چو از دايه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نيارم گفت هرگز
بدو گفت اي زدانش دور مانده
زغول نفس خود مغرور مانده
نداري شرم با موي چو پنبه
که حلق چون مني بري بدنبه
زموي همچو پنبه دام کردي
چو مرغي پيش دامم رام کردي
مساز اين پنبه دام مکروفن را
بنه اين پنبه کرباس و کفن را
جواني ميکني در پيش من تو
حساب گور کن اي پيرزن تو
با فسوني مرامي بر نشاني
نيم زاندست افسون چند خواني
تو بر من مينهي کاري بصد ناز
نترسي کو فرو افتد زهم باز
تو دم ميده اگر همدم بماند
تو بر هم نه اگر بر هم بماند
بسا لوسي لباسي بر سرم نه
بعشوه پيش پايي ديگرم نه
کجا زرق تو يابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته ميراني سوي شست
چو صيدي ميکشي تا بر کشي دست
مشو در خون خويش و خون من تو
يکي ديگر گزين بيرون من تو
گر او نيکوست نيکوکاريش باد
زنيکوييش بر خور داريش باد
بهر نوعي که هست او آن خويشست
خداوندست و در فرمان خويشست
مرا با آن سمنبر نيست کاري
که گل را همنشين بايد بهاري
کجا در ماند از چون من کسي گل
که چون من خارره دارد بسي گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عيدست و نه نوروز
چو من پروانه آن دلفروزم
اگر با شمع پرم پر بسوزم
برو اي پير جادوي فسون باز
که نتواني شدن با من فسون ساز
برو اي بوالعجب باز سيه پر
که تو گمراه را ديوست همبر
برو اي شوم سر داده بتلبيس
که در شومي سبق بردي زابليس
چو زين شيوه سخن هرمز فروخواند
از ودايه چو خر در يخ فروماند
بهرمز گفت اي بيشرم آخر
شدي در سرد گويي گرم آخر
مشو گرم اي زديده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازين صد بازيت بر من اگر من
نيارم بر تو صد بازي دگر من
ببين کار جهان کاين روستايي
دهد در جادويي بر من گوايي
چو جادويم نگويم بيش با تو
نمايم جادويي خويش با تو
چنانت زير دام آرم بمردي
که بر يک خشت صد گردم بگردي
چنان گردي اگر بگريزي از دام
که ميخواني خدا را تو بصد نام
مپيما از تهور درد بر من
چنين منگر بچشم خرد بر من
اگر گردم بلعب ولهو مشغول
سراسيمه شود از مکر من غول
اگر برره نهم دامي بتلبيس
زبيم من بتک بگريزد ابليس
نگويي تو که آخر من کرا ام
تو گل را باش اگر نه من ترا ام
بدين زودي چنين گشتي تو با من
نکردش يک سخنرا بعد از آن گوش
زگفت دايه هرمز گشت خاموش
نکردش يک سخنرا بعد از آن گوش
همي چندانکه دايه بيش ميگفت
ز گفت دايه هرمز بيش ميخفت
نه خودمي دفع کرد از راه خوابش
نداد آن يک سخن آن يک جوابش
چو دايه دم نميزد هرمز از پيش
برون رفت و جدايي داد از خويش
چو هرمز رفت دايه بر جگر داغ
برجعت پيش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ ديده ها تر
دلي برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دريا گرفته
ز بي صبري ز دل رفته قرارش
زمين پرخون ز چشم سيل بارش
زبان بگشاد کاي دايه کجايي
چرا استاد گي چندين نمايي
الا اي دايه آخر دير کردي
مرا از زندگاني سير کردي
الا اي دايه چنديني چه بودت
مگر در راه ديوي در ربودت
الااي دايه بس چستي تو در کار
ترا بايد فرستادن بهر کار
الا اي دايه خوابت در ربودست
و يا در راه آبت در ربودست
الا اي دايه تاکي اشک رانم
بگو با من که تا جايت بدانم
بگو تا اين تن آسانيت تاکي
بگو تا اين گران جانيت تاکي
چراست اي دايه چنديني قرارت
که خونين شد دلم در انتظارت
مرا رمزي ز پيري يادگارست
که سوزي سخت سوز انتظارست
مبادا هيچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دايه گلرخ را چنان ديد
رخ گل همچو برگ زعفران ديد
بگ گفت اي عزيز جان مادر
نبردي پيش ازين فرمان ما در
چرا آخر چنين شوريده گشتي
ز سرتا پاي غرق ديده گشتي
