آغاز داستان - قسمت اول

الا اي بلبل دستان زننده
گهي جان بخش و گه برجان زننده
چو يوسف رويي و داودي آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانه گل بايدت بود
هزار آوا چو بلبل بايدت بود
ز بلبل بيقراري بيش داري
که شرح عشق گل در پيش داري
چو تو تيغ زبان داري گهر بار
بياي اي ابر روحاني گهر بار
سخنگويي که برداندر سخن گوي
سخن گويي چنين کرد آن سخنگوي
که شاهي بود گيتي زير فرمانش
همه عالم مسلم چون سليمانش
سپهرش بود دارالملک شاهي
ولي او آفتاب ماه و ماهي
چو خورشيدي بصد تعظيم ميگشت
ميان برج هفت اقليم ميگشت
توان گفتن بسي هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهانرا چون سکندر پادشه بود
زسر تا پاي رومش پرسپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رايش
که هر سالي دو موضع بود جايش
ميان بحر بودش يک جزيره
همه گنج شه آنجابد ذخيره
يکي ايوانش بودي سر بعيوق
که نرسيدي با وجش چشم مخلوق
همايي بر سر قصر سرافراز
که کردي با دونسر چرخ پرواز
بشادي پادشاه آنجا نشستي
بهر سالي سه ماه آنجا نشستي
چو فصل سال نامعلوم گشتي
بکشتي نوح دين تا روم گشتي
بسنبل نيز قصري داشت عالي
که کم بودي ز گلرويانش خالي
بحق چون شهريار بحرو بر بود
گهش در بحرو گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطيعش
که ترسا بود و روح الله شفيعش
مپرس از عدل او در کشور روم
و گرنامش بپرسي قيصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادي زمين چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پيشه
بعدل و داد فرمودي هميشه
ز بس کو در جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو بر حق بود، بي ديني نياورد
بناحق خوني از بيني نياورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومي را يکي ويرانه بگذاشت
اگر يک طفل پرزد کرده طشتي
بگرد کشور قيصر بگشتي
ز بيم شه نبودي يک دلاور
که پرسيدي که اين خاکست يازر
چنان عدلش گشاده داشتي دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بيمش نکردي باد گردي
کلاه گل ربودن ترک کردي
اگر بادي بجستي از درشتي
ندانم تا چراغي نيز کشتي
اگر چه پيلتن را بود زوري
نيازردي ازو بر خاک موري
اگر چه بود عالي پادشايي
سخن گفتي بلطفي باگدايي
ازان زيباست شه را شهرياري
که در شاهي کند درويش داري
ترا از خلق خوش نبود زياني
چو زرندهي مکش باري زباني
زباني کاب زر ازوي چکيدست
جهاني بنده بي زر خريدست
ميان زيرکان شاه گرامي
بعدل و خلق گيرد نيکنامي
مکن ظلم و زمن دار اينسخن ياد
بترس از آه پيران کهن زاد
نه شمشير آن تواند کرد و نه تير
که در وقت سحر آه دل پير
اگر تو پادشاهي همچو خورشيد
مکن يک ذره را از خويش نوميد
شه قيصر که بودش عدل و دادي
نکردي ظلم و داد عدل دادي
سپاه او درون هر دياري
برون از تنگناي هر شماري
مه نو گشته طغراي وزيرانش
عطارد را خط آموزد دبيرانش
حکيمانش ز دل تقويم کرده
بفکرت نه فلک تقسيم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقه يي بود
کليد گنج او را حلقه يي بود
ز عدلش چشمهاي فتنه در خواب
ز جودش ابر گريان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشيدي
در آن کشور کسي لشکر نديدي
ظفر بودي يزک دار سپاهش
فلک کردي زمين بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامي
نبودش هيچ فرزند گرامي
شه آزاده چون دلداده يي بود
که جانش بسته شهزاده يي بود
نبودش پيشگه را شهرياري
که تابودي پس از وي يادگاري
يکي را دل بجان آيد ز فرزند
يکي را جان بفرزند آرزومند
يکي در آرزوي بچه پيوست
يکي را ده بچه، يک نان نه دردست
عجب کاري که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجي دگر گونست
همي مردم اگر هستش و گرنيست
بجز غم خوردنش کاري دگرنيست
بقاي ما بلاي ماست ما را
