الا اي پيک باز تيز پرواز
چو در عالم نداري يک هم آواز
دمي گر ميزني بر انجمن زن
نفس بيخويشتن با خويشتن زن
چو يک همدم نمي بينم زمانيت
که خواهد بود همدم در جهانيت
تو خود را تا ابد محرم تمامي
که هم همخانه هم همدم تمامي
بگوي اين قصه و با خويشتن گوي
بخوشگويي ببر از خويشتن گوي
چنين گفت ان سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمري در سخن رنج
که شاهنشاه خوزي دختري داشت
که هر موييش در خوبي سري داشت
سمنبر خواهر بهرام بودي
گلشن اندام و گلرخ نام بودي
بنگشادي شکر از شرمگيني
گلش ميخواندند از نازنيني
اگر عاقل بديدي نقش رويش
شدي ديوانه زنجير مويش
و گر ديوانه ديدي روي آنماه
چو عاقل آمدي زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آراي
ز رويش نقش بردند بهر جاي
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مويش برد رويش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هيچ حالي
نبود امکان نقشي و جمالي
چو نقاشان لطيفش نقش بستند
قلم بر نقش حسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ايوآنهاهمه تمثال او بود
نبودي ماه را اندازه او
ز مه بگذشته بود آوازه او
کمين بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موييش جاني بر ميان داشت
کمانرا پر زاغ هر دو ابروش
کشيده تا بگوش از زاغ گيسوش
هزاران قلب بشکسته بديده
از آن مژگان صف بر صف کشيده
برخ بر هر بتي خالي دگرداشت
وليکن خال او حالي دگر داشت
رخ شيرينش لعلي بود در پوست
برسيمينش سيمي بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حيوان
شده چون صورتي بيجان در ايوان
دهانش تنگ شکر ليک گلرنگ
چو چشم مردم ديده ولي تنگ
بسي در چشم مردم داشتي گوش
که سيمابش کند در چشمه نوش
ولي چون رهگذر بربسته بودي
اميدش منقطع پيوسته بودي
دهاني چون دهان همزه يک نيم
چو اقليمي شکر در چشم يک ميم
زهي ملکي که در اقليم او بود
که عالم پر شکر از ميم او بود
ميان ميم بي نون حرف سين داشت
ولي در لعل سي در ثمين داشت
چهي درسيم داشت آنسنگدل ماه
رسن افگنده مشکين بر سر چاه
اگر خود بيژن مردانه بودي
ز عشق چاه او ديوانه بودي
بلوري را که آبش زير پل بود
غلام ساعد سيمين گل بود
ببالا بود چون سرو بلندي
نبودش هيچ باقي جز سپندي
دل عشاق خود بود آن سپندش
که ميسوخت آتش لعل چو قندش
شده هر موي بر حسنش دليلي
چه چيزش بود در خور جز که نيلي
همه خوبان مصر حسن، آن نيل
کشيدندي بنام او بتعجيل
ز دارالملک حسنش دارو گيري
همه چيزيش نقدالانظيري
نظيرش بود گر خود گاه گاهي
همي کردي در آيينه نگاهي
زبس کاوازه او شد پديدار
بجان گشتند شاهانش خريدار
يکي شه بود در شهر سپاهان
که بودندي غلامش پادشاهان
نه چنداني بزرگي بود او را
که بتوان گفت شرحي زود او را
گل سيراب را خواهندگي کرد
تلطفها نمود و بندگي کرد
بسي نوبت زر و زاري فرستاد
بدلبر دل بسر باري فرستاد
که سوي ما فرست آن سيمبررا
که قدري نيست اينجا سيم و زررا
ميان سيم و زر سازم نشستش
کليد گنج بسپارم بدستش
چو از من ميگشايد اين چنين نقد
ترا بي نسيه بايد بستن اين عقد
جهانرانيست شهزادي به از من
که خواهي يافت دامادي به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رست او را نباتي در سپاهان
چو سالي بگذرد پيش سپاهي
پس از سالي ببندد عقد ماهي
شه آن انديشه در دل همچو جان داشت
وليکن چرخ در پرده نه آن داشت
قضا را گلرخ دلبر چو ماهي
ببام قصر بر شد چاشتگاهي
تماشا را بر آمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
بزير بيد هرمز بود خفته
ز مستي عقل زايل هوش رفته
قبل از بر چو گل در پاي کرده
خطش بر ماه شهر آراي کرده
کتان غلغلي نو در بر گل
از و غلغل در افتاده ببلبل
هزاران حلقه پيش مه فگنده
ذو به بر ميان ره فگنده
رخي چون گل لبي چون چشمه نور
چگويم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زير ذقن بود
