آغاز عشقنامه خسرو و گل

الا اي در درياي معالي
مدار از بکر معني حجره خالي
هزاران بکر زير پرده داري
چرا از پرده بيرون مي نياري
ترا دوشيزگان بسيار هستند
بگو کز پرده شان بيرون فرستند
اگر بنمايي آن دوشيزگانرا
بجلوه آرم آن پاکيزگانرا
عروساني که در عشقند سرمست
برون آور سبک روح و سبک دست
زسر در جلوه ده نوع سخن را
که در رشک افگني چرخ کهن را
چنين گفت آن سخندان سخنور
که از شاخ سخن بودش سخن بر
که چون گل کرد بر هرمز نگاهي
سيه شد روز هرمز از نگاهي
يقين دانست گل کان مرغ سرکش
بدام افتاد از آن حور پريوش
رها کردش بدام و پاي برداشت
چو دانه در زمين بر جاي بگذاشت
چو مرغي منقلب ميگشت بر بام
بآخر چون فتادش مرغ در دام
دهان پر خنده پيش دايه آمد
چو خورشيدي بپيش سايه آمد
زاندامش برون مي جست آتش
رخي تازه لبي خندان دلي خوش
رخ چون کاه او گشته چو ماهي
وزان شادي جهان بر وي چو کاهي
چو گل در پوست مي گنجيد با دوست
دلش چون گل نمي گنجيد در پوست
چو دايه آنچنان ديدش عجب داشت
که تا گل خود چرا پر خنده لب داشت
بگل گفتا نمي دانم که از چيست
که گل خنديد يک ساعت نه بگريست
ندانستم ترا چندان دليريست
بدين روزت ندانم اين چه شيريست
زبس گرمي ز تو آتش بيايد
هلاهين بوکت اکنون خوش بيايد
گشاد ابروت از جانم گره زود
که ابر وي تو يکدم بي گره بود
چه خنداني بگو احوالت ايدوست
که گل از خنده بيرون آيد از پوست
بگو تا از چه لب پرخنده داري
که جان دايه از دل زنده داري
گلش گفت اين زمانم از زمانه
يکي تير آمد آخر بر نشانه
شدم بر بام و ديدم روي هرمز
بدان خوبي نديدم روي هرگز
شدم بر بام کار خويش کردم
دل او چون دل خود ريش کردم
بزه کردم کمان دار و گيرش
کشيدم آنگهي در تنگ تيرش
بزلفم کردمش داغ جگر سوز
از آن زلفم سيه تابست امروز
جگر مي خوردمش او مي ندانست
جگر رنگي لعل من ز آنست
بچشمان خون دل پالودم از وي
از آن شد غمزه خون آلودم از وي
زهرمز آنچنان بردم دل از تن
که هرمز برد پيش از من دل از من
چو با هرمز بهم ديدار کرديم
حسابي راست چون طيار کرديم
گلي در آب کردم من گلي او
دلي من بردم از هرمز دلي او
يکي دادم يکي بردم بخانه
ندارد جنگ کاري در ميانه
حسابي راست کرد امروز هرمز
کنون ماهي منم سي روز هرمز
ز تو اين کار برنامد بصد بار
بدست خويش بايد کرد هر کار
دلش بر بودم و بازش ندادم
گلم من زين چنين خارش نهادم
يکي مي خورده ام با يار امروز
دو بهره کرده ام من کار امروز
چنانش بند کردم در زماني
که نتواند گشاد آنرا جهاني
اگر چه از برگل دور بود او
بغمزه لعب شيرينم نمود او
کرشمه کرد با من در نهاني
تو اي دايه نيي عاشق چه داني
بخواند بلبل از گل داستان ها
ولي مرغان شناسند آن زبانها
کسي را سوي اين رازست راهي
که او را زين نمد باشد کلاهي
سخن گرچه نگفت او نيک دانم
که ميگفت او که سرتاپا زيانم
سخن در وقت خاموشي چنان داشت
که يک يک موي او گويي زبان داشت
ندارد عشق من با عشق او کار
که او عاشق ترست از من بصدبار
مزن پر همچو مرغ اي دايه چندين
که شد مرغي که کردي خايه زرين
کنون اين پسته را عنابي آور
چو من اين جوي کندم آبي آور
زگفت گل بگل دايه چنين گفت
که اي ماه فلکرا بر زمين جفت
شب خوش با دو روزت باد فرخ
لبت شهد و برت سيم و گلت رخ
صبوري کن که تا هرمز زمستي
چنين گردد که تو امروز هستي
مبادت جز نشاط و عيش پيشه
بکام دوستان بادي هميشه
به پيش او نبايد شد بزودي
که تا داند که بي او در چه بودي
بيکبارش ميار از خاک بر تخت
که تا او نيز لختي بر تند سخت
اگر آسان بدست آرد ترا او
چو باد از دست بگذارد ترا او
زري کاسان بدست آري تو بي رنج
زدست آسان رود گرهست صد گنج
يک جوزر چو از تو صد عرق ريخت
نياري پيش مردم بر طبق ريخت
دل همچون صدف از صبر کن پر
که تا آن قطره باران شود در
کنون با هرمز آشفته آيم
زماني با حديث رفته آيم