دگر بار رفتن دايه پيش هرمز

بگل گفتا که رفتم بار ديگر
ز سر گيرم هم امشب کار ديگر
چو روز اين کار مي نتوانم اکنون
بشب اين قرعه بر گردانم اکنون
بگفت اين و فرود آمد ز منظر
ز پيش گل بنزد آن سمنبر
فگنده بود هرمز جامه خواب
ميي بر لب گرفته بر لب آب
ربابي در بر و تنها نشسته
بتنهايي ز نااهلان برسته
يقين ميدان که تو در هيچ کاري
چو تنهايي، نيابي هيچ ياري
جوان چون ديد روي دايه پير
ز خنده شکرش آميخت با شير
بدايه گفت بي نوري تو امشب
چو بانگ طبل از دوري تو امشب
بيا بنشين و مي بستان و مي نوش
چو مي خوردي سبک برخيز و مخروش
حريف آب دندان دل افروز
مکن بد مستي امشب همچو آنروز
سر دندان نمودم با تو ز آغاز
نگشتي کند دندان آمدي باز
چرا باز آمدي اي جادوي پير
که نتوان زد چو تو جادو بصد تير
چرا آخر مرا بيدار کردي
ندانم تا چرا اينکار کردي
چو گرگ گرسنه ماندي معطل
مگر سيري نکردت بار اول
مرا کي ديو شب همخوابه باشد
که در شب ديو در گرما به باشد
پس آنگه دايه آمد در مراعات
بدو گفت اي برخ ماه از تو شهمات
تو ميداني که چون گل ديگري نيست
بزيبايي او سيمين بري نيست
بيا فرمان بر و اين کار را باش
چو دل بردي ز گل دلدار را باش
زبان بگشاد هرمز کاي بلايه
ندانم چون تو جادو هيچ دايه
مرا گويي که ترک خويشتن کن
اگر خواهي و گرنه کار من کن
همه کارم نکو شد تا کنون من
بکار عاشقي آيم برون من
مرا با گل بهم پهلوي اين نيست
بسي انديشه کردم روي اين نيست
بکاري خوش بايد کرد مادام
کز و بيرون توان آمد سرانجام
چنين عشقي عفو فرماي از من
چو يخ بستم فقع مگشاي از من
چو دادش اين جواب از جاي رفت او
ميي بر دايه ريخت و مست خفت او
بيامد دايه پيش گل دگر بار
دو چشمش گشته از غصه گهربار
بگل گفت از خرد بيگانه يي تو
که از بيگانگي ديوانه يي تو
درين سودا چو ديوت رهنمونست
که اين هم نيز نوعي از جنونست
بسا لوسي رگ جانم گشادي
بعشوه نان در انبانم نهادي
مرا در کار خود بر دام بستي
تو چون صياد در گوشه نشستي
چرا بايد کشيدن فقر و فاقه
که من نه صالحم اين را نه ناقه
ميم بر ريخت لختي سرزنش کرد
زمن خود را زماني خوش منش کرد
چو حلقه بر درم زد او بخواري
چو خاک ره شدم از بردباري
تو خود داني که چون من آن شنودم
دهن بربستم و خاموش بودم
ز هرمز يافتم من حصه خويش
برو اکنون تو خود گو قصه خويش
مياور در ميانم اي دل افروز
که من خود را برون آوردم امروز
ازين پاسخ دل گل موج خون ريخت
گهر زانموج از چشمش برون ريخت
سمند شادي او لنگي آورد
دلش چون چشم سوزن تنگي آورد
از آن غم ديده ترلب خشک برجست
بسوي بام شد دل داده از دست
ز سوزش تفت بر گردون رسيده
ز آه او ز آهن خون چکيده
عروس آسمان را خواب برده
خروس صبحدم را آب برده
نه ماه آنشب از آن ماتم برآمد
نه زان غم صبحدم را دم بر آمد
همه شب ان ز دل افتاده در کوي
چو پر گاري بسر ميگشت هر سوي
زدرد دل سرودي زار ميگفت
