اين بگفت و بعد از آن خاموش شد
وندران عين خودي بيهوش شد
اين بگفت آن واصل عرفان شده
بر تمامت سالکان سلطان شده
هر که را بويي رسد از بيخودي
جمله حق گردد نباشد او خودي
خودمبين و تو فنا شو هم ز خود
تا تو خود بيني توي در نيک و بد
حق طلب ميباش تا تو حق شوي
در کمال عشق مستغرق شوي
صورت تو بت بود باطل بکن
اين سخن گر ره بري راز کهن
صورت تو در خودي خودبين شده
زانک بيخود گشته و ره بين شده
چون برافتد صورتت از روي کار
نه بود پرده نباشد هم ديار
چون برافتد صورت حسي ترا
تو فنا گردي در آن عز بقا
چون برافتد صورتت زنده شوي
آنگهي گفتار کلي بشنوي
چون برافتد صورتت از شش جهت
آنگهي روشن شود اين معرفت
چون برافتد صورتت آنگه يقين
تو بداني آفرينش در يقين
چون برافتد صورتت از روي کل
عين ذاتت گشته پيدا بي سبل
چون برافتد صورتت عاشق شوي
در کمال او ز جان لايق شوي
چون برافتد صورتت يکسر تويي
صورتت نبود نباشد اين دويي
محو گردد صورت اشيا همه
مي نمايد ليک اين پيدا همه
بيخودي باشد هميشه با خودي
آنگهي داني که کلي هم خودي
چون به بيني خود تو عاشق تر شوي
آنگهي در عشق لايق تر شوي
چون به بيني اول و آخر همه
خود تو باشي باطن و ظاهر همه
پرده گر بر گيردت از روي کار
تو همي نه دار بيني نه ديار
پرده گر برگيردت فاني شوي
آن زمان تو عين روحاني شوي
پرده گر برگيردت از راز تو
آنگهي بيني بکل اعزاز تو
چون نباشي تو نه بيرون نه درون
اول تو آخر آيد رهنمون
راه تو در تو همي يکي بود
اندر اينجا مر کرا شکي بود
پرده گر برگيردت او است و بس
نه وجود عقل ماند نه نفس
نه چو نقش صورتي باشد ترا
با که گويم راز تو از ماجرا
ماجرا هم با تو بتوانم بگفت
در اين اسرار هم با تو بسفت
با تو گويم چون تويي محبوب کل
هم تو جويم چون توئي مطلوب کل
با تو راز تو عيان گردد يقين
پردها آنگه بماند بر يقين
پرده ها فاني شود با پرده دار
پرده را برگير زود از روي کار
پرده را کلي بسوزد پرده دار
راز خود با راز دل کن آشکار
پرده از رخ برفکن تو بر عيان
تا شوي کلي نهان جاودان
پرده را بردار تا راهم دهي
هر دو عالم را بيک آهم دهي
پرده را بردار برمن بيخبر
تا نماند از من و پرده اثر
پرده را بردار اي گم کرده راه
تا کنم بيرون اين پرده نگاه
پرده را بردار جان من بسوز
آتش عشقت ز ناگه برفروز
پرده را بردار و پرده بر مدر
بيش ازينم تو مده خون جگر
پرده را بردار تا بينم ترا
از ميان پرده بگزينم تا
پرده را بردار تا آگه شوم
گرچه راهت کرده ام همره شوم
پرده را بر عاشقان خود مدر
آب روي عاشقان خود مبر
پرده بردار و مرا مشتاق کن
بعد از آنم سير آن آفاق کن
پرده بردار و عيانم وانماي
جانم از بند ضلالت برگشاي
پرده بردار و دلم کلي ببر
تا شوم از شوق رويت بيخبر
پرده بردار اي حقيقت جسم و جان
تا ببينم روي خوبت درنهان
پرده بردار اي نموده جزو کل
بيش ازينم تو مکن در عين ذل
پرده را بردار و زين پرده چه سود
چون ترا گم کردنست اين خود نبود
پرده بردار از صفات لم يزل
تا به بينم من ترا اندر ازل
پرده بردار اي وراي جان و دل
تا کجا باشد ترا مأواي دل
پرده بردار اي ز پرده گم شده
کام خود از پرده ها تو بستده
پرده بردار اي کمالت بي صفت
تا برون افتد ز پرده شش جهت
پرده را بردار تا فاشم شود
گوش جان راز خود از خود بشنود
پرده را بردار و کن فاني دلم
زانک در پرده عجايب مشکلم
پرده را بردار و بيداري بده
از وجود جان تو هشياري بده
پرده بردار اي تمامت کاينات
گشته بر تو بي تو اين نقش صفات
پرده بردار اي نموده انبيا
راه فاني کلي از عز و بقا
پرده بردار اي ترا آدم ز خود
کرده پيدا بر تمامت نيک و بد
پرده بردار اي تو نوح نوحه گر
کرده در طوفان عشقت بيخبر
پرده بردار اي تو ابراهيم را
کرده برخير تو تعليم را
پرده بردار اي ز موسي راز تو
کرده اندر طور دل اعزاز تو
پرده بردار اي ز اسحاق وفا
جان خود بر خويشتن کرده فدا
پرده بردار اي ز عيسي روح روح
داده عالم را بکلي اين فتوح
پرده بردار اي ز ايوب ضعيف
کرده رنجور و ز عشقت تن نحيف
