ثنايي کان وراي عقل و جانست
چه حد شرح و چه جاي بيانست
ثنا و مدح صدري چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
محمد کافرينش را غرض اوست
مراد از جوهر و جسم و عرض اوست
محمد مشفق دنيا و دين را
شفيع اولين و آخرين را
شگرف کارگاه هر دو عالم
نبي و خواجه اولاد آدم
سوار چابک ميدان افلاک
نظام عالم و سلطان لولاک
لطايف گوي ر مزلايزالي
معارف جوي گنج ذوالجلالي
سپهسالار ديوان رسالت
امام مسند و صدر جلالت
ز عالم تا بآدم پرتو اوست
ز مشرق تابمغرب پيرو اوست
سپهر دانش و خورشيد بينش
بزير سايه او آفرينش
باصل و فرع مالک عقل و جانرا
بجان و دل ولي نعمت جهانرا
تنش معيار دارالضرب اشباح
دلش طيار دارالملک ارواح
ملايک خاشه روب گلشن او
خلايق خوشه چين خرمن او
نيازش پيک راه قاب قوسين
نمازش جلوه گاه قره العين
خرد با حکم شرعش يافه گويي
جهان از مشک خلقش نافه جويي
خدا را در حقيقت اوست بنده
لباس اصطفا در بر فکنده
زر خالص زکان کبريا اوست
همه عالم مس آمد کيميا اوست
نه عالم بود و نه آدم که او بود
که او بود و خدا آندم که او بود
چو از کنت نبيا راه برداشت
بيک ره بر جهاني رهگذر داشت
در آن ره آن قدمها را شمارست
چنين دانم که بيش از صد هزارست
ز خاک هر قدم کان صدر برداشت
خدا پيغمبري با قدر برداشت
چو شد خاک رهش در هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
اگر ظاهر نميداني تو آن خاک
نبود آن خاک الا آدم پاک
نه آدم بود هرگز نه سليمان
که او از پيش و از پس داد فرمان
چو آمد انبيا را خاتم آن صدر
ازان خاتم سليمان يافت آنقدر
چو آن سلطان دين آمد پديدار
هزاران بت ز عالم شد نگونسار
درين نه طاق ازرق خيمه افراخت
بچفته طاق نو شروان در انداخت
جهان تاريک بود از کفر کفار
ز نور او منور شد بيکبار
برون آمد ز پرده همچو خورشيد
دل و دين را منور شد جاويد
چو شد لطف خداونديش داير
بران بي سايه ميغ افکند سايه
چو خورشيد از پس برده زدي تيغ
برو سايه فکندي يکسره ميغ
چرايي تو کثيرالصمت کافلاک
ز نطق تست رقاصي طربناک
چرايي دايم الفکر اينت بس نيست
که چون از تو گذشتي جز تو کس نيست
چو مهر انبيايي در دو عالم
بمهر تست ذريات آدم
دو قوس قاب قوسين اول کار
يکي شد کامد آنصورت پديدار
زچشم بدچو سربرداشت بدخواه
مگر عقرب از آن افتاد در راه
در آمد جبرييل آن پيک کونين
يک تير از کمان قاب قوسين
بزد بر عقرب و بر آسمان دوخت
چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت
ز مهر مهره پشتش بر افلاک
همه مهره بريخت و حقه شد پاک
چو ماهي گيسوي او چون زره يافت
خجل شد جوشن از تشوير بشکافت
بپشتي چنان مهري که بر پشت
تو داري ميشکافي مه بآنگشت
گر انگشتت نبودي در مقابل
نديدي منزلت ماه از منازل
بهر منزل که ميگردد شب و روز
ترا ميخواند اي در شب افروز
بهر منزل سلوکي طرفه دارد
که گاه اکليل گاهي صرفه دارد
طوافت ميکند تا در وجودست
که او را در روش سعدالسعودست
