سوال سالک وصول از پير

راه بين گفتا که اي جان جهان
اي مرا تو آمده عين عيان
چون نداني واصلي آن جايگاه
هم تويي و نه تويي اين جايگاه
راز تو دريافتم چون گفته
در معني اندرين ره سفته
راز خود اکنون تو پنهان ميکني
بر من مسکين چه تاوان ميکني
چون تو آوردي مرا اين جايگاه
هم مرا بنماي اکنون کل راه
تا مراد خود دمي حاصل کنم
همچو تو من نيز خود واصل کنم
گفت آن هاتف تو خود ديدي همي
کي کجا يابي وصالم يکدمي
خود مبين حق بين که تا تو حق شوي
پس ندايي کن ندايي بشنوي
در نگر کاين سر هم از خود رفته است
تو چنان داني که از خودرفته است
اين زمان هم با خود و هم بيخودست
در مقام کل فتاده بي خودست
سالها اينجا مقيم راز ماست
اندر آنجاگاه او دمساز ماست
اين درخت و مرغ و صندوق و گهر
رازها دارد درين ره راهبر
راز ما ميداند او اين جايگاه
باز مانده در درون پرده گاه
اين زمان مقصود او حاصل کنم
اين زمانش دمبدم واصل کنم
راز ما ميداند و از خود شدست
يک نظر ديدست و او بيخود شدست
همچنان ناپخته است اين جايگاه
عاقبت دريافت وصل پادشاه
صبر کن تا راز او را بنگري
تا تو نيز از راز او هم برخوري
صبر کن تا راز بنمائيم ما
راز خود بر راز بگشائيم ما
آنچه ما دانيم آن پيدا کنيم
راز پنهاني بدو پيدا کنيم
اين زمان اندر نظر او بيهش است
در چنان بيهوشي او خوش خوشست
اين زمان اندر وجودست و عدم
ميزند اين جايگه کلي قدم
يک نظر کرديم سوي پير ما
اين چنين گشتست حيران پير ما
از کمال خود نظر کلي کنيم
جزو او را اين زمان کلي کنيم
از کمال اين پير ره واصل کنم
عاقبت مقصود او حاصل کنم
يکزمان وا ايست اينجا و مترس
تا بداني کاين چه رازست و مترس
برق استغنا چنان آيد ز دور
آتشي گردد در آنجا همچو نور
خود ببيني آنچه اينجا ديدنيست
باز داني آنچه اينجا کردنيست
عشق ما اينست هم در عاقبت
ره نداني تا که جويي عافيت
عشق ما اينست و ما پيدا کنيم
آنچه پنهانست ما پيدا کنيم
عشق ما هرگز نداند عقل بين
در گمان هرگز کجا باشد يقين
تا نسازي و نسوزي پاک تو
کي تواني گشت نور پاک تو
اين زمان ما يک نظر خواهيم کرد
از جلال خود نظر خواهيم کرد
تا شود فاني و باقي گردد او
اين زمان کلي تمامت گفت وگو
بشنو اين اسرار جان گر آگهي
بشنوي از جان گر مرد رهي
رمز من نه عقل داند اندرين
در گمانت عقل کي يابد يقين
رمز من شوريدگان دانند و بس
رمز من سريست از الله و بس
رمز من کلي حقيقت آمدست
اولت اين عقل بايد کرد پست
تا کمال لامکان حاصل شود
جان تو از اين سخن واصل شود
بوي اين گر هيچ بتواني شنود
گوي از کونين بتواني ربود
اين رموز از لامکانست اي عزيز
سز اين درياب تا گردي عزيز
ناگهي از حضرت عزت ز ذات
ناگهاني يک علم زد نور ذات
پير در ساعت در آنجاگه بسوخت
اندر آن آتش بکلي برفروخت
آتشش از پاي تا سر در گرفت
خوش همي سوزيد و خاکستر گرفت
تا تمامت گشت خاکستر وجود
گوييا اين پير خود هرگز نبود
همچنان آواز مي آمد يقين
اين رموزم هم بدان اي راه بين
همچنان از شوق بودي نعره زن
همچنان از ذوق بود اندر سخن
همچنان در عشق پا تا سر ببود
بود آوازش ولي صورت نبود
همچنان مي گفت اي کلي شده
کام خود در عاقبت تو بستده
هم گمان من يقين گشته ز تو
پاي تا سر راه بين گشته ز تو
نيستم هستم کنون در نيستي
هستي تو شد يقينم نيستي
هست گشتم نيستم در پرده من
پرده ها کرده همي بر گرد من
