خدا را آنکه مجبوب و حبيبست
ابوالفضل زمان ابن الربيبست
دل و دين خواجه سعدالدين که امروز
دل اوست آفتاب عالم افروز
خراسان را وزارت داشت بابش
ولي انداخت او تا برد آبش
چو ابراهيم ادهم ملک بگذاشت
که او ملک خلافت يکجوانگاشت
قيام آفرينش از دل اوست
که نقد هر دو عالم حاصل اوست
سر يکموي او عالم نداند
که داند قدر او او هم نداند
چو حق تحت قباب لايزاليش
فرود آورد، حق داند معاليش
به حق امروز قطب اوليا اوست
حريم خاص را خاص خدااوست
گراوتادند و گر ابدال امروز
ازو دارند کشف حال امروز
هر آن علمي که در لوح جهانست
باقصي الغاية او را نقد جانست
کما فضل و علم او نهان نيست
وليکن کور دل را چشم آن نيست
چو رو آورد در معلوم پيوست
همه پشتش وراي روي آن هست
چو بود او در شريعت شافعي دوست
طريقت را علي الحق شافعي اوست
که سر جمله فقه و اصول او
معين ديده از نور رسول او
همه اسرار قرآنش عيانست
که با او علم مطلق در ميانست
بود بر قرب ماهي شرب آبش
برين ميکن قياس خورد و خوابش
طعام او چه گويم کز چسانست
که هر روزش کم از ده سير نانست
شده سي سال تا دل بر سخنها
بخلوت روي اوردست تنها
بترک جمله عالم گرفتست
فرو رفته بهم در دم گرفتست
خدايا قادري و ميتواني
باوج همت خويشش رساني
مرا در خرمن او خوشه چين دار
ز نور او دلم را راه بين دار