چو دايه آن دو دلبر را چنان ديد
دو جان هر دو بيرون از جهان ديد
بگل گفت اي چمن پر نور از تو
دماغ بلبلان مخمور از تو
قمر را روي تو تشوير داده
شکر را پسته تو شير داده
ز بي عقلي ز سر تا پاي رفتي
چو اينجا آمدي از جاي رفتي
ميان باغ آخر خيز اي گل
زمستي مانده يي مستيز اي گل
ترا هر جايگه راييست ديگر
ولي هر کار را جاييست ديگر
گل عاشق ز گفت دايه پير
عرق ميريخت چون باران ز تشوير
بآخر از کنار راه برجست
بعشرت برميان جان کمر بست
گرفته بود دست دايه در دست
بديگر دست دست هرمز مست
ميان باغ ميشد در ميانه
يکي زانسو يکي زينسو روانه
بکنج باغ در، خلوتگهي بود
که آن در خورد خورشيد و مهي بود
قرآن کردند مهر و ماه باهم
بدان برج آمدند از راه با هم
نشستند و مي آوردند حالي
دو دل پر آرزو و جاي خالي
ازان مجلس چو دوري چند برگشت
فلک در دور ازان خوشي بسر گشت
چو هرمز مست شد برداشت رودي
بگفت از پرده رازي سرودي
بزاري زخمه را ميخست بررود
زخون ديده پل ميبست بر رود
چون آب زر زابريشم فرو ريخت
دل از ابريشم هر مژه خون ريخت
سرودي گفت هرمز کاي دلارام
جهان چون جانستان آمد بده جام
چو آتش آب در ده کاسه يي زود
که عمر از کيسه ما رفت چون دود
پياپي ده مي کهنه بنوروز
که دل پر عشق دارم سينه پرسوز
بيار آن آب چون آتش زماني
که نيست از دي واز فردا نشاني
چو ريزان شد شکوفه از درختان
ميي در ده چو روي نيکبختان
بيا تا بانگ جوي آب بيني
شکوفه بيني و مهتاب بيني
بسي چادر کشد اشکوفه پاک
کشيده ما بچادر روي بر خاک
مي سر جوش را در ده صلايي
که درد ما نه سر دارد نه پايي
بگفت اين وز عشق روي دلبر
بسر ميگشت و خون ميکرد ازبر
جوان و مست و عاشق در چنين حال
دلي بس پرسخن ليکن زبان لال
چنين جايي کسي با دل نماند
که چه ديوانه چه عاقل نماند
بيامد دايه و بر گل زد آبي
شد آن آب از رخ گل چون گلابي
گل بي خويشتن از عشق و مستي
درامد از هواي مي پرستي
بصحن باغ شد با دلبر خويش
ز نرگش کرد پر خون زيور خويش
صبا از قحف لاله جرعه ميخورد
چمن چون نوعروسي جلوه ميکرد
زيکيک برگ نقاشان فطرت
نموده خرده کاريهاي قدرت
عروسان چمن برقع گشاده
هزاران بچه بي شوي زاده
چمن در خاصيت چون مريم آمد
که فرزند چمن عيسي دم آمد
چو بسراينده شد آن سر و آزاد
برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد
گل و بلبل همه شب راز گفتند
حديث عشقبازي باز گفتند
جواني بود و مستي و بهاري
جهان ايمن زهي خوش روزگاري
گل و هرمز بهم انباز گشته
زخون شيشه سنگ انداز گشته
بدستي زلف گل آورده در چنگ
بدستي خورده مي از جام گلرنگ
چو لختي طوف کردند آن دو دلجوي
بخلوتگاه رفتند از لب جوري
ز بي صبري دل هرمز همي جست
که تا با گل مگر در کش کنددست
بنقدي وصل شيرودنبه ميديد
بران آتش دل چون پنبه ميديد
درآمد همچو مرغي سوي دنبه
بچربي دايه را ميکرد پنبه
چو آگه شد زبان بگشاد دايه
که ما را نيست بر سالوس پايه