نيست گشتم هست گشتم جاودان
هست و خواهم بود و هستم جاودان
وارهيدم من ازين رنج و الم
بي وجودم روح پاکم در عدم
نيست در هستم يقين اندر عيان
هم جهاني نه جهانم در جهان
نه عيانم هم عيانم شد که من
نيستم اما توي کلي و من
در تو گم گشتم تويي اکنون مرا
در درون تو شدم بيرون مرا
راز من کلي تو ميداني تويي
هر چه گفتم بر زبان کلي تويي
بود من بود تو بد چندين که بود
گوييا اکنون نمودم بود بود
آينه گشتم بکلي آينه است
روي من با روي تو هر آينه است
کان قلبي کالغوادي من فتوح
انت قلبي انت عيني انت روح
الصباحي في منامي حالتي
ثم ضعت في فوادي ضالتي
حالتي مجلي فوادي ظاهري
اين زمان در باطني و ظاهري
جزو گشتي کل بديدي جاودان
چون نهان گشتي عيان ديدي نهان
من توم راهت تمامت پرده ام
نه چو پرده اولين گم کرده ام
واصلم کلي بکن اکنون تمام
تا نمانم من تو ماني والسلام
واصلم گردان خودي خودنماي
جان جاني تو مرا جانم نماي
اول و آخر يقينم کنم يقين
تا شود عين عيان عين يقين
در تن و بي تن چو تنها گشته ام
اين زمان بي تن بخون آغشته ام
واصلم کن عين گردانم عيان
جان کنون و جسم رفتم از ميان
اين دگر خواهم که داري حاصلم
هم ز فضلت تو بگردان واصلم
واصلم گردان ازين ما و مني
تا يکي گردم درين سر بي تني
راز ديدم هم بگويم مر ترا
چون تو من گشتي شنو کل ماجرا
در تو گم گشتم چو تنها آمدم
بي تنم اما چو شيدا آمدم
نه محيطم هم محيطم بر همه
نه شبانم هم شبانم بر رمه
نه دلم اما يقين دل گشته ام
اندرين بي خود خودي دل گشته ام
ره شدم نه ره شدم همره شدم
با توام نه بي توام آگه شدم
عاشقم تا روي تو ديدم عيان
عشق شد معشوقه گشتم جاودان
پرده ام نه پرده ام در پرده ام
نه چو سالک اين زمان ره کرده ام
بي تنم هم بي تنم هم با تنم
روشنم نه روشنم هم روشنم
صورتم نه صورتم نه سيرتم
نه بمعني نه بتقوي سيرتم
عاقلم نه عاقلم هم عاقلم
صادقم در عاشقي هم صادقم
من توام يا تو مني هم من توام
هر دو يکي گشته و نه من دوام
در وجودم در سجودم در خودم
در مقام عشق اکنون بي خودم
راز دارم از تو اما در نهان
بي خودم اما حقيقت بر عيان
راز تو هم با تو خواهم گفت باز
رازدار من تويي اي بي نياز
راز تو بر من عيان شد بي وجود
بود من کلي هم از بود تو بود
راز داني راز داني رازدان
هم عياني هم عياني هم عيان
در عيان تو نهاني آمدست
در نهان تو عياني آمدست
اين نهان تو عيان را آشکار
کس نهان هرگز نديده آشکار
در نهاني من عيان مي بينمت
در عياني جان جان مي بينمت
راز هر دو کون گشته از تو فاش
هر دو کون از ذات تو شد جمله فاش
واصلم در ذات تو فاني شده
از برون پرده اعياني شده
واصلم در ذات تو افتاده من
سر بسوي حکم تو بنهاده من
واصلم در ذات تو مستغرقم
در جلال تو عيان مطلقم
ذات تو باقي و بنده فانيست
عين دانائي من نادانيست
راز تو بشناختم بر شش جهت
جمله يکي گشتم از روي صفت
بي صفت گشتم صفت بگذاشتم
از صفات تو دمي پنداشتم
من صفات تو کجا دانم صفت
کز صفت مستغني و از معرفت
عقل و جان ايثار کردم زين مقام
تا شدم در ذات تو فاني تمام
عقل بيرون ماند و شد در پرده او
همچو تو، من خويشتن گم کرده او
عقل پنهان گشت و او را پرده است
در ميان پرده ها خو کرده است
بر سلوک خود هوسها مي پزد
هر چه ميخواهد ز سودا مي پزد
آخرالامرم وصولي راست شد
گرچه افزون بود علمم کاست شد