چو يوسف عقل خونين پيرهن بود
سر زلفش رسن افکنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فروچاه
سر آن حلقه هاي زلف پر چين
شده در گردن گل طوق مشکين
بتلخي پسته شورش دلازار
بشيريني چو شکر تيز بازار
رخش لاف جهان آراي ميزد
جهانرا حسن او سرپاي ميزد
خطي چون مشک و رويي همچو ماهي
چو گل در برفگنده خوابگاهي
شده سرو بلندش بر زمين پست
ميان سايه و خورشيد سرمست
خط چون طوطيش در سايه بيد
دو طاوس نر در عکس خورشيد
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
کمند عنبرينش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهي سوداي بي سود
لب لعلش زهي حلواي بي دود
چو گل را نرگس تو بر مه افتاد
دلش چون ماهتابي در راه افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان ديد
چو جانش آمد بر وي او جهان ديد
زعشقش آتشي در جانش افتاد
که دردي سخت بي درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو در دام بلاي عشق آويخت
هزاران دانه خون بر رخش ريخت
بدانسان غمزه او دل ربودش
که گفتي غمزه خون آلود بودش
دلش در پاي دلبر سرنگون شد
سر خود بر گرفت و رفت خون شد
چو مرغي در ميان دام ميسوخت
وزان آتش چو عود خام ميسوخت
دم سرد از جگر ميزد چو کافور
فرو ميبرد آب گرم از دور
چو ابر نو بهاري اشک ريزان
چو گلبرگ از صبا افتان و خيزان
بمانده در عجب حالي مشوش
ز دست دل دلي در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصي بي خرد در عشق مانده
خرد با عشق بسياري بکوشيد
وليکن عشق يکباري بجوشيد
همي بدريد جان آن سرو سرمست
بجاي جانش آمد جامه در دست
بزد دست و قصب از مه بيفگند
کمند دلشکن در ره بيفگند
جهان بر چشم او زير و زبر شد
بيفتاد و زمستي بيخبر شد
چگونه پرزند در خون و در گل
ميان راه مرغ نيم بسمل
چنان پر ميزد آنمرغ دل افگار
که از جان و ز دل ميگشت بيکار
جهان عشق دريايي عظيمست
سفينه چيست عقلي بس سليمست
تو تا مشغول بيتي و سفينه
از آن دريات نبود نم بسينه
دلش ناگه بدريايي فروشد
بکنج محنتش پايي فروشد
ميان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کززاري چسان بود
چو طفلي شيرخواره تشنه آب
ز رنج تشنگي جان داده در تاب
چو مرغي بي زبان محتاج دانه
نه بالي نه پري نه آشيانه
چو ماهي زابخوش بيرون فتاده
ميان ريگ غرق خون فتاده
چو موري پرفگنده پاي کنده
نگونساري بطاسي در فگنده
چو آن پروانه اندر پيش آتش
ميان سوختن جان ميدهد خوش
دو ديده خيره و دو دست بر دل
چو نقش سنگ پايش مانده در گل
بمانده بي کليدي مشکل او
جگر تفته زره رفته دل او
بدل گفت اين چه آتش بود آخر
که از جانم بر آمد دود آخر
دلم سرگشته نامحرمي شد
عروسي من اکنون ماتمي شد
برفت از دست من سر رشته دل
ز دست دل شدم سرگشته دل
ز دست تو بجان آيم دلا زود
که آوردي چنين پاي گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو برگردن افتاد
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سرآخر از کجا خواهد برون کرد
چه سازم يا کرا بر گويم آخر
که گل را باغباني جويم آخر
چگونه ما دو را با هم توان داد
که من شهزاده ام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس اينسخن را
نه نتوان خواستن آن سروبن را
نه دل راروي آزاديست زين بند
نه گل را يک شکر روزيست زين قند
نه چشم از روي وي بر ميتوان داشت
نه او را نيز در بر ميتوان داشت
اگر اين راز بگشايم زماني
بزشتي باز گويندم جهاني
بسي به گرلته در حلق مانم
ازان کاندر زبان خلق مانم
خدايا مي ندانم هيچ تدبير
شدم ديوانه زان موي چو زنجير
اگر جانست بيش انديش در دست
و گر دل سيل خون در پيش کردست
کمابيشي من پيداست آخر
زخون من چه خواهد خاست اخر
جهان از مرگ من ماتم نگيرد
ز مشتي استخوان عالم نگيرد
بگفت اين و بصد سختي از آن بام
فروتر شد بصد سختي بناکام
نه يک همدم که يکدم راز گويد
نه يک محرم که رمزي باز گويد
همي شد از هواي خويش در خشم
