عاقبت آن سالک اندر پرده ها
بود و مي شد از يقين در پرده ها
تا ششم پرده رسيد آنگاه او
بعد از آن چون شد دگر آگاه او
ديد ناگه پرده سبز و لطيف
در پس پرده يکي پير شريف
ايستاده در بر آن پرده او
دم بدم ميکرد در خود پرده او
پرده را در گرد او زين نور بود
گرچه آن پرده تمامت نور بود
پرده بد سبز اما چون بهار
روي هاي او بمانند نگار
نورها از پرده ها تابان شده
عکس آن بگرفته و تابان شده
نور او اسفيد رنگ و رنگ رنگ
گرد خود پيچيده بود آن پرده تنگ
بر کف دستش نهاده مهره
جوهري بي حد عجايب شهره
اندران مهره بسي خط داشته
بر صفت آن لمعه ها بفراشته
جوهري بد عکس آنجا خطها
گشته پيدا بر مثال استوا
گرد آن جوهر فراوان مرغ بود
عکس آن بر چشم ره بين مينمود
جملگي برزنده بر روي افق
از برون پرده کرده يک تتق
يک تتق ماننده خورشيد بود
روشني ماننده ناهيد بود
آنچنان پير عزيز کامکار
جوهر اندر دست گشته نامدار
هر زمان آن جوهر پر عکس نور
از کف خود افکنيدي دور دور
بازگشتي جوهر اندر جاي خود
پس طلب کردي همي مأواي خود
باز جاي خود شدي جوهر همي
روشني دادي در آنجا عالمي
پرده اي بر عکس جوهر تابدار
گشته بود از پرتو خود پرنگار
روي پيرش بر مثل چون ماه بود
در درون پرده در آگاه بود
جوهر اندر دست کردي سرنگون
آمدي از روي جوهر نقش خون
در چکيدي خون ز جوهر ناگهان
محو گشتي خون جوهر در زمان
جوهر اندر خون برنگ خون شدي
عکس او نه خون ولي چون خون شدي
مرغکان چون آن بکردندي نگاه
آمدندي پيش آن جوهر براه
هر تني زان مرغکان خون داشتند
گر چه يکسر دل پر از خون داشتند
خون گرفتندي ز جوهر در زمان
درچکيدي هر زمان خون از دهان
پير ناپيدا شدي در عکس آن
راه بين چون ديد حيران گشت از آن
بر فراز پير ديد او يک شجر
بر گشاده بود آنجا بال و پر
پهن بودش هر ورق چون آفتاب
جمله رنگش چو نور ماهتاب
ميوه او بود سر آويخته
اندر آن اشجارها بگسيخته
بود رنگ ساق او مانند خون
بال او رفته از آن پرده برون
گرچه زان سر ديد او آوازها
بانگ ميکردند پر از رازها
بانگ ميکردند بر آواز مرد
خود همي بودند اندر راز خود
راه بين آواز ايشان مي شنود
ليک از گفتارشان آگه نبود
او نميدانست تا چه گفتشان
بود ايشان را از آن کام و دهان
بود صندوقي نهاده پيش پير
پر ز جوهر عکس آن چون مه منير
بس منور بود همچون آفتاب
خوش همي تابيد از وي نور و تاب
نور آن صندوق اندر پرده را
اوفتاده بود روشن کرده را
نور آن بالاي اشجار آمده
پير اندر آن بتکرار آمده
هر زماني يکسري ز آنجا بزار
اوفتادي پير را اندر کنار
در کنارش چون سر افتاده شدي
پير آن را ناگهان خود بستدي
بر سر صندوق کرده باز رو
پس نهادي سر در آنجا باز او
خوش نظر کردي بسوي آن درخت
اندر آن حيران بماندي مرد سخت
بار ديگر چون که بگذشتي از آن
يکسر ديگر در افتادي از آن
پير بار ديگر آن صندوق را
در نهادي و فرو بستي ورا
آن سر از صندوق خاموش آمدي
چون کسي در خواب بيهوش آمدي
تن زدندي آن سران در پيش او
بار ديگرشان نبودي گفت و گو
مرغکان در گرد سرها بي خلاف
مي پريدند اندر آنجا بي مصاف
روي سرها پيش پير نامدار
بود هر يک بيقرار و زار زار
هر زمان آن پير خوش بگريستي
اندر آن سرها همي نگريستي
زار ميگفتي که اي داناي حال