از آن در راه قلبش منزل آمد
که پر دل رفت او و پردل آمد
تو جاني و کسي کز عشق جان رفت
اگر منزل رود پر دل توان رفت
چو پر دل بود و بر دل بود راهت
خطاب آمد بدل از پيشگاهت
که گردندانت بشکستند از سنگ
بر افروزيم آتش چند فرسنگ
وليک ار سنگ در مردم فروزيم
بت سنگين و سنگين دل بسوزيم
چو دندان تو از سنگي نگون شد
دل سنگ اي عجب از درد خون شد
بسنگ آنرا که با تو جنگ باشد
دل او سخت تر از سنگ باشد
چو سنگت ميزنداعداي ناچيز
بزن هم سنگ دل هم سنگ را نيز
فلک از شرم او پرده نشين شد
گهي بر رفت گاهي بر زمين شد
چو مهرت سنگ مقناطيس آمد
حسود سنگدل ابليس آمد
کسي با توچو سنگ و آبگينه
بيکدم سنگارش کن زکينه
حسودت سنگ بر دل پاره پاره
چو سنگ آتش آمد زخم خواره
چو سنگ افسرده آمد جانش گويي
ز سنگ آمد برون ايمانش گويي
اگر قرآن فروخواندي تو بر سنگ
شود چون سنگ سرمه نرم و يکرنگ
بقرآن کوه سنگين شاخ شاخست
از آن روي زمين پر سنگلاخت
دل خصم تو چون نقشيست بر سنگ
که از قرآن نگردد نرمتر سنگ
ز قرآن سنگدل را نيست تبديل
ولي سنگش به از طيرا ابابيل
عدوي توبتي از سنگ دارد
عجب نبود که بر وي سنگ بارد
چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز
تو نيزا يشمع دين سنگي در انداز
سهيل شرع او را جدي بشناخت
اديم از بهر نعلينش در انداخت
رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب
که تا بهر براق او برد آب
چو ديدش هشت خلد از هفت پرده
باستقبال شد هر هفت کرده
از آن گيسوي کژوان قامت راست
ز حوران صدقيامت بيش برخاست
فلک در آستين صد جان برآمد
بخدمت چون گريبان بر سرآمد
چو با جان در طبق پيش آمدش باز
چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز
فلک از راه او کحلي طلب کرد
که در چشم کوا کب شب بشب کرد
چو گرد خاک پايش آسمان يافت
کواکب پرده کحلي از آن يافت
فروغ صبح ازان بر عالمي زد
که با او از سر صدقي دمي زد
چراغش خواند حق تاگشت از اخلاص
همه قنديلهاي عرش رقاص
قلم در پيش او لوحي فرو خواند
بسي عرش آيه الکرسي بروخواند
چو شد القصه در صدر طريقت
سبق گفت انبيا را از حقيقت
وز آنجا همچو خورشيدي روان شد
چو سايه هر دو عالم زونهان شد
جهاني ديد پر موج مسمي
بيک ره هم جهان محو و هم اسما
اگر چه داشت جبريل منور
هزاران پر طاوس معطر
با ستاد و پيمبر گفت آنگاه
منم پروانه، شمعم نور الله
اگر سازد و گر سوزد چنان به
نيم من در ميان حق جاودان به
تو طاوس ملايک مينمايي
منم پروانه نور خدايي
بدر منشين چو آن همخانه تو
بيفکن پر چو آن پروانه تو
زهي نور جهان پرور که او داشت
که پيشش هر دو عالم سر فروداشت
چو نور او علم زد از رهي دور
دو عالم خورد با هم کوس ازان نور
چو او در بندگي داد قدم داد
خداوندش چنين کوس و علم داد
چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست
جهانرا نقطه پرگار آنجاست
در آمد پيک الهامي ز پيشانش
سخن گفت از زبان وحي در جانش