که راحت در فناي ماست ما را
شه از انديشه در شب افروز
حکيمانرا برخود خواند يک روز
بديشان گفت از درجي که گردونست
نصيب هر کسي دري دگرگونست
چو من شاهي که زيراين کهن دير
بشاهي ميزنم بانگ ولاغير
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دريا عشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تا غلام من نگردد
چنان از اخترم فالي بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصيبم
که هر کو غم خورد آيد عجيبم
کند در دست شستن همت من
بهشت عدن را طشتي مثمن
ز کوثر آب آرد حور عينم
نهد کرسي ز چرخ هفتمينم
چو خشمم خط سوي دوزخ نويسد
جوابش نامه او بر يخ نويسد
چو رايم در اسد خورشيد گردد
دلم آيينه جمشيد گردد
اگر بر خود بپيچم ز آتش خشم
ز بيمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرميم بيند دوزخ، از شرم
فتد در سردسيري با دلي گرم
چو رايم در اسد امد علم زد
اسد شير علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جويد جهان جنگ
زلشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطاي ترک در من دايم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بيداري پر آبست
که فتنه زير بختم مست خوابست
کجا در خواب بيند چشم جاني
ببيداري چو بخت من جواني
جواني دارم و ملک سليمان
چو فرزندي ندارم چيست درمان
مرا بايد که چون من بر نهم رخت
مرا تاجي بود کورادهم تخت
کنون از قعر اين نه طاق دوار
که دريايي روانست و نگونسار
چو غواصان بجويند آشنايي
مگر دريا کنار آيد زجايي
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تخته خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشيد چارم پرده برتاب
چو روي عنکبوت ازتف اثر يافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر يافت
چوتار عنکبوتي بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بيرون
تو گفتي ثقبه زيرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوي خورشيد عيسي کرد اشارت
که سوزنرا بترسا بر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادي
همايون طلعتي فرخ نژادي
يکي گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گويد جاودانه
بدانايي زرافشاند چو آتش
چگونه آتشي، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سر افلاک
که افلاکش نهد رخساره برخاک
بشاهي چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپيش او مه نو
چنان دست افتد از مردي بحالي
که رستم آيدش چون پيرزالي
چنان بخشد عطا ان نافه مشک
که دريا آيدش چون چشمه خشک
چنان زيبا بود مصر جمالش
که يوسف بر کشد نيل کمالش
ولي اين هفت ميدان جفا کيش
نهد استانه سختش فرا پيش
چو برخيزد ز پيش آن آستانه
از آن پس راست بنشيند زمانه
چو شه را در دل آمد اين بشارت
دلش گفتي که شادي کرد غارت
شه از شادي دلي چون عقل کل کرد
حکيمانرادهن پر زر چو گل کرد
زر و سيم و گهر چندان فشاند او
که بر چيننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطه کار
چه نقشي افکند نو چتر پرگار
شگفتي در پس پرده فراوانست
نميداني وليکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودي
دلت چندين پراکنده نبودي
کنيزي بود قيصر را در ايوان
که بودش مشتري هندوي دربان
نبودي آدمي در روم و بغداد
بزيبايي آن حور پري زاد
لبش جان داروي دلبستگان بود
مفرح نامه دلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نقل داني
چگويم پسته چون نارداني
هزاران خوشه مشکين بمويش
چو خوشه سر کشيده گرد رويش
ز مشک تازه يک يک موي شسته
بآب زندگاني روي شسته
زابرو طاق بر گردون فکنده
ز گيسو مشک بر هامون فکنده
حرير عارضش نرمي خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ايوان شد شه قيصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روي چون ماه