چو مويم پنبه شد در پنبه کردن
مرا پنبه مکن در دنبه خوردن
چو پنبه تا تو در اطلس رسيدي
چو کرم پيله پشمم در کشيدي
ز گفت دايه گل تشوير ميخورد
از آن تشوير شکر شير ميخورد
ز شرم او عرق ميريخت از گل
نهان ميکرد گل در زير سنبل
بر دايه دلي پر غم نشسته
ز خجلت بر گلش شبنم نشسته
بآخر دايه مسکين برون شد
کنون بشنو که حال هر دو چونشد
چو طاقت طاق شد هرمز بر آشفت
بزير لب زيک شکر سخن گفت
بگل گفت اي دوياقوتت شکرريز
زمخموري دوبادامت سحرخيز
قمر همسايه سي کوکب تو
شکر همشيره لعل لب تو
تويي شمع و شکر داري بخروار
منم بر شمع تو پروانه کردار
چو بر عشقست پروانه دماغي
گزيرش نبود از روغن چراغي
چو شمعي گشته يي همخانه من
بيک شکر بده پروانه من
ز صد شکر مرا آخر يکي ده
اگر بسيار ندهي اندکي ده
بخوشي صدقه ده يک بوسه مارا
که صدقه باز گرداند بلارا
بده يک بوسه چه جاي ملالست
که امشب چاشني باري حلالست
نخستين کوزه در دردي زني تو
اگر بخيه بدين خردي زني تو
مباش آخر بدين باريک ريسي
که يک يک نخ چنين بر من نويسي
ترا چون ملک خوزستانست امروز
بيک شکر مکن بخل اي دلفروز
چو شد جانم زجام خسروي مست
بيک بوسه دلم را کن قوي دست
بآخر چون بسي با هم بگفتند
چو شير و چون شکر با هم بخفتند
گل از سر چون صلاي ناز در داد
متاع عيش را آواز در داد
ز شوخي چون زحد بگذشت نازش
بلب عذري چو شکر خواست بازش
خوشا آن کينه و آن عذرجويي
که آندم خوشتر است از هر چه گويي
چو دوزخ هر دو روبا رو نهادند
ز بوسه قفل با يکسو نهادند
دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند
ببوسه اسب در شهرخ فگندند
چو جوزا آن دو مهوش روي در روي
ببوسه ديده هر يک موي بر موي
دو دست اندر کش آوردند هر دو
سخن هاي خوش آوردند هر دو
حکايت چون ز شکر برتر آيد
بسي از شهد و شکر خوشتر آيد
چو خوشتر باشد از دو عاشق نغز
دو شکرشان بهم بادام در مغز
چو با هم هر دو دلبر دوست بودند
دو مغز و هر دو در يک پوست بودند
زده اسباب شادي دست در هم
بپاي افتاده دو سرمست در هم
زبان بگشاد هرمز در شب تار
که صبحا برمدم جز برلب يار
مدم ز نهار اي صبح از فضولي
دمي ديگر مکن خلوت بشولي
مدم کامشب بهم کاريست ما را
بشب در روز بازاريست مارا
چو شمعي تا بروزم زنده امشب
بميرم گر زني يک خنده امشب
تويي اي صبح امشب دستگيرم
نفس گرمي بر آري من بميرم
هر آنکس را که با ماهيست حالي
برو يکدم شبي، ماهي چو سالي
شب وصلي که دل خرم نمايد
بسي کوته تر از يکدم نمايد
دل هرمز در آنشب جوش ميزد
ز بيم روز نوشانوش ميزد
بگل ميگفت کاي تنگ شکر پاش
که ما گشتيم ازلعلت گهرپاش
گلي در تنگ آورديم و رستيم
بشکر تابگردن در نشستيم
ازين داد و ستد با حور زادي
بآخر بستديم از عمر دادي
بکام خويش ديده چشم بد را
بکام دل رسانيديم خود را
ندانم تا مرا در دلفروزي
چنين شب نيز خواهد بود روزي
چنين شب نيز با چندين سلامت
نبيند خلق تا روز قيامت