کل رازم فهم شد در جاي خود
نيست چيزي ديگرم همتاي خود
هيچ ديگر در خيالم راه نيست
هيچکس از وقت من آگاه نيست
اين زمان از عشق ذاتت سوختم
هر چه بودم جمله کلي سوختم
در وجود و در عدم کلي شدم
اين زمانه بي عدد کلي شدم
سوختم از آتش عشق تو من
سوخته کي گويد آخر اين سخن
تو مني و من ترا خواهم ز تو
گشته افزونم نکاهم من ز تو
بر جمال لايزالت عاشقم
ميزنم يکدم که صبح صادقم
صبح گشتم شب شدم هم روز من
از وصال تو شدم فيروز من
اين دلم شد محو از کل نهان
دل بدل شد جان بجان اي جان جان
جان جاني هم عياني در نظر
باخبر هستم ز عشقت بي خبر
مفلسم ليکن همه زان منست
نقش اشيا جملگي زان منست
هيچ در دستم ولي در دست من
از فراق بيخودي هم مست من
آفتابم نور او هم از منست
آفتاب از نور رويم روشن است
ما هم و افتاده اندر تف و تاب
همچنان مستغرقم در فتح باب
آسمان ليکن نيم گردان شده
کوکبم اما نيم حيران شده
گردش اشيا همه ذات منست
مصحف کل نقش آيات منست
آتش وز آتش غم سوختم
اين چنين نور يقين افروختم
زادم و بر باد دادم زندگي
زنده گشتم من ز روي مردگي
آب لطف تو بدم گشته روان
اين زمان بر باد دادم آن مکان
حال آن خاکستر اکنون گشته گل
عين کل گشتيم اندر عين ذل
بحرم از شوق تو اين ساعت بجوش
تا ابد هرگز نخواهم شد خموش
کوهم اما کوه غم بگذاشتم
بهره از روي يقين برداشتم
جبرئيلم نه ز جبريل آمدم
کام دل از جبرئيلم بستدم
هستم اسرافيل و صورم در دمست
افکننده صورتم در دم دمست
من ز ميکائيل عزت يافتم
از وجود رزق حرمت يافتم
هم ز عزرائيل جان دارم کنون
از غم صورت که آزادم کنون
نه شبم نه روز هم روز و شبم
بي تو اکنون در ميان ماتمم
ابرم و از رعد غران گشته ام
برقم و از تف سوزان گشته ام
در وجودم از عدم دارم الم
در دلم دارم کرم اما عدم
در نهانم آشکارم از همه
اين زمان چون بردبارم از همه
حاصلم شد واصلي بي حاصلم
از کمال شوق گفتن واصلم
با تو مي گويم همه من خود توام
من نخواهم اين زمان چون من توام
بي تو کي باشد تمامت جزو و کل
پرده هاي بي صفت با عين ذل
رفت عقل و رفت صبر و کل شدم
اين زمان معشوقه بي دل شدم
کل و جزوم جزو و کل دريافتم
تا که ذاتت بي صفت بشناختم
ذات خواهم گشت در ذات تو من
تا شود منزلگه ذات تو من
من نمانم من نمانم من توام
بي توام اما يقين اندر توام
در زمانم بي زمانم بي مکان
هم زمان بي مکان اندر عيان
هر چهار آمد برون از هر چهار
صد هزار آمد فزون از صد هزار
بحر گردون موج گردم لاجرم
عرش گشتم در درون فرش هم
فرشم و عرش تو گشتم پايدار
اين زمان در عرش هستم گوشوار
فرشم و الارض کل مايدون
فرش را دادي شرف از مايدون
گشته کلي راز تو اعيان کنم
تا تو ماني تو برين بر جان کنم
در مقامات تو کلم بي خلاف
اين زمان گفتم حديث بي گزاف
عارفم مستغني از کل شده
اولم در آخر تو گم بده
بودم و هرگز نبودم بي خلاف
اين زمان گفتم حديث بي گزاف
گرچه بسياري بخواهم گفت باز
هم در اسرار خواهم سفت باز
از تو جستم وز تو گفتم هر چه هست
هم تو گشتم هم تو هستم هر چه هست
غير نيست اندر درون ذات تو
غيرهم نبود صفات ذات تو
هيچ غيري نيست کل سير تو بود
ديده ام اين جملگي دير تو بود
چون يقيني پس چرا اندر گمان
داشتي در پرده خويشم نهان
چون يقيني پس چرا بگذاشتي
هم مرا اندر جفا ميداشتي
از وفاي تو جفا آمد برم
عاقبت محو تمام آمد برم
