راه مي بريد تا جائي رسيد
خود در آنجاگاه ناگه پرده ديد
پرده ديد او عجب آراسته
پر ز زينت نقش او پيراسته
پرده بد سرخ رنگ و نيلگون
اندران پرده عجايب موج خون
موج ميزد از درون پرده هم
ديد اندر فرق ناگه يک علم
يک علم از نور برافراشته
بر سر پرده عجب بفراشته
پرده ديد او عجايب سرخ رنگ
بد فراخ اما درونش گشته تنگ
رفعت او از بلندي ساز داشت
در درون پرده يک آواز داشت
بود آوازي درون پرده در
بي خود آواز آمدي ز آنجا بدر
بر سر آن خيمه در زير علم
ديد پيري ترک روي دل دژم
ابرويش پرچين و نوراني ولي
پيش او استاده بودي يک تني
نور رويش شعله در زير علم
مي زدي چون برق هر دم دم بدم
سايه نورش چنان گسترده بود
اوفتاده در تمامت پرده بود
بر سياست سهمگن بدراي او
زير پرده بد ستاده جاي او
از کمال و رفعت او آن جايگاه
داشت تيغي تيز در دستش نگاه
هر زمان کردي بهر سوئي نظر
هيچ بالاتر نبد زو يکدگر
يک تني افتاده سر در پيش او
تن شده بي جان ز زخم نيش او
آن تن افتاده بخون در زار زار
اوفتاده پيش پرده تن نزار
هر زمان در خون طپيدي تن برش
سر نهان گشتي هم از پيش سرش
نور روي او بگرد تن شدي
تا در آن ساعت وجودش بستدي
محو گشتي و دگر باز آمدي
پير آنجاگه بخود شيدا شدي
تيغ لرزان در کف او همچو آب
بوده سبز و آبدار و چون سذاب
هر که اين رمز و معاني بر گشاد
گشت بي سر تن به پيش سر نهاد
هر که زين اسرار ما آگاه شد
در درون پرده مرد راه شد
هر که زين اسرار بي سر شد ز تن
او بيابد کل و جزو خويشتن
گر کلاه عشق خواهي سر ببر
وز خود و هر دو جهان يکسر ببر
وين عجب چون سر بگشتي هر زمان
زنده مي گشتي به پيشش ناگهان
گرد سر در تيغ او گردان شدي
پرده از هيبت برو لرزان شدي
طول و عرض آن نبد پيدا سرش
ليک تن پنداشتي هر دم برش
سر به پيش تيغ گردان آمدي
تن در افتادي و بي جان آمدي
راه بين از پيش و پس کردي نگاه
هيچ چيزي مي نديد آن جايگاه
نور رويش خيره کرده چشم او
پر سياست پر نهيب از خشم او
او بچشم خود نگاهي کرد باز
ديد او يک تن درون پرده باز
ديد شخصي تن ضعيف و ناتوان
ايستاده بدنه تن نه دل نه جان
ديد شخصي جسم و دل بگداخته
جان خود در راه حيرت باخته
ترسناک از خوف او استاده بود
چشم سوي روي او بنهاده بود
روي سوي او بکردي هر زمان
حالتي پيدا شدي اندر نهان
اين هميشه ترسناک استاده زار
تن ضعيف و دل نحيف و جان نزار
چون نظر در روي او افکند او
سستيي بر حال او افکند او
رفت از ترس و سلامي کرد وي
پس جوابي داد ترک نيک پي
گفت اي شيخ از کجائي هان بگو
از براي چه شدي در جست وجو
جست و جوي تو بگو از بهر چيست
کل مقصودت بگو از بهر کيست
از براي چه در اينجا آمدي
در نبود و بود پيدا آمدي
چه طلب داري تو در اين جايگاه
چه همي جويي تو اندر پرده گاه
با من اين راز نهاني باز گوي
آنچه هست و آنچه ميجويي بجوي
ترسناک استاده بد آن راه بين
گفت خاموش و سخن شد زو يقين
تا بهوش آمد از آن بد ترسناک
گفت پير او را مدار از هيچ باک
تو چرا ترساني از من تو مترس
آنچه خواهي گفت بر گوي و مترس
من ندارم کار با تو اي عزيز
راز خود بر گوي با من تا چه چيز
تو چه خواهي زين مقام خوفناک
از براي چيستي تو ترسناک
