصر ديد چندان تحفه در پيش
نديد آزردن آنشاه در خويش
چو هرمز را بديد آن شاه از دور
چو خروشيدي دلش زد موج از نور
برو ميتافت صبح آشنايي
پديد آمد دلش را روشنايي
در و حيران بماند از بسکه نگريست
ز کس پنهان نماند از بسکه بگريست
وليکن اشک را پوشيده ميداشت
برويش چشم را دزديده ميداشت
مهي ميديد چون سروي قباپوش
زماه او دلش از مهر زد جوش
بجان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت بجستن آمد او را
نهاد از بس گرستن دست بر روي
که لشکر بود استاده زهر سوي
عجب تر آنکه هرمز نيز در حال
گشاد از پيش يکيک مژه قيفال
نکو گفت اين مثل پير يگانه
که مهر و خون نخسبد در زمانه
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون زهر چشمي بيک راه
بسي بگريستند آن نامداران
بخنديدند پس چون گل زباران
ندانستند تا آن گريه از چيست
نشد معلوم تا آن خنده از کيست
زمانه شاه را فرزند ميداد
پدر را با پسر پيوند ميداد
قضا را مادر هرمز زمنظر
بديد از دور روي آن سمنبر
چو روي آن شکر لب ديد از کاخ
روان شد شير پستانش بصد شاخ
دلش برخاست چشمش سيل انگيخت
عرق بروي نشست و شير ميريخت
ز کس نخريد دم و زمهر آنشاه
جهان بفروخت زير پرده چون ماه
دلش دربر چو مرغي مضطرب شد
چو گردون بيقرار و منقلب شد
بتان د رگرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
چو کوه سيم از آن باهوش آمد
چو دريايي دلش در جوش آمد
زبان بگشاد کاين برنا که امروز
بپيش شه در آمد عالم افروز
مرا فرزند اوست و اين يقينست
وگر شه را بپرسي هم چنينست
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سينه و نور دماغ اوست
نهادم جلمه بگرفت آتش او
بسر گشتم ز زلف سرکش او
چنان مهريم از و در دل برافروخت
که ماه، افروختن زو خواهد آموخت
چنان جان در ره پيوند اوماند
که يکيک بند من در بند اوماند
ز سرتاپاي، گويي قيصرست او
مگر بحسرت قيصر گوهرست او
نظير هر دو تن در هفت اقليم
نبيند هيچکس سيبي بدونيم
مرا باري قرار از دل ببردست
بدست بيقراري در سپردست
گرفتم ديوزد بر من چنين تير
چرا ريزد ز پستانم چنين شير
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند بقيصر روي آن ماه
گرفتم من نمي يابم نشان زو
چرا شد شاه قيصر خونفشان زو
يقين دانم که کاري بس شگفتست
که گردون بادل من در گرفتست
بگفت اين و خروشي سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
ز صدر پيشگه بر منظر آمد
وزان پس پيش آن سيمين برآمد
بديد او را چنان گفتش چه بودست
بگفتند آنچه او را رونمودست
چو شاه او را چنان سرگشته ميديد
همه جامه زشير آغشته ميديد
نخست آن قصه را غوري چه جويد
همان افتاده بود او را چگويد
بزير پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازيها نهانست
کنيزک را بخواند آنگاه قيصر
که با من حال خود بر گوي يکسر
بگو تا از کجا داري تو پيوند
که هرمز را نهادي نام فرزند
بگو تا خود ترا فرزند کي بود
بجز بامن کست پيوند کي بود
اگر رازي نهان در پرده داري
بگو با من چرا دل مرده داري
چرا دردي که درمانش توان رد
بناداني زمن بايد نهان کرد
گرت رازيست بامن در ميان نه
که فرمودت که مهري بر زبان نه
کنيزک گفت کاي داراي ثاني
چو خضرت باددايم زندگاني
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آنوقتي که سوي حرب شد شاه
مرا در پرده از شه گوهري بود
درخت قيصري را نوبري بود
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگيرد چو شمعي از ميانش
فلان سريت برد او را سحرگاه
نميدانم برين قصه دگر راه
کنون زآنوقت قرب بيست سالست
عجب حاليست يارب اين چه حالست
شه از گفت کنيزک ماند خيره
دو چشم نوربخشش گشت تيره
چو شمعش آتشي بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
فشاند از چشم جيحون را بزاري
براند از خشم خاتون را بخواري
در آن انديشه چون لختي فرورفت
در آمد مهر و گفتي هوش از و رفت
يکيرا گفت تا هرمز در آمد
زمين بوسيد و نزد قيصر آمد
دعا کرد آفرين خواند وثنا گفت
که دولت باد و پيروزي ترا جفت
زدوران مدتي جاويد بادت
چو گردون سايه خورشيد بادت
شه از ديدار و گفتارش فروماند
دعاي چشم بد بروي فروخواند
بدو گفت اي هنرمند هنرجوي
مرا از زادوبوم خويش برگوي
بگو تا از کدامين زاد و بودي
مرا زين حال آگه کن بزودي
نشان پادشاهي برتو پيداست
کژي هرگز نکو نبود بگوراست
چو هرمز شد زگفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسيدن شاه
زبان بگشاد و گفت اي شاه هشيار
زمن اين راز پرسيدند بسيار
ترا اين شک که افتادست در پيش
مرا پيش از توافتادست در خويش
بسي کردند هر جاي اين سوالم
چه گويم چون نشد معلوم حالم