تو همي داني مرا راز از سئوال
تو همي داني و بس من چون کنم
تا ازين احوال سر بيرون کنم
سالها شد تا مرا اين جايگاه
داشتي اندر ميان پرده گاه
من چه دانستم که اين پيش آيدم
اين چنين احوال ها پيش آيدم
سر اين گر چه نکردم آشکار
بي قرارم بي قرارم بي قرار
بي قراري ميکنم اين جايگاه
باز ماندم در درون پرده گاه
بيقراري ميکنم اينجا دژم
باز مانده اندرين راه عدم
تو مرا اين جايگه آورده
چون نميدانم کدامين پرده
از برون پرده يا از درون
هم درون و هم بروني هر دو چون
چون تويي در اول و آخر همي
بر دل ريشم بنه يک مرهمي
سوختم زانگه که ديدم راز تو
هم نگه دارم نگويم راز تو
هم مرا اين جايگه بنشانده
عاقبت از جايگاهم رانده
اين رموزم آشکار کرده
اين دلم را پر ز سودا کرده
اين چنين رمزي کرا گويم ز تو
هم ترا و هم ترا جويم ز تو
تا کي اين سر را ز اسرار آوري
مر مرا اينجا نه تنها بنگري
خون دلها اندر اينجا ريختم
اي بسا سرها که از تن ريختم
حکم حکم تست تو داني همه
مي بکن تو آنچه بتواني همه
هم اميدي دارم اندر پرده ات
هم مرا اينجا رساني از رهت
من چنين ز اندوه ديدت سالها
اين چنين زار و نحيف از حالها
گفت اميد ترا حاصل کنم
عاقبت آن جايگه واصل کنم
آنچه گفتي راز من کن آشکار
تا کنم جان خود اندر ره نثار
اينک آمد آنچه تو فرموده
راست گفتي هر چه تو فرموده
پيک راه آمد مرا آگاه کرد
يک زمانم جان ز تن بيراه کرد
سوي تو خواهم کنون من آمدن
بي من آنجا خواهم آنجا من شدن
من نمانم تو بمان کلي مرا
تا کنم تسليم جان و تن فدا
اين رموز تو يقين گرديده کل
باز دارم زين همه هستي و ذل
مر مرا زين پرده ها بيرون فکن
همچو اين سرها ميان خون فکن
پيک آمد اينک آمد در حجاب
بي خلاف آمد برون او از حساب
راست کارم من کنون درباختم
چون بسي بازار نو برساختم
رازدار تو منم در پرده راز
پرده را از روي خود برگير باز
من ترا خواهم ترا جويم ترا
سهل گردان هم مرا اين ماجرا
سهل کن کارم بکلي وارهان
اي مرا تو نور ديده هم عيان
جان خود ايثار راه تو کنم
خويشتن را در پناه تو کنم
راز من را خود تو ميداني و بس
باز بستان اين نفس را هم نفس
وارهان ما را ازين پرده توکل
چون گرفتارم ميان عز و ذل
جان خود در راه خواهم باختن
تا برون پرده خواهم تاختن
پرده از رويم تو بردار و يقين
روي خود بنما بنزد راه بين
اين زمان جان من حيران ببر
کار من آسان کن اي مير بشر
اين زمان کل تو گشتم چون کنم
تا که اين پرده ز خود بيرون کنم
پرده ام در ره حجابست و زوال
زان نمي يابم وصال آن جمال
پرده بر در وارهان اي پرده در
پرده از کارم برافکن بي خبر
تا شوم مستغرق عز و جلال
لم يزالي لم يزالي لايزال
مرد سالک راه بين اندر زمان
چون بديده راز او را بر عيان
در عجب اينجا بماند و لال شد
همچو آن پير دگر بي حال شد
شد زبانش لال از آن گفت سؤال
در تفکر مانده بود و در خيال
او بمانده زار و حيران در جنون
تا چه آيد از پس پرده برون
بشنو اين اسرار ديگر بي خلاف
محو شو تا وارهي از اين گزاف
هر که اين اسرار ديگر بشنود
رازدان صانع اکبر شود
در زمان آن سالک صاحب نظر
ايستاده کرده بد بر وي نظر
در نظر آنجا بماند او اي عجب
تن ضعيف و زار مانده در تعب
آتشي آمد برون از آن درخت