خوشي با دل بهم اسرار ميگفت
که ايدل کار خود کردي و رفتي
بآخر خون من خوردي و رفتي
برو در عشق جانان راه جان گير
بعشقي زنده شوترک جهان گير
اگر يکدم دهد در عشق دستت
بسي خوشتر بود از هرچه هستت
گلي از عشق در جانم شکفته
وليک از چشم جانانم نهفته
هم گلها ز گل آرد برون سر
گل جانم ز دل آرد برون سر
چو من در عشق دستي خوش نيفتد
که جز در سوخته آتش نيفتد
کجايي اي مرا چندين غم از تو
دلم ناديده شادي يکدم از تو
تويي شمع جهان افروز پيوست
منم پروانه جان بر کف دست
تويي خورشيد غرق نور مانده
منم چون دره از تو دور مانده
تويي چون باز خوش برتر پريده
منم چون مرغ بسمل سر بريده
تويي چون روز با نور الهي
منم چون شب بمانده در سياهي
تويي چون کوه سر بر اوج برده
منم چون کاه زير گل فسرده
تويي درياي پر آب ايستاده
منم چون ماهي از آب اوفتاده
تويي چون چشمه نيسان گشاده
منم چون تشنه حالي جان بداده
تويي تيغي چو آتش برگشاده
منم در پيش تيغت سرنهاده
فروبست از غمت بر من جهان دست
بکن رحمي بکن گرجاي آن هست
بآخر چون سحرگه باد برخاست
زبيد و سرو و گل فرياد برخاست
سحر گه آه خونين برزد از دل
که گل را بوي خون ميآيد از دل
همه شب در ميان خون بسر گشت
بهردم بند عشقش سخت تر گشت
عروس آسمان چون پرده درشد
مه روشن بزير پرده در شد
برآمد صبح همچون دايه پير
ببر در روز را پرورده از شير
خليل شعر طفلان ستاره
بيکدم در کشيد از گاهواره
چوشاه شرق در مغرب فروبست
پديد آمد ز مشرق چتر زربفت
ز تف دل رخ گلرخ چنان شد
که رويش زرد همچون زعفران شد
چو کاهي از ضعيفي مبتلا گشت
هواي هرمزش چون کهربا گشت
بجست از جاي تا گيرد ره بام
چو مرغي کوجهد از حلقه دام
چو ديدش دايه لب بگشاد از خشم
که اي در عشق آبت رفته از چشم
بتيغ تيز دل بر کندم از تو
زجور تو سپر بفگندم از تو
ز ناخوش خويي تو چند آخر
مشو بر بام بشنو پند آخر
خرد در زير پاي آورده يي تو
نکو پندم بجا آورده يي تو
برون ناکرده سر از جيب هر روز
شوي دامن کشان در پاي ازين سوز
اگر گويم بکش دامن ز کينم
جهي با دست همچون آستينم
که ميگويد تو گلروي بهاري
که تو همچون بن گل جمله خاري
که گفتت گل که تيره بادکامش
دهي ويران و آبادست نامش
بنزديکي سماع سور خوشتر
که هم بانگ دهل از دور خوشتر
فگندي از پگاهي زلف بردوش
مگر شوريده خوابي ديده يي دوش
در آن انديشه يي تا بار ديگر
روي بر بام و سازي کار ديگر
نيايد ننگت اي بد نام آخر
توقف کن فرو آرام آخر
گلش گفت اي شده بي آگه از من
من اينم تو برو بگزين به از من
جهان بي او چگونه بينم آخر
دلم برخاست چون بنشينم آخر
دلش از عشق هرمز جوش ميزد
بسوي بام ميشد دوش ميزد
چوشد بر بام هرمز بود در باغ
بيک ديدن نهادش برجگر داغ
نقاب عنبرين از ماه برداشت
دل هرمز نفير و آه برداشت
چنان دل بسته او شد بيک راه
که باران بهاري ريخت بر ماه
برون افتاد چون آتش زبانش