همي گشت آه دردل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که ميجوشيد مغز استخوانش
چو مستي تشنه دل پر سوز مانده
لبش بي آب جان افروز مانده
کسي لب تشنه پيش آب حيوان
چگونه ترک گويد ترک نتوان
چو گردانيد روي از روي هرمز
ز دست دل شد آن بتروي عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظاره آوردش دگر راه
دلش گردن کشيد از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
نمي آورد گل طاقت دگر بار
بشوريداي خوشا شور شکر بار
دلش در بيخودي شد واقف عشق
صلادر داد جانرا هاتف عشق
همي زد مژده و خوناب ميريخت
ز بادام اشک چون عناب ميريخت
بدل ميگفت آخر اين چه حالست
ز هرمز خار در پايت محالست
بخوبي گرچه بي مثل جهانست
ولي تو پادشاه او باغبانست
بگو تا چون تو هرگز نازنيني
کجاجستست زينسان همنشيني
چگونه آب با آتش شود يار
بسي فرقست از طاوس تامار
جهانداري بعوري کي توان داد
سليماني بموري کي توان داد
چو جان در آستينش شد دلاويز
علم زد عشق او چون آتش تيز
بهرپندي که داده بود خود را
شد آن هر پند او بندي خرد را
از آن پس دل زجان خويش برداشت
خرد را پيش عشق از پيش برداشت
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالي داد زاغاز
که گرچه نام هرمز روستاييست
ولي بروي نشان پادشاييست
اگر هرگز ندارد نيز اصلي
ترا مقصود از اصلست وصلي
چو جاي وصل دارد اصل کم گير
زصد گونه هنر يک فصل کم گير
چوهم نيکو بود هم خوش گدايي
بي خوشتر ز ناخوش پادشايي
ترا روي نکو بايد نه شاهي
نکو رويست او ديگر چه خواهي
شکر چون در صفت افتاد شيرين
شکر خور چه پرسي از کجاست اين
گدايي سر که وشاهيست شکر
ترا صفرا بکشت اين هر دو بهتر
گلي تو او درين باغست بلبل
بسي خوشتر سرايد بلبل از گل
گلي تو او لبي دارد شکر ريز
تو بيماري به شکر گل در آميز
چو عشق از هر طريقي گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حيران
اگر چه بود گلرخ شاهزاده
ولي شه مات شد از يک پياده
چو عشق آن شيوه شرح ياردادي
دل او بيش ازو اقرار دادي
نه زانان بود گل را عشق هرمز
کز و زايل شدي چون عقل هرگز
زبس کالقصه دزديده نگه کرد
جهان بر نرگس ساحر سيه کرد
بدل ميگفت ايدل کارت افتاده
بزن جانرا که او دلدارت افتاده
زدل تا صبر صد فرسنگ بيشت
زجان تا عشق مويي راه پيشست
چه سازم مي ببايد ترک جان گفت
کسي کوکاين سخن با او توان گفت
مرا ناديده ماه و آفتابي
شدم زين ماه ديدن ماهتابي
مثال آنکه جاني يافت دل شد
بر سوايي مثال من سجل شد
چو من ماهي که خورشيد دل افروز
جهان بر روي من بيند همه روز
چو من سر وي که صد سرو سرافراز
زقد من کند آزادي آغاز
چو من حوري که حوران بهشتي
زمن بر خشک ميرانند کشتي
چومن دري که گر دريا زند جوش
کنم يک يک درش را حلقه در گوش
چو من لعلي که ياقوت نکورنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شعمي که چون من رخ فروزم
چو شمعي شمعدان مه بسوزم
چو من گنجي که شب پيروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهره آن زهره مست
که داند داشت زير کوزه ام دست
مه رخشنده با اين نور دادن
نيارد کفش پيش من نهادن
اگر چون صبح برگردن بخندم
زپسته راه برگردون ببندم
اگر صد چرب گوي آيد بحربم
بچربي بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم بر افشاند سياهي
نخست از مه در آيد تا بماهي
و گر رويم ببيند ماه ازين روي
نهد از آسمانم بر زمين روي
ز چشم گاوميشم شير افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
ز بوي طره مشکين من حال
بر آيد مرغ مخمل را پروبال
هزاران جان شريک موي جعدم
چو برقي باز ميدوزد بر عدم
کجا آرد بلوري در برم تاب
که از شرم تنم شد سيم سيماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازين عالم برونست
ز تري آب حيوان ناپديدست
که از شرم لبم ظلمت گزيدست
بلب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبي هيچ باقي مي ندانم