بآخر چون شکر بر شهد خستند
بپسته بر گشادن عهد بستند
که گرمهلت بود در زندگاني
بهم رانيم عمري کامراني
سمنبر با شکر لب قول ميکرد
دلش فرياد و جان لاحول ميکرد
ميان هر دو شد چون عهد بسته
گلشن گفتا که کردي لعل خسته
کيشده دار دست اي مايه ناز
که بسياري خوري از ما شکر باز
بيا تا خوش بخسبيم و بخنديم
کليد بوسه در دريا فگنديم
جوابش داد هرمز کاي سمنبوي
چه برخيزد ازين خفتن سخن گوي
تو آتش در جهان افگندي امشب
گلي زان بر جهان ميخندي امشب
نيم آن مرغ من کز چشمه نوش
شوم از شربتي آب تو خاموش
مگس چون نيست شکر هست قوتم
بسوي پرده بر چون عنکبوتم
کسيرا آنچنان گنج نهاني
دهن بندد بآب زندگاني
ز راه کور بر ميبايدت خاست
نيايد کارم از آبي تهي راست
نداده باده يي آسوده امشب
بآبم ميدهي پالوده امشب
چو هستم شکرت را چاشني گير
بچربي نيز خواهم روغن از شير
چو شکر هست لختي شير بايد
چه ميگويم هدف را تير بايد
ز پسته چند بيرون افگنم پوست
که پسته کار بيگاريست ايدوست
لبت را چون ز کوة آب حياتست
چو از هر جا ترا بيشک ز کوتست
چو من درويشم از بهر نباتي
بدين درويش بيدل ده زکوتي
چه ميخواهي ز من زين بيش آخر
نبودت هيچکس درويش آخر
چو تو با من بيک نعمت کني ساز
خداوندت يکي را ده دهد باز
بشکر در ده آواز سبيلي
نيکو نبود از نيکو بخيلي
هوي ميخواند هرمز را بتعليم
که بگذارد الف بر حلقه ميم
چو هرمز آن الف را مختلف کرد
دو ساق خويش گل چون لام الف کرد
بگردانيد روي ان سيم تن حور
که بادا آن الف از ميم من دور
نخواهد يافت الف بر ميم من راه
الف چيزي ندارد بوسه در خواه
ترا جز بوسه دادن نيست رويي
نيابد آن الف زين ميم مويي
اگر تو همچو سيمي ديد اين ميم
ندارد هيچ کاري سنگ در سيم
دل سنگينت اين ميخواهد از کار
که تو سنگي دراندازي بيکبار
سر دندان بشکر تيز کردي
که شفتالوي بادانگيز خوردي
ببوسه گر دلت با ما رضا داد
ز تنگ گل بسي شکرترا باد
و گر راضي نبي دم بر زن از پوست
شبت خوش باد اينک رفتم ايدوست
چو سالم نيست بيست از من ميازار
ز کوة از بيست بايد داد ناچار
چو من در زاد خويش از بيست طاقم
مکن چون بيست عقد از جفت ساقم
چو مقصود من از تو هست ديدار
تو چون من باش اگر هستي خريدار
ببستان قدر گل چندانست ايدوست
که زير پرده باغنچه ست هم پوست
چو از پرده بر ايد چست و چالاک
ببويند و بيندازند در خاک
چو بيضه پاره شد بر مهر عنبر
چو عود خام سوزندش بمجمر
نگين کز کان بدست آورده حکاک
کند از چرخ گردنده دلش چاک
بمهر من مکن زنهار آهنگ
که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ
مرا خواهي هواي خويش بگذار
مراين درجم بجاي خويش بگذار
بمهر من نيابي جز شکر چيز
بمهر درج من منگرد گر نيز
کليد درج محکم دار امروز
که تا چون گرددآن کار اي دل افروز
ز گل هرمز بجوش آمد دگربار
که در شورم مکن اي خوش نمک يار
ز تو، بي غم نيابد کس نصيبي
که رعنايي ز گل نبود غريبي