چرا آخر چنين در خون نشستي
ز خون ديده در جيحون نشستي
چرا آخر چنين بيخويش گشتي
زيکجو صابري درويش گشتي
مرا امروز رسوا کردي اي گل
ز رسواييم پيدا کردي اي گل
کجا داني تو خود کاين بيوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستايي
سر بد دارد و برگ جدايي
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اول در وفاميزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
يکيرا باز مي ندهد جوابم
چو ديواري باستادست خاموش
نميدارد چو ديواري سخن گوش
کجا ديوار را گر گوش بودي
سخن بشنودي و خاموش بودي
رواست از سنگ گفتار و ازونه
سخن آيد زديوار و ازونه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حيا خاموش از آنست
چنانش يافتم در سر فرازي
که نتوان کرد با وي هيچ بازي
بگفتم صد سخن زرين و سيمين
نزد يکدم که سگ يا مردمست اين
چو او بر ياد باغ پادشاهست
سري دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرداو
چو باد از من گذشت و گرد کرداو
چو دايه گفت اين و گل شنيدش
چو بادي آتشي در سر دويدش
دو چشم نرگسين او ازين سوز
زنوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخيز
فرو باريد از مژگان سر تيز
بد انسان در دلش افتاد جوشي
که پيدا شد زهر مويش خروشي
سر زلف جهان آراي بر کند
بدندان پشت دست از جاي بر کند
بغايت غصه ميکردش زهرمز
که با گل اين که داند کرد هرگز
زاشک آتشين مژگانش مي سوخت
ز درد نااميدي جانش مي سوخت
زبان بگشاد و گفت اي دايه زنهار
مشو در خون جان من بيکبار
مگرد از گل جدا گر گل جفا کرد
که نتوان پاره يي از خود جدا کرد
زدستم رفت دل و زکار من آب
دلم خون شد مرا اي دايه درياب
اگر کار دلم را درنيابي
نشانم از جهان ديگر نيابي
در اين اندوه جان از من برآيد
بميرم تا جهان بر من سر آيد
چون من رفتم گرفتاريت باشد
پشيماني و خونخواريت باشد
بدست خود چو گل راکشته باشي
چوگل از خون دل آغشته باشي
زگفت گل خروشان گشت دايه
زتف سينه جوشان گشته دايه
بگل گفت اي خرد بر باد داده
همانا نيستي تو شاهزاده
چو هرمز شد پي او سخت ميدار
نديدم سست رگ تر از تو در کار
کسي را سر فرود آيد بهرمز
نيايد تا سر آن نيز هرگز
تو دانايي آنکه من مردم درين تاپ
دگر هرگز نخواهم گفت ازين باب
بسي گررشته طبلم بتابي
زمن سررشته اين وانيابي
نخواهم نيز ره پيمود ديگر
بجز کشتن چه خواهد بود ديگر
زگل اين خار چون بيرون کنم من
چو گل را مي نخواهد چون کنم من
ترا اين برزگر نپسندد آخر
که آبي بر کلوخي بندد آخر
نمي خواهد ترا کار جهان بين
کرا برگويم آخر در جهان اين
بشد بر تو زبدنامي جهان تنگ
که من مردن روا دارم از اين ننگ
چو تابستان شود زين چشم بي شرم
هواي هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ريزان زرد گردد
هوايت بو که آخر سرد گردد
تواي گلرخ دولب داري شکربار
فرو مگذار شير آخر بيکبار
تو اي گل مشک داري دارم نسرين
مشو در حلقه آن خط مشکين
برو اين بار از گردن بينداز
اگر جانست جان از تن بينداز
چو ميداني که هرمز هيچکس نيست
چرا از هرمزت پس هيچ بس نيست
در اول دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گويد بگوشت
ندارد با تو رونق کار هرمز
نيايد با صلاح اين کار هرگز
چو نيست اينکار اسبي تنگ بسته
چه شور آري چو داري تنگ پسته
چو اسبي تنگ بسته مي نبيني
دلت گر برنشاند بر نشيني
مرا تو بيخبر گويي دگر بار
بر هرمز شو و از وي خبرآر
چو سيمابي بشادي رخ برافروز
سبويي نيز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم اي عذر تولنگ
اگر او را همي خواهي سروسنگ
مخور زان لب بسي حلواي بي دود
که بر جامه چکاني روغني زود
بخوردي لاجرم، شادي برويت