چو شاه آن چهره زيباي او ديد
دل خود مست يک يک جاي او ديد
بچربي گفت جانا در برم کش
بنقدي بوسه يي دو بر سرم کش
کنيزک پيش شاه برجست از جاي
نهادش همچو گيسو روي برپاي
شه از قندش شکر را بار ميکرد
شکر ميخورد و ديگر کار ميکرد
چو شه بر تل سيمين برد خيمه
شد از ياقوت، درج در دو نيمه
درآمد آب گرم از بادگيري
شکر در لب گداخت و ريخت شيري
چو شير و شکرش هر دو بسر شد
کنيزک يکسر از شه بارور شد
پس از يک هفته کاري بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزيره همچو بادي
که پيکي در رسيدش بامدادي
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد تا معلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدريا رفت و زو صد جوي خون شد
چو اسکندر به آب زندگاني
بسنبل آمد آن جمشيد ثاني
سپه چون مور جمله زير فرمان
شه قيصر بکردار سليمان
در و دشت از سپاه او سيه شد
ز بيم شاه رنگ از روي مه شد
در آهن غرق کرده همچنان سم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
سپه چون کوه ميشد فوج بر فوج
چنانک از روي دريا موج بر موج
زلشکر پشت ماهي شد شکسته
شکم را باز بر آورد خسته
نمي افکند جوشن بيم آن بود
وليکن پاي گاوي در ميان بود
چو قيصر رفت، آن زيبا کنيزک
بنازيدي بفرزند مبارک
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نيرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد ميوه دربار
زبي برگي برون آيم بيکبار
و گر بي ميوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حقه کردار
چگونه مهره گردانيد در کار
شه قيصر يکي خاتون زني داشت
که دل از رشک او ناروشني داشت
کنيزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پيشکارش
ز قارون کم نديدي نعمت خويش
ز قيصر بيش ديدي حرمت خويش
رخي چون ماه داشت که دانه در
بمه در ننگرستي از تکبر
ز شيريني چو شکر تلخ کش بود
حهان بر وي زشيريني ترش بود
ز کار آن کنيزک آگهي داشت
همي بر کار او انديشه بگماشت
که گر او را ز قيصر بچه آيد
همه کار منش بازيچه آيد
ز گردون برتري جويد دماغش
بپيش آفتاب آيد چراغش
شود ازتر مزاجي پاي کوبي
ببندد دست من بر خشک چوبي
چو من اين دم ز آتش دود بينم
گر اين آتش نشانم سود بينم
چو چوبي را تواني ساخت تختي
اگر تو خوار بگذاريش لختي
بغفلت چون برآيد روزگاري
شود آن چوب تخت آنگاه داري
خرد را رهنمون بايد گرفتن
چنين کاري کنون بايد گرفتن
چو ياري خواهي از ياري که بايد
بوقت خويش کن کاري که بايد
کنيزي را برخود خواند بانو
که درماني بساز و گير دارو
بحلوا کن همي داروي اين درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زين دارو آن مرغ سبکدل
بيندازد بچه چون مرغ بسمل
کنيزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحي خنده زد و انگاه دم داد
که گردارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گل خونش بريزم بر سر راه
بگفت اين وز پيش آن فسونگر
پري رخ شد برون چون حلقه بردر
چو شد بيرون بکرد انديشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گيرم سست اين کار
بصد سختي شوم فردا گرفتار
نبايد کرد بد با بي گناهي
نبايد کند خود را نيز چاهي
گنه نبود بترزين در طبيعت
مکن با بي گناهي اين صنيعت
دل قيصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو برگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپيش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنيدم پاسخ امروز
که داري در شکم دري شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن در را فرود آرم بدارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نيم اين بيوفايي را وفادار
چرا با کودکي گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