شاخ او را پس بسوزانيد سخت
جمله شاخ آن درخت و سر بسوخت
بار ديگر آتشي را برفروخت
آتشي در کل آن پرده فتاد
بعد از آن روي خود آنجاگه نهاد
راه رو در حيرت آنجا گشت گم
خويش را در خويشتن ميکرد گم
دهشت آتش چنان شد خوفناک
تا بناي راه بين گردد هلاک
گشت گرد آن شجر تا پاک گشت
همچو خاکستر شد و چون خاک گشت
سوي آن صندوق آتش در گرفت
هر چه بود آنجا بخشک و تر گرفت
آنچنان سرها که در صندوق بود
آتشي افتاد و بانگي مي شنود
بانگ ميکردند از صندوق راز
مرد ره بين گشت از آن اسرار باز
هر زمان از دهشت اسرار آن
مي چميد از هر سويي آن رازدان
آمد از صندوق آوازي دگر
گفت خوش ميباش تو اي بيخبر
چند باشي نيز سرگردان شده
اندرين اسرار تو حيران شده
خوش بايست اينجا و از آتش مترس
زين چنين رمز و معاني خوش مترس
چند خواهي بود از آتش رمان
گر بجوشد هم بيابي تو امان
ليک اسرار دگر در راه هست
گر نميداني زماني کن نشست
تا ببيني سر اسرار قدم
هيچکس آگاه نبود لاجرم
چون تو ميبيني زماني صبر کن
تا شود پيدا مرين راز کهن
صبر کن يکدم مترس اي ناتوان
تا ببيني راز پرده بر عيان
آنچه تو ديدي رموز ديگرست
آنچه من دانم که از آن آگهست
من ترا اين جايگاه آورده ام
ليک اين ساعت ترا گم کرده ام
عاقبت هم باز آن جايت برم
در مقام و جاي و ماوايت برم
تو بدين دهشت کجا بيني مرا
تو کجا يابي مرا بي جان فدا
راز منهم من بدانم در نهان
کي ترا گردد چنين رازي عيان
گرچه بسياري کشيدي رنج راه
صبر کن يکدم تو نيز اين جايگاه
تا ترا رازي دگر حاصل کنم
مر ترا از يک جهت واصل کنم
هر کسي را از ره ديگر برم
گه بپاي آرم گهي از سر برم
آنچه من دانم نداند هر کسي
تا شود اسرار من برتر بسي
آنچه گفتي آنچه ديدي من بدم
من ترا آوردم و من تو بدم
صبر کن تا تو بمقصودي رسي
زانکه اندر پرده مانده در پسي
عاقبت از پرده بيرونت آورم
در ميان صحن گردونت آورم
چند و چند آخر بخود مي بنگري
تا تو خود بيني کجا اين ره بري
تا ترا اينجا نديدم مرد کار
بر تو اين سر کي بگشتي آشکار
تا ترا يک ذره خود بيني بود
آنچه ميجوئي کجا حاصل شود
تا ترا اين صورتست اندر برت
کي تواني يافت سر رهبرت
من ترا گشتم باول خواستار
عاقبت گردانمت سر آشکار
ليک حال صبر بايد اندرين
راه کن تا خود رسي اندر يقين
آنچه ديدي بيشکي در راه تو
کي شوي از رمز من آگاه تو
آنچه تو ديدي درون پرده ها
من بدم اما کجا بيني مرا
آنچه من ديدم ترا از صادقي
در کمال عشق ما تو لايقي
من ترا گشتم باول خواستار
سر خود کردم ترا من آشکار
آخرين هم من ترا واصل کنم
عاقبت مقصود تو حاصل کنم
چون تو در پرده فرو ماندي کنون
پيش آرم مر ترا يک رهنمون
تا تماشاي صفات ما کني
آنگهي آهنگ ذات ما کني
چون صفات من ترا معلوم گشت
هر چه جوئي مر ترا مفهوم گشت
در صفات من شوي تو بي صفات
ذات من گردي اگر گردي تو ذات
عاشق آسا آمدي در سوي من
هم بديدي رمزهاي کوي من
آنچه در مفهوم تو آمد يقين
همچنان راهست تو هم راه بين
آن کمال از اين نهاني آمدست
کان کمال آن جهاني آمدست
آن کمال ديگرست اندر جهان
در ميان پرده ها گشته نهان
هر چه ديدي پرتويست از آن کمال
هر چه گويي لامحالست آن محال
واصلم آنجا ندانم راز خود
گفته ام با تو بدان اي بي تو خود