از تو دارم درد درمانم تويي
آشکارا اين زمان دانم تويي
آشکارايي ولي گشته نهان
بگذرم من از نهانت برعيان
از نهان و از عيان هر دو يکم
در تمامت جزو و کل مستغرقم
کاشکي اول چو آخر بودمي
يعني از باطن بظاهر بودمي
کاشکي اول مرا من همچنين
بودمي اندر عيان او يقين
چون تو بودي من که بودم لاجرم
اين کمال از تو شدم پيدا عدم
چون تو بودي و تو باشي جاودان
هم تو خواهي بود آنجا کاروان
جاوداني جاوداني جان شده
گشته پيدا وز نظر پنهان شده
ديده سر مر ترا هرگز نديد
يدرک الابصار خود هرگز نديد
نحن اقرب راستي را بر حضور
پاي تا سر گر شده نور تو نور
نحن اقرب ني صفا تست و نه ذات
ميکني کلي صفات بي صفات
نحن اقرب سخت نزديک گلي
آتشي و باد نه آب و گلي
جمله و از جمله فارغ آمدي
بر همه عالم تو عاشق آمدي
نحن اقرب خويشتن بشناختي
هم کمال خود ز عشقت باختي
چون تو بودي اين همه اشيا چه بود
چون نهاني اين همه پيدا چه بود
هم نهاني و تو پيدا آمدي
آشکارا آشکارا آمدي
آشکارا بودي و پنهان شده
هم ز پيدايي خود يکسان شده
چون نبودم من تو بودي در جهان
هم نبودي محدث و در جان نهان
کي مکان تو شود پيدا چنين
بي مکان هرگز مکان گردد يقين
اين مکان و اين زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت
فهم کن تو و هو معکم زين سخن
کي گماني بود بر تو اين سخن
و هو معکم ذات پاک تو بود
هر چه هست کلي چو خاک تو بود
اصلي اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته
آب با برف آمده بسته شده
هر دو يکي گشته و پشته شده
آب چون درگل شود نبود خراب
فهم از اين سان باشدت فهم کلاب
آب چون با گل شود در يک جهت
رنگ و بوي گل شود در معرفت
رنگ گل با بوي تو شد همنشين
آب چون گل گشت از روي يقين
بوي او دارد هميشه بوي تو
زانکه خو کرده است او با خوي تو
هر دو يکسان گشت بر کل گوهري
هر دو يک بويست چون بوي آوري
هر دو يک بويست از آثار کل
علو کلي ميشود آنجاي کل
چون يکي گردد يکي به بي صفت
چون توانم کرد کلي معرفت
چون يکي گشتم همه يکي شويم
از دو بيني آن زمان کلي شويم
کل کل گشتيم و در ذات آمديم
کل کل هستيم و کلات آمديم
جزو بوديم اين زمان کل گشته ايم
گرچه بسياري ابر ذل گشته ايم
بر صفت گشتم چنين من بي صفت
هم خودي خود بديدم بي صفت
در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فاني بد بکل بگذاشتم
من نهاني ام نهاني بر عيان
بر عيانم بر عيانم بر عيان
در عيان گشتم نهاني زين غرض
تا نداند راز و حالم بدغرض
واقفم بر جمله اسرار کل
اين زمان بگذاشتم من عين ذل
ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلي تمامت نور تو
آن زمان يکي بود هم بيشکي
کي بود شکي گمان اندر يکي
چون يکي گشتم نه بينم من دويي
هر چه ميگفتم تويي و هم تويي
اين همه از تو بگفتم هم بتو
از تو ميگويم عيان هم من بتو
با تو خواهم گفت يکي گشته ام
گرچه راهت کل بدو کل گشته ام
من يکي خوانم يکي دانم ترا
هم يکي خواهم شدن بي ماجرا
من يکي ام قل هوالله احد
چو عدد يکي شود کل عدد
چون يکي گشتم نماند ستم دويي
من نمانم اين زمان جمله تويي
در ره توحيد فاني گشته ام
غرق آب زندگاني گشته ام
جمله يکي گشته ام من بي صفت
جملگي چون اوست نيستم معرفت
معرفت شد جمله در يکي تمام
اين زمان يکي ترا بينم مدام
جمله يک چيزست اما من نيم
پاي تا سر محو گشتم من نيم