بگيرد استخواني در گلويت
توتازان لب بماندي خشک دندان
لبت هرگز نديدم نيز خندان
گلي ناديده لب از خنده خالي
شده چون بلبلي پر کنده حالي
چگونه کس تواند ديد هرگز
که تو هر روز غم بيني ز هرمز
چو در ميدان رسوايي فتادي
درين ميدان بزن گويي بشادي
زهي شهزاده کز ننگت چنانم
که ميخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم ميريخت
عرق از روي و اشک از خشم ميريخت
چو دايه اين سخنها کرد تقرير
گل بي برگ آبي شد ز تشوير
زماني شمع گريان بود برگل
زماني صبح خندان بود بر گل
ز چندان گريه آن ماه دلبند
گهي آن ميگرست و گاه اين خند
چو بيرون کرد خورشيد منور
ز زير قبه نيلوفري سر
در آمد آفتاب از برج ماهي
سپيدي ريخت بر روي سياهي
ززير پرده چون چهره نمود او
بنيزه حلقه مه در ربود او
گل عاشق دل پرتفت و پرسوز
فروافتاد در تب ده شبانروز
دوتا گشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز يکتا نان نخورد او
بشبها درد بيداريش بودي
بروز اندوه بيماريش بودي
نه يکساعت قرار و نه دمي صبر
دلي چون بحر خون و ديده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موي از رخ زرد
فسرده اشک بر روي از دم سرد
ز چشمش رونق ديدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دايه ديد گل را اينچنين زار
بگل گفت اي زده در چشم جان خار
چنين تا بر سر اتش نشستي
ز غم بر جان من سيلاب بستي
زماني دم زن از گريه مشو گرم
زيزدان ترس دار آخر زخود شرم
بپاسخ گفت گل چون سو کواران
چرا بر خود نگريم همچو باران
گلم زان زار ميگريم چنين من
که دور افتاده ام از انگبين من
نيي اي دايه از درد من آگاه
که چشمم زير خون دارد وطنگاه
نميداني که با من چيست هر شب
که چشمم خون دل بگريست هر شب
مکن اي دايه زين بيشم مفرساي
جوان و عاشقم بر من ببخشاي
نميداني که در چه درد و داغم
که ميجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاري که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر يک درد بي دردي نخوردي
ازين ره کوفتن گردي نخوردي
ز صد دردم يکي گر بر تو بودي
ز آهست چنبز گردون بسودي
بستي چون همي بيني چو مويم
بسختي چند گويي پيش رويم
شوي پيشم چو آتش گرم گفتار
چو يخ سردم کني هر دم در اين کار
چو دل بر بود عشق از آستينم
بخواهش کي پذيرد پوستينم
اگر خواهم که پنهان دارم اين درد
نيارم داشت چون جان دارم اين درد
دل لايعقلم در دست من نيست
که اين بي خويشتن با خويشتن نيست
زبانرا گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامه يي در عشق دلجوي
سرشک اندازد از دل بخيه بر روي
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به زپند اين دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازين درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردي بکن بهر خدا را
ببين بار دگر آن بيوفا را
مگر آن سنگدل دلگرم گردد
ز گرمي همچو مومي نرم گردد
چو موم از گرمي ارنر مي پذيرد
بگرمي و بنرمي نقش گيرد
برو يک ره دگر سنگي در انداز
کلوخ امروز کن ديگر ز سرباز
دل گلرخ برون اور ازين کار
مگر چيزي فرو افتد ازين بار
بيکباري نيايد کارها راست
ببايد کرد ره را بارها راست
بيک ضربت نخيزد گوهر از سنگ
بيک دفعت نريزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر ديگي بيک سوز
نيابد پختگي ميوه بيک روز
بروزي بيش، مه نتوان قران کرد
حجي نيکو بسالي ميتوان کرد
برين درباش همچون حلقه پيوست
چو زنجيري مگر در هم زنددست
چو تخمي را بکشتي بار اول
ز بي آبي بمگذارش معطل
مشو زود و رو آبش ده ز هرور
که بس نزديک تخم آيد ببردر
سخن ميگفت تا شب همچنين گرم
که تا شد دايه را دل زان سخن نرم