بکام دل چه ميگيري جدايي
فراغت نيستت تا کي نمايي
گواهي ميدهي بر خويشتن تو
ولي عاشق تري بالله زمن تو
ز روباهي بپرسيدند احوال
ز معروفان گواهش بود دنبال
چو دل با توکند در کاسه دستي
چرا در کاسه گيري دست مستي
دلت از نقش عشقم دور چون شد
که نقش از سنگ نتواند برون شد
بلي در سنگ بودت نقش آتش
بجست اين آتش از سنگ تو خوش خوش
چو ميداني تو کردار زمانه
چرا شوري درين زنبور خانه
چو در کاري بخواهي کرد آرام
در اول کن که پيدا نيست انجام
روا باشد که دوران زمانه
بود ما را در انجام از ميانه
عجب نبود که ندهد عمر من داو
مکن، مستيز اي گل مست مشتاو
و گر حاصل نميداري تو کامم
شدم، انگار نشنودي تو نامم
درين معني نيفتادت بد از من
لبت گر يک شکر صد بستد از من
بدندان گر لبت را خسته کردم
ببوسه مرهمش پيوسته کردم
بدندان زان لب لعلت گزيدم
که تا خون از لب لعلت مزيدم
چو خوردي خونم از لب باز کردم
که خوش خوش از لبت خون باز خوردم
کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب
که در بي مهريت بي ما هم امشب
چو گفت اين خواست تا برخيزد ازجاي
گلش افتاد همچون زلف در پاي
که گل را اينچنين مپسندي آخر
بيک حمله سپر بفگندي آخر
گلم زان پيش توافگند بادم
مشو از خط که سر بر خط نهادم
دل خود دانه دام تو کردم
خرد را خطبه بر نام تو کردم
چو سر بر پايت آرم سرفرازم
چو جان در پايت افشانم بنازم
درون جاني اي در خون جانم
ندانم جز تو کس بيرون جانم
زهي دلسوز يار ناوفادار
زهي غمخواره دلبند جگر خوار
چو دامن روي من در پاي ديده
وزين سر گشته دامن در کشيده
ز بيمهري مشو اي مه زمن دور
که نه هرگز بود بي مهر مه نور
چو دل را در ميان خط کشيدي
خطي در دل کشيدي و رميدي
چو حلقه تا بدر بازم نهادي
چو شمعم سوختي گازم نهادي
کنون از خشم من دم سر کردي
دلم را شهربند درد کردي
چو خاک راه پيشت برد بارم
چو خون ديده سر نه برکنارم
چنين نازک مباش اي جان من تو
که از گل بر نتابي يک سخن تو
بسي ميلم زعشرت از تو بيشست
ولي بيمم ز رسوايي خويشست
گل شيرين بشکر لب گشاده
فسون ميخواند سر بر خط نهاده
بآخر آن فسون هم کارگر شد
دل هرمز از آن دلبر دگر شد
بگلرخ گفت اي چون گل کم آزار
مگير از من چو گل از يکدم آزار
چو کامم بر نميآري کنون من
بکام تو دهم خطي بخون من
چو با من مي نسازي کژ چه بازم
من دلسوخته با تو بسازم
بگفت اين و شکر در تنگ آورد
ززلفش ماه در خرچنگ آورد
گهي دزديد از آب زندگاني
بلب بردش ز شکر رايگاني
گهي برانگبين زد قند او را
گهي بگست گردن بند او را
گهي شکر ز مغز پسته خورد او
گهي لعلش بمرجان خسته کرد او
گهي با سيم کار او چو زر کرد
گهي با دوست دست اندر کمر کرد
گهي صد حلقه زانزلف زره پوش
بيکدم کرد همچون حلقه در گوش
گهي از پسته عنابش بخست او
ببوسه بر شکر فندق شکست او
ز سيبش کردشفتالو بسي باز
مگر پيوسته بود آن هر دو زاغاز
بخفتند آندو دلبر همچنين مست
که تا باد سحر گه بر زمين جست