لبم گر باده يي بخشد بساقي
از آن مستي نماند هيچ باقي
کنون با اين همه صاحب جمالي
دل لايعقلم شد لاابالي
دلي با من بسي در پوست بوده
بجان شد دشمن من دوست بوده
بيک ديدن که ديد او روي هرمز
مرا گويي نديد او روي هرگز
بخونم تشنه شد و ز سينه بگريخت
زمن آن محرم ديرينه بگريخت
گهي در چين زلفش ره بدر برد
گهي زاهي بهندستان بسر برد
گهي در زنگبار مويش افتاد
گهي دربند روم رويش افتاد
گهي شکر خورد آب حياتش
گهي در خط شود پيش نباتش
گهي زان خنده مست مست گردد
گهي زان غمزه چابک دست گردد
گهي بر پسته او شور آرد
گهي بر شکر او زور آرد
گهي بر خط او در قال آيد
گهي بر خال او در حال آيد
گهي در نرگسش حيران بماند
گهي در مجلسش طوفان براند
نميدانم که تا هرگز کند راي
بسوي گل چنين دل در چنين جاي
ز دست اين دل پر شيون خويش
همي پيچم چو دست اورنجن خويش
دل مستم اگر فرمانبرستي
بسي کار دلم آسان ترستي
چه کرد اين دل که خون شد در برمن
که اين از چشم آمد بر سر من
تو اي ديده چو خود کردي نگاهي
بسر ميگرد در خون سياهي
بيک نگرش بسي بگريستي تو
ندانم تا چرا نگريستي تو
کنون جز صبر، من رويي ندارم
ز صبر ارچه سرمويي ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بي قراري بارد از ابر
بآخر چون فروشد طاس سيماب
برآمد شاه هرمز راسر از خواب
چو شد بيدار ماه مست خفته
گل سيراب شد از دست رفته
چو زير بيد سر برداشت مويش
نهاني گل بروزن برد رويش
ز مستي چشم ميماليد هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
چو يافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عناب
تو گفتي نرگسش سرخي ازان داشت
که از خون ريزيش گلرخ نشان داشت
چو زلف عنبرين بفشاند از گرد
گل بي دل گلابي گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد بر ماه
فلک پيشش کله بنهاد بر راه
چو دست درفشان بر خط نهاد او
بخون خلق عالم خط بداد او
چو موي مشک رنگ از راه برداشت
زناف اهوان، مشک آه برداشت
چو زلف از زير پاي آورد بردوش
بخاست از سبز پوشان فلک جوش
چو روي از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روي جست او
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
در آمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پيش و پس راه دل افروز
گل سيراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آتش فشانده
صبوري کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بيکار مانده
جهان بر چشم او تاريک گشته
اجل دور از همه نزديک گشته
بهشتي زين جهان بيرون گذشته
برو سيلابهاي خون گذشته
بدينسان مانده بود آن ماهپاره
که تا بر چرخ پيدا شد ستاره
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پر طاوس
چو مه رويي بود صاحب جمالي
کشندش نيل بر شکل هلالي
درين شب شکل ماه نو رسيده
هلالي بود بر نيلي کشيده
شهي در حجره چارم بخفته
بمهري ماه را در بر گرفته
يکي جاندار خوني بر سر شاه
بلي بي خون ندارد جان وطنگاه
شده در پاسباني هندوي چست
نه او مقبل نه زويک نيکوي رست
يکي اقضي القضاتي پيشگه را
مزور ساخته معلول ره را
بتي زا نو مربع وار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
دبير منقلب پير و جواني
قلم در خط شده زو هر زماني
عروس شب چنان پيرايه ور بود
که چون صحن مرصع پر گهر بود
شب آبستن آنکه در زماني
بزاده لعبت زرين جهاني
که داند تا چرا اين هر ستاره
درستي مي نمايد پاره پاره
که داند کاين همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون سرنگونسار
فرو ميرد شبش شمع چهارم
بروزش کشته ايد شمع انجم
چو بسياري بر افروخت و فرومرد
جهاني را بر آورد و فرو برد
گهي مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهي مه نيز رويي دوخت بر ماه
چون ماه او چنان مهرش چنينست
بسي در خون بگرداند يقينست
کنون وقت آمد ايمرغ دلارام
که گلرخ را فرود آري ازين بام