دلي کو خويش را نبود نکو خواه
بزودي چشم بد يابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسي از پرده بيرون با تو گفتم
ز کار تو غمي بسيار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان بايد که فرمانم بري تو
بکوشي تا ز فرمان نگذري تو
ترا در خانه خود جاي سازم
زرويت خانه شهر آراي سازم
بيندازم ترا در خانه بستر
بيايم چون قلم پيش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تاگل بشکفد از غنچه بيرون
چو گل بشکفته شد برگيرم او را
کجا من با دوپستان شيرم او را
ازين شهرش بشهر خود برم من
بشير و شکرش مي پرورم من
چو بالا گيرد آنگه بازش آرم
بر قيصر بصد اعزازش آرم
که گر اينجا بماند اين گل نغز
زند خاتون زرشکش خاردر مغز
شد آبستن از آن انديشه بي خويش
چو مستسقي شکم بنهاد در پيش
نميدانست آن آبستني شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود اين سخن تن زد زماني
گشاد از پسته چون شکر زباني
بران زيبا کنيزک آفرين کرد
که منشيناد بر تو از زمين گرد
چو دور چرخ بادا زند گانيت
مبادا چرخ بي دور جوانيت
ترا من اي کنيزک، گر چه خامم
دلم ميسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداريت باد
ز عمر خويش برخورداريت باد
کسي کز نيکويي دارد نصيبي
نکو خواهي ازو نبود غريبي
ترا گر اينسخن ناگفته بودي
خراج گور بر من رفته بودي
کنون کاري که ميخواهي بجا آر
مرا زين سرنگونساري بپا آر
کنيزک برد او را سوي خانه
يکي معجون برآميخت از بهانه
در آنخانه پر از خون کرد طاسي
نهاد اين کار را بر خون اساسي
ز خون پر کرده طاسي مينهادند
که عشقي را اساسي مينهادند
تو هم در طاس گردون سرنگوني
نميداني که سر در طاس خوني
گر آن خون بايدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنيزک شد سوي کدبانوي خويش
بشادي شکر گفت از داروي خويش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهي دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه بايد کرد کردي
کنون درمانش کن گر مرد مردي
چو خون خصم در گردن نشايد
بيک دارو دو خون کردن نشايد
کنيزک باز گشت و چون گل از خار
بپيش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسي برجانش آبستن دعا کرد
کنيزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
بشير و شکرش پروانه ميداد
چوشهدش تربيت در خانه ميداد
چو زن را نوبت زادن در آمد
ز غنچه گل بافتادن در آمد
گلي بشکفت همچون نو بهاري
که حسنش ماه را بنهاد خاري
چو آمد بر زمين آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکيزه و بازيب وفر بود
که خورشيدي زجمشيدي دگر بود
چو جان آمد عزيز از مصر شاهي
چو يوسف نيل چرخ از شرم ماهي
اگر چه کودک يکروزه بود او
بتن يکساله يي را مينمود او
چنين دانم که از درياي عنصر
نظير او نخيزد دانه در
چو مادر ديد ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومي کرد نام آن دلستانرا
که باشد پارسي خسرو زبانرا
کنيزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار اين زمانست
بشهر خود برم اين دلستانرا
چو جانست او بکوشم سخت جانرا
که ميدانست کان گل را بناچار
گلي در آب خواهد بود پرخار
دري کان از صدف آمد بصد ناز
بدريا افکند خاتون بسر باز
بزهر ان نوش لب را چاره جويد
بدارو درد آن مهپاره جويد
بسي بگريست مادر از پس او
که بود آن مادر بيکس کس او
ولي چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغي ماند بي دردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبير سازيم
همان بهتر که با تقدير سازيم
سپر چون نيست يک تير قضا را
رضا ده حکم و تقدير خدا را
کنيزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتي در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتي نهاده
يکي از زر دگر از شاه زاده