در پرداختن اين داستان

الا اي جوهر قدسي کجايي
نه در عرش و نه در کرسي کجايي
نه در کونين و نه در عالميني
که سرگردان بين الاصبعيني
گرت نقدست ديني دين توداري
يکي دلدار برسيمين تو داري
پس آنجامي که گويم اين سخن دان
تو آن مي بيخودي خويشتن دان
چو کار افتاده و محرم تو باشي
اگر دل گويمت آنهم توباشي
اگر من شعر سازم جامه راز
تو مرد راز شو جامه بينداز
کنون گر توچنين کردي که گفتم
فشانم بر تو هر دري که سفتم
رفيقي داشتم کو حاصلي داشت
بجان در کار من بسته دلي داشت
مرا گفتا چو خسرو نامه امروز
فروغ خسروي دارد دلفروز
اگر چه قصه يي بس دلنوازست
چگويم قصه کوته بس درازست
اگر موجز کني اين داستانرا
نماند هيچ خار آن بوستانرا
چواندر راز قشرو مغز باشد
همه روغن گزيني نغز باشد
دگر توحيد و نعمت و پند و امثال
که خسرونامه را بود اول حال
چو در اسرار نامه گفته يي باز
دو موضع کرده يي يک چيز آغاز
اگر چه اوستاداني که هستند
ره توحيد و نعمت و پند جستند
وليک اندک سخن گفتند از آن دست
نهاني نيست ميبين تا چنان هست
ترا دادست اين قوت خداوند
که در توحيد و نعتت نيست مانند
اگر توحيدي و نعتي بگويي
جزاي آن ترابس اين نکويي
چو او درحق اين قصه نکو گفت
چنان کردم همي القصه کو گفت
برون کردم از آنجا انتخابي
بر آوردم ز يک يک فصل بابي
خدا را نعت و توحيدي بگفتم
زهر در در حکمت نيز سفتم
اگر چيزي ترازش را زيان داشت
بگردانيدم از طرزي که آن داشت
سخن بعضي که چون زر نامور شد
در آتش بردمش تا آب زر شد
مصيبت نامه کاندوه جهانست
الهي نامه کاسرار عيانست
بدارو خانه کردم هر دو آغاز
چگويم زود رستم زين و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مينمودند
ميان آن همه گفت و شنيدم
سخن را به ازين نوعي نديدم
اگر عيبي بود،گر عيب پوشي
چو تحسين نکنيم باري خموشي
مصيبت نامه زاد رهروانست
الهي نامه گنج خسروانست
جهان معرفت اسرار نامه ست
بهشت اهل دل مختار نامه ست
مقامات طيور اما چنانست
که مرغ عشق را معراج جانست
چو خسرونامه را طرزي عجيبست
ز طرز او که ومه را نصيبست
کنون بشنو سخن تا راز گويم
ز مغز قصه، معني بازگويم
که در هر نقطه صد معني نهانست
ولي در چشم صاحبدل عيانست