که بنگر قاب قوسين الهي
مثال بندگي و پادشاهي
بدست او يکي وان چيست ايمان
بدست تو يکي رفتن بفرمان
چو قوس جان من يافت استطاعت
تو قوس جسم برزه کن بطاعت
چو يک زه تو کشيدي و يکي من
زهي تو نه منم جمله زهي من
هزاران زه سزد يکيک زبانرا
اگر تو ميبري اين دو کمانرا
نه از انگشت تو برماه يکبار
دو قوس آمد بزاغ شب پديدار
يکي شد بعد از آن دو قوس آنگاه
پديد آمد ازان دو قوس يک ماه
کنون نيز آن دو قوس قاب قوسين
يکي شد از تو، اي سلطان کونين
عدد از ماه تا ماهيست در راه
عدد گم گشت باقي ماند يک ماه
تويي آنماه اي خورشيد اصحاب
که انجم بر تو ميلرزد چو سيماب
ز عالم نرگس چشمت فرو پوش
بکش اين دو کمان تا لاله گوش
بلندي دو عالم پستي تست
غرض از آفرينش هستي تست
دوگيتي حور و از شعر توبويي
دو عالم نور و از فرق تو مويي
ز دو ابروت طاق چرخ بابي
ز دو گيسوت مهر و ماه تابي
ز حسنت جنه القلبست پر نور
ز نورت جنه الفردوس پر حور
چو تو آسايش عقل و رواني
بحق آرايش هر دو جهاني
چه کژ موييست در چشم تو افلاک
بيک يک مينگر لا تعدعيناک
تواضع مي نهد تاجي بتارک
اگر خواهي علو واخفض جناحک
نظر در عکس اين قوم اصفيااند
ولاتطرد که عکس نور ما اند
که اول زمره يي نه واقف راز
ترا دادند از نه حجره آواز
سپهري را که بر اندازه تست
کنون نه حجره پر آوازه تست
بآخر نور آن حضرت علم زد
محمد محو شد آنگاه دم زد
ز امت در سخن آمد زماني
بدو بخشيد امت را جهاني
چرکار امتش از پيش بر خاست
بحق خويش قرب خويش درخواست
ميان آندو حضرت دو کمان بود
ز احمد تا احد ميمي ميان بود
چو در ميمي که ميگويي دو ميمست
بهريک ميم يک عالم مقيمست
چو اين عالم در انعالم نهان شد
دوميم آمد يکي، وحدت عيان شد
چو آن ميم دگر برخاست از پيش
احد ماند و فناشد احمد از خويش
ترا اين سر که ميگويم عيانست
قل ان کنتم تحبون صدق آنست
چو باز آمد از آنجا جانش آنجا
اياز اينجايکه سلطانش آنجا
نشست القصه پيش صفه بار
همه مقصود او حاصل بيکبار
سخن از جسم و از جانش برون گفت
که نحن السابقون الآخرون گفت
چو تشريف لعمرک بر سر افکند
دو گيسوي مسلسل در بر افکند
بيک موي حقيقت آن مسلسل
محقق کرد نسخ دين اول
همه خطها از آن در درج او بود
که دخل کل عالم خرج او بود
زهي کونين عکس نور پاکت
خطاب از نه فلک روحي فداکت
زهي کرسي درت را حلقه داري
ز دستت عرش اعظم خرقه داري
کجا خورشيد باشد سايه داري
ندارد سايه با خورشيد کاري
زهي در حلقه گيسوت مضمر
برات هشت خلد و هفت اختر
تو بنشسته طويل الحزن جاويد
زتو هر ذره ميتابد چو خورشيد
تنش از سايه زان معني جدا بود
که دايم سايه پرورد خدا بود
کسي کو در قيامت قطب مردانست
وزو هفت آسياي چرخ گردانست
چو او را نيم جو هفت آسيا نيست
کند دست آس چون اين کار مانيست
چو اين نه حجره را ميکرددست آس
وز و نه آسياي چرخ را پاس
که داند تا دران منصب که او بود
چنان عالي چرا اينجا فرو بود