سپاه روز چون بر شب غلو کرد
نسيم صبح جانرا تازه رو کرد
بگوش آمد ز درياي سياهي
خروش مرغ شبگير از پگاهي
ز باد صبح گل سرمست بر جست
نگر گل چون بود در صبحدم مست
چو گل بر خاست هرمز نيز برخاست
صبوحي را زگلرخ باده درخواست
گلش گفتا ز بويي ميزني خوش
خمارت ميکند از مستي دوش
بدست خود مي مخوريم ده
وزان پس درشدن دستوريم ده
ببايد رفت چون روز ست و ما مست
که تا برمانيابد چشم بد دست
که چون پيمانه پرگردد بناکام
بگرداند سرخود در سرانجام
بگفت اين وميي خورد و ميي داد
دم از آب قدح ميزد پريزاد
چو کرد آب قدح را آن پري نوش
شد او همچون پري در آب خاموش
بيفتادند هر دو مايه ناز
ز مستي سرگران کرده ز سرباز
يکي سر در کنار آن نهاده
غمش سر در ميان جان نهاده
يکي را پاي آن يک گشته بالين
نهاده يار را بالين سيمين
دو عاشق را ز خود يک جو خبرنه
وزين عالم وزان عالم اثر نه
ز خوب و زشت دنيا باز رسته
بکلي از نياز و ناز رسته
شنودم از يکي مستي بآواز
که مي زان ميخورم کز خودرهم باز
چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند
سپيده صدهزاران زرده بفگند
سپيده از پس بالا در آمد
در صبح از بن دريا برآمد
چو شد روشن در امد داية پير
دو دلبر ديد پاي هر دو در قير
نه نقلي حاضر و نه شمع بر پاي
نه مي مانده، نه مجلسخانه برجاي
جهان روشن شده، شمعي نشسته
شرابي ريخته جامي شکسته
همه خانه قدح پاره گرفته
زمين سيماي ميخواره گرفته
در آمد دايه و فرياد در بست
زبانگش دلگشاي از جاي برجست
چو هرمز ديد گل راجست بر پاي
که تا بدرود کردش مست بر جاي
چو مي بدرود کرد آن رشک مه را
ز بوسه بدرقه برداشت ره را
گل خورشيد رخ برخاست و دايه
روان دايه پس گل همچو سايه
بسوي قصر شد وان روز تا شب
زشوق آن شبش مي گفت يارب
گهي مي کرد از آن مستي خمارش
گهي زان نازو آن بوس و کنارش
کهي زان عيش و خوشي ياد مي کرد
گهي زان آرزو فرياد مي کرد
کهي زان خوشدليها باز مي گفت
گهي مي خاست گاهي باز ميخفت
کنون بنگر که گردون چه جفا کرد
که تا آن هر دو را از هم جدا کرد
فلک گويي يکي بازيگر آمد
که هر ساعت برنگي ديگر آمد
فلک دانيکه چيست ايمرد باهش
يک بيگانه پرور، آشنا کش
بدين چون مدتي بگذشت از ايام
گل و هرمز نياسودند از کام
گهي کام و کهي ناکام بودي
گهي جام و گهي پيغام بودي
گهي با هم گهي بي هم نشسته
گهي هم غم گهي همدم نشسته
جهان بر کام خود را ندند يکچند
وليک از کار آن هر دو فلک خند
نمي کرد آسياب چرخ در کوب
از آن بود آسيا بر کام جاروب
گل از دل دانه يي در خورد ميکاشت
بعشرت آسيا برگرد ميداشت
چه شادي و چه غم آنجا که او شد
همه در آسياي او فروشد
ندانستند از اول اين جهان را
که آخر چه در آيد از پس آنرا
جهان يک شکر صد نيش ني داشت
دمي شاديش سالي غم زپي داشت
اگر گل بر جهان خنديد يکروز
ببين کز شيشه کر يا نشد بصد سوز
زدنيا آدمي را خرمي نيست
کسي کو خرمست او آدمي نيست