پرده بردار اي محمد راز دار
سر جمله کن تو بر ما آشکار
پرده بردار اي محمد را وجود
جسم و جانش افکنيده در سجود
پرده بردار اي کمالش داده تو
هر چه بودش جملگي بنهاده تو
راز دار تست اين پير ضعيف
هم فدايت کرده اين جان نحيف
چون ترا ديدم تويي و هم ز تو
ميکنم کلي تمامت هم ز تو
چون ترا ديدم تو بودي بي صفت
مي زنم دستان راز معرفت
چون ترا ديدم توئي در پرده تو
راز خود بر جزو و کل گم کرده تو
چون تو ديدم روي خود بر ما نماي
جام جم چه بود تويي کلي نماي
چون ترا ديدم ترا خواهم مدام
هم ز تو کلي ترا خواهم تمام
سالک ره بين چو در حالت شده
هر زمان بر حالتي فالت شده
گاه اندر خوف و گاهي در خطر
گاه استاده گهي اندر گذر
اندرون پرده تازان راند او
گاه اندر پرده هم وامانده او
گاه محبوس خدا گشته يقين
گاه گشته در گماني راه بين
راه بيحد کرد اندر دهشتش
ديده اندر راه حق مرقربتش
گاه بيخود گشته در رمز صفات
گاه حيران گشته اندر وصف ذات
گاه در نزديکي سالک شده
ديده کوران در صفت ها لک شده
راه بي حد کرده در وصف و صفت
راز خود ديده ز صاحب معرفت
راز خود بشنيد و هم خود خواند باز
او ز عشق رمز کرده جان بناز
راز را از راز دان بشنيده هم
هم ز ديده ديده ديده ديده هم
بر رموز عشق سرگردان شده
در درون پرده ها حيران شده
عاشقي بر وصف عاشق آمده
صادقي بر عشق صادق آمده
در گمان و در يقين افتاده پست
زير پايش پرده ها هم کرده پست
واصلان عشق را در پرده راز
ديده راز خود بکرده پرده باز
آنچنان راز نهاني يافته
آنچنان عين عياني يافته
آنچنان جان ها بداده کل بباد
جان خود بر باد داده بي نهاد
عاشق آسا رمزها گفتند باز
تا برون رفتند کل از پرده باز
رازهاي خويش با معشوقه کل
گفته با او ليک بي او گفته کل
هر چه از معشوق بشنفته بر از
جمله با معشوقه خود گفت باز
راز با معشوقه گفته در نهان
تا نهانشان گشت بر صورت عيان
راز خود را گفت کلي پيش دوست
مغز گشته ليک نه مغز و نه پوست
راز خود گفته بداناي جهان
برگذشته از زمين و از زمان
راز خود با راز او آورده خود
بيخودي اندر يقين بي نيک و بد
راز خود با عشق گفته در نهان
گشته معشوق حقيقي در نهان
راز خود با راز حق آمد يقين
راز بايد گفت مرد راه بين
اي دل آغاز يقين آغاز کن
پرده از روي حقيقت باز کن
اي دل آخر چند در راهي کنون
مانده اندر پرده بي رهنمون
اي دل آخر چند خواهي تاختن
جان خود در راه جانان تافتن
اي دل آخر چند سودايي کني
اندر اين ره چند شيدايي کني
اي دل آخر چند اين سوداپزي
اندر اين پرده تو اين سوداپزي
اي دل آخر راز تو از پرده گم
گشته است و کرده اي تو راه گم
اي دل آخر تو درون پرده اي
خويشتن در خويشتن گم کرده اي
اي دل آخر چند بي سازي کني
در هواي عشق طنازي کني
اي دل آخر جان خود درباز تو
پرده را افکن ز رويت باز تو
اي دل آخر پرتوي از وي ببين
چند خواهي گشت اکنون راه بين
اي دل آخر خون جان از جام ساز
راه بي آغاز را انجام ساز
اي دل آخر چند خاموشي کني
خويش را در عين مدهوشي کني
اي دل آخر پرده باز افکن ز روي
بيش ازين تا چند باشي راه جوي
اي دل آخر از يقين آگاه شو
يک زمان در قربت الله شو
اي دل آخر ديده اين سالکان
در فناي عشق گشته صادقان
اي دل آخر چند خواهي ايستاد
هم ببايد رفت پيش اوستاد
اي دل آخر تن بنه ره پيش گير
آنگهي از ره مراد خويش گير
اي دل آخر خون خود تا کي خوري
هر زمان وامانده و حيران تري
اي دل آخر برق واري در گذر
تا بيابي روي آن صاحب نظر
اي دل آخر عين جان ايثار کن
هر چه داري در جهان ايثار کن
اي دل آخر تا نگردي سوخته
کي شود سر هويدا توخته
اي دل آخر در فناي او مترس
چند باشي بازمانده باز پس
اي دل آخر چند نازي جان بباز
در نشيبي چند مي جوئي فراز
اي دل آخر پند من بپذير تو
تا شوي کل خويشتن کم گير تو
چند باشي در درون و در برون
چند باشي غافل آسا در جنون
ره روان رفتند و تو در پرده
همچنان مي جويي و گم کرده
ره روان رفتند سوي يار خود
تو چنين مانده ببين اغيار خود
ره روان کردند جان خود نثار
همچنان ماندي تو اندر پرده خوار