ترا ام القري کي در حسابست
نبي امي ازام الکتابست
چو دارد خط خق نقش دل خويش
چه بنويسد، چنان خطيش در پيش
چو علم اولين و آخرين داشت
چه برخواند که ناخواندن ازين داشت
چو سر بر خط نهادش عرش و کرسي
بسش اين خط دگر از خط چه پرسي
خدا چون خواند در دارالسلامش
چه خواهد خواند اين خواندن تمامش
دلش چون غرق قرآن بود و اخبار
درين منصب چه خواهد کرداشعار
چوشد بيت الله وبيت المقدس
رديف اين دوبيتش شعر من بس
دم سحر حلال بيت دامست
که بيت لايقش بيت الحرامست
اگر اول گل سرخش عرق کرد
ازآن درآخرش زرين طبق کرد
که تا برنام او زر ميفشاند
گلاب از ديده تر ميفشاند
ازآن گل صد ورق شددر ره ناز
که تا آن صد ورق ازهم کند باز
ازآن يک يک ورق چون عاشق مست
صفات روي او خواند بصد دست
چو بسياري بود آن شرح عالي
فرو ريزد زهم از سر حالي
شنودي آنکه طشت آورد جبريل
نه بر شق کرد صدرا و بتعجيل
چو عکس انداخت اين طشت مثمن
ز عکسش گشت اين نه طاس روشن
مزين کرد آن طشت از دل او
چنانک آن طاق ازرق از گل او
دل او مي بشست اين کي بود راست
که فردوس از دل او مي بياراست
غلو قهر شرع موسوي بود
غلو لطف دين عيسوي بود
يکي از قهر ملت نفس مي سوخت
يکي از لطف دين دل مي برافروخت
چو قهر و لطف باهم معتدل شد
رسول ما طبيب نفس و دل شد
چو او سلطان دارالملک جانست
سرموييش بيش از دو جهانست
چو هفده موي شد دردين سپيدش
دو عالم سر بسر اندر اميدش
چنان آن هفده مويش سايه انداخت
که هژده الف عالم سر برافراخت
چو نور هفده مويش موجزن شد
نماز هفده فرض مرد و زن شد
خدا آن هفده ميدانست ازپيش
فريضه هفده کرده از همه بيش
رخ او را و مه را اهل اقليم
همي گفتند چون سيبي بدونيم
چو سيب ماه را بشکافت زانگشت
سخنها چون چراغي دردهان کشت
چو گويي ديد ماه آسمان را
شبي زانگشت چوگان ساخت آنرا
چو زخمي شد ز چوگانش آشکاره
بيک ره گشت گوي مه دوپاره
کنون از شوق انگشتش از آنگاه
گهي گوي و گهي چوگان شود ماه
چو خورشيد رخش افکند سايه
هماي چرخ را بشکست مايه
ز فر او از آن مه پاره آمد
که او خورشيد صد مهپاره آمد
ازآن مه پاره هفت آسمان شد
که او مهپاره هردو جهان شد
زهي روشن چراغي کوبانگشت
چراغ ماه را بر آسمان کشت
زهي چشم و چراغ چرخ چارم
زهي نور دو چشم هفت طارم
زهي بر قبه افلاک جايت
زهي بر فرق ساق عرش پايت
اگر فر تو همچون فيض يزدان
بموري بگذرد گردد سليمان
توبي شک از سليماني بسي بيش
منت پاي ملخ آورده ام پيش
زمن بپذير زيرا کاين حکايت
زتو کردند ره بينان روايت
که پيغمبر که داغ کبريا داشت
يکي مهر مدور برقفا داشت
بسي سرسبزي و نورش از آن بود
که در سر حقيقت آسمان بود
زمهر مهر پشتت اي سرافراز
بصد پشتي به پشت افتاده ام باز
طمع دارم کزان مهر نبوت
نهي برکار من مهر مروت
ميان از بهر فرمان بسته دارم
که نامت حرز جان خسته دارم
اگر من ذره ام اميدوارم
که در پرده چو تو خورشيد دارم
سبکسارم کن اي پشت و پناهم
که از صد ره گران بار گناهم