چو گل بر بام همچون خار در ماند
دلش چون حلقه زير و زبر ماند
بلا بر جان او بيشي گرفته
وجودش با عدم خويشي گرفته
بخون گشته شبيخون در گذشته
ز شب يک نيمه افزون در گذشته
بصد چشمي چو نرگس در نظاره
بگل بر، خون گرسته هر ستاره
سيه پوشيده شب در ماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تف جانش آتش خواه گشته
هزاران بلبلان نوبهاري
فغان برداشته بر گل بزاري
گل کلگونه چهره دايه يي داشت
که در خرده شناسي مايه يي داشت
فسونگر بود مرغي چابک انديش
بديدي حليه صد ساله از پيش
بشکلي بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در ميان بود
اگر در جادويي آهنگ کردي
ز سنگي موم و مومي سنگ کردي
چنان در ساحري گيرا نفس بود
که شيخ نجد با او هيچکس بود
دمي کان آتشين دم بر گرفتي
اگر بر سنگ خواندي در گرفتي
زباني داشت در حاضر جوابي
بتيزي چون لب تيغ سدابي
دل سنگين او از مکر پر بود
بغايت سخت خشم و نرم بر بود
چو صبح تيز بي خورشيد روشن
دمي دم مي نزد بي گل بگلشن
چو برگي دل برولرزنده بودش
گه گلرخ گوهري ارزنده بودش
چو تخت زرز سيمين تن تهي ديد
سرا چه بيرخ سرو سهي ديد
وطن ميديد و گوهر در وطن نه
چمن ميديد و گلرخ در چمن نه
در ايوان قبله جمشيد ميجست
چراغي خواست وان خورشيد ميجست
چو لختي گرد ايوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده ديد بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
دلش با نيستي انبار گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسته عقد و بسياري گهرزان
بخاک افکنده چشمش بيشتر زان
ز خون ديده آن ماهپاره
شفق گشته هلالي گوشواره
سر زلفش پريشان گشته در خاک
شده توزي لعلش بر سمن چاک
دلش در بر چو مرغي پر همي زد
دمي از دل بر آن دلبر همي زد
چو دايه ديد گل را همچنان زار
چو گل شد پاي او پر خار از آن کار
چنان برقي بجان او در آمد
که چون رعدي فغان از وي برآمد
گشاد اشک و بسي فرياد دربست
دلش از دست شد و افتاد از دست
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر يک ميزدندي بانگ بر ماه
گل سيراب را در خون بديدند
دو چشم دل ز گل در خون کشيدند
بلا ديدند و آتش بهره گل
فشاندند آب گل بر چهره گل
چو هر دم آتشي در ني نشيند
چنان آتش بآبي کي نشيند
چو باد صبحدم بر روي گل جست
بآزادي رسيد آنرو سر مست
گل بي دل چو قصد اينجهان کرد
دونرگس برگشادو خون روان کرد
خيال سبزه خطش عيان شد
ز نرگش آب بر سبزه روان شد
چو حال خويشتن با يادش آمد
ز هر يک سوي، صد فريادش آمد
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تف جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکر بار سرمست
دگر باره چو بار اول از دست
گلي در خون و آتش بوده چندين
چگونه تاب آرد نيست مشک اين
گلاب و مشک بر رويش فشاندند
نبود آن، گرد از مويش فشاندند
رخش چون از گلاب و مشک ترشد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نيم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
بدر مشک از سر گيسو بکندند
بفندق ماه يعني رو بکندند
يکي بستر بياوردند زاطلس
بايوان باز بردندش بده کس
همه شب دم نزد چون صبح از ماه
که تا پيک سپيده دم زد از راه
چو نوشد نوبت روز دلاويز
بر آمد نعره مرغان شب خيز
چو پروين همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آنماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فرياد
چو آن گنج گهر را باز دادند
بصدقه گنج زر را در گشادند
دل همچون کباب و موي چون شير
کباب آورد و شربت دايه پير
بگل گفت اي سمن عارض چه ديدي
کزين عالم بدان عالم رسيدي
فتاده قد تو چون سرو برخاک
بگرد سر و تو توزي شده چاک
مگر توزي زرويت ريخت در راه
که توزي را بريزد پر تو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوي
که گر از صد زبان گردم سخن گوي
ز صد نتوانم اي دايه يکي گفت
نه از بسيار با تو اندکي گفت