ز حسرت آب آمد در دهانش
بدان شکر چنان دندان فروبرد
که دندان گفتيش تا جان فروبرد
دلش ديوانه رنجير او شد
مريدي گشت و زلفش پير او شد
قضا رفته قلم تقدير رانده
شد او ناکام در زنجير مانده
بريز چشم روي دوست ميديد
رخ چون برگ گل در پوست ميديد
ز عشق گل چنان شد هرمز از وي
که شد چون گل ز هرمز عاجز از وي
جهان چندانکه جزع از آب دم زد
ز سودا در دلش طغراي غم زد
چو دل سر در ره پيوندش آورد
بمويي زلف گل در بندش آورد
چو هرمز حلقه زلفش چنان ديد
دل خود چون نگيني در ميان ديد
زبند و تاب و پيچ و حلقه هرسو
هزاران حرف مشکين داشت بر رو
سياهي بود هر يک حرف گويي
که بنويسند بر شنگرف گويي
ز مشگ تازه جيم و ميم ميديد
که يعني ملک جم اقليم ميديد
از آن گل مينمودش جيم با ميم
که يعني ملک جم دارم در اقليم
زجيم و ميم او هرمز همي سوخت
الف بايي زعشقش مي درآموخت
دلش ميگفت در عالم زنم من
چو جيم و ميم او بر هم زنم من
خرد ميگفتش اي دل دم زن آخر
هجا آموختي برهمزن آخر
دل هرمز بپيش عشق بنشست
نهاد انگشت و لوح آورد دردست
نخستين حرف او بود از معاني
کالف چيزي ندارد تا بداني
ولي زلفش الف با پيچ دارد
گهي بر سر گهي بر هيچ دارد
سر زلف چو سينش بي بهانه
کشيده کاف کفري در زمانه
بسي دل طره زلفش بخواري
بطا با دوخته در خرده کاري
ميان بسته بعشق او در اطراف
بسان لام الف از قاف تا قاف
چو جيم جعد را آورد در پيچ
هزاران دل چو و او عمر و بر هيچ
زدل اين حرفها هرمز فرو خواند
چو وقت عين عشق آمد فروماند
چو نقد عين بودش دام بنهاد
زعين عشق برتر گام بنهاد
چو دل از ابجد جان بر گرفت او
بپيش عشق لوح از سر گرفت او
چو بي مقصود و بي مقصد شد آخر
چو طفلي باسر ابجد شد آخر
چنانش عشق گل در کار آورد
که هر مويش بعشق اقرار آورد
ببين تا کار و بار عشق چندست
که هردم صدجهان بر هم فگندست
زعشقست اين همه رونق جهان را
زعشقست اتصالي جسم و جانرا
نبودي ذره يي گر عشق را خواست
نبودي ذره يي بر ذره يي راست
چو عالم سربسر طوفان عشقست
زماهي تا بماه ايوان عشقست
اگر عشق ايچ افسون برنخواند
نه از سوداي خويشت وارهاند
دمي در عشق اگر از جان برآيد
از آندم صد جهان طوفان برآيد
از آن دم دان که مرغ صبحگاهي
بعشقي ميدهد بر خود گواهي
از ان دم دان که مرغان بهاري
منادي ميکنند از گل بزاري
از ان دم دان که بلبل در سحر گاه
بصد زاري زند با عاشقان آه
از اندم دان حضور جاوداني
وگرنه مرده يي در زندگاني
اگر چه خاص هر شب چون رسولي
کند بهر تو نور الله نزولست
ترا از بس که غوغاي فضولست
کجا يک لحظه پرواي نزلست
که هرگز غفلت آمدمست مانده
چون دستي شد مثل بردست مانده
نه با آن دست کار تو دهد ساز
نه بتواني بريد از خويشتن باز
دم اي عطار هم اينجا فروبند
چه مي گويي که در سودا فروبند
کسي گوهر بر ديوانه آرد
کسي اسرار در افسانه آرد
فسانه نيست اين ليکن بهانه ست
فسانه گوي کاين جمله فسانه ست