رأي خود بر گوي تا من بشنوم
بعد از آن مقصود تو حاصل کنم
پس زبان بگشاد مرد راه بين
گفت اي نور عيان عين اليقين
من چه گويم با تو در اين جايگاه
اين زمانم هست اين جا عزم راه
راه بسياري که اينجا کرده ام
همچنان مانده درون پرده ام
اوستاد اينجا مرا آورده است
ليک راه عشق ما گم کرده است
من طلب کارم که بينم روي او
راه کردم بي حد اندر کوي او
منزلي بي حد درين ره کرده ام
همچنان استاده پيش پرده ام
سوي استادم کنون راهي نماي
اين گره از بند جانم برگشاي
گفت اي پرسنده اين اسرار تو
زين سخن گفتي و در گفتار تو
من بدانستم يقينت اين زمان
تا چه افتادت در اين دور زمان
دور چرخ اکنون چو در کارت فکند
بر برون پرده يکبارت فکند
آمدي اين جايگاه اي راه بين
از من اين اسرار دل آگاه بين
راه بسياري بکردي در نهان
در درون پرده گشتي ناتوان
اين ره بي حد و غايت آمدست
پرده هايش بي نهايت آمدست
اوستادم چرخ اينجا ساختست
پرده ها از عز خود پرداختست
پرده درانيم و ما در پرده ايم
همچو تو ما نيز ره گم کرده ايم
ما طلب کاريم سوي اوستاد
آنکه اين بنياد کلي او نهاد
هيچکس در پرده او ره نبود
هيچکس از وقت او آگه نبود
کس نديدم من طلب کار يقين
اين زمان ديدم ترا اي راه بين
بس کسا زين راه آمد در گذشت
ليک زين راه دراز آگه نگشت
نيست از فرسنگ او آگاه کس
نيست اندر راه او همراه کس
گر نکواستي تو در اين جايگاه
بو که ناگاهي بري در پرده راه
راه تو بالاي پرده اوفتاد
اين چنين راز تو کي بتوان گشاد
من بسي ديدم درين راه دراز
کامدند و درگذشتند از فراز
چون برفتند عاقبت گشتند پس
چون نبدشان بر سر او دست رس
راه مي ديدند پايان ناپديد
درد مي بردند درمان ناپديد
چون برفتند و بديدند روي او
بي دل آنگه بازگشتند سوي او
اي بسا جانها کزين راه يقين
اوفتاده در چه حسرت ببين
تو کجا خواهي شدن رو باز گرد
هم بسوي کوي خود پرساز گرد
باز گرد و تو مروزان جايگاه
تا که گردي همچو ايشان باز راه
باز گرد و سوي دلبر کن قرار
تا مگر افتد ترا مه در کنار
اي بسا روزا که من شب کرده ام
همچو تو مانده درون پرده ام
در درون پرده دستم بست بست
اوفتاده اندرين پرده ز دست
اندرين پرده عجايب بي حدست
تا نپنداري که راهي بيخود است
حد ندارد راه تو رو باز شو
گرچه گنجشگي کنون شهباز شو
راه خود رو ره سلامت پيش گير
که ترا گفتست اين ره پيش گير
روي سوي راز خود کن اينزمان
تا نباشي باز مانده در جهان
در جهان سفل کن کلي قرار
تا نگردي اندرين ره سوکوار
روي سوي پير نوراني کني
تو که اين رجعت بويراني کني
باز گرد و راز من بپذير و رو
نفقه از ذات من برگير و رو
ورنه اينجاگاه همچون من بباش
ره رو و در راه بس ايمن بباش
گفت من خواهم شدن در راه باز
ليک زآنجا هم بخواهم گشت باز
من بدين اميد در راه آمدم
خود ندانستم ز ناگاه آمدم
هر که سوي يار شد او بازگشت
تو يقين دان کو زره ناساز گشت
ميروم گر راه بي حد باشدم
هر چه باشد بر تن خود باشدم
خوف چه بود بازگشتن از وجود
تخم ما اينجاي کشتن از چه بود
من نخواهم گشتن از اينجاي باز
ميروم اينک عزيزان برفراز
تا دگر چه پيش آيد مر مرا
زين خوشم چون بيش آيد مر مرا
هر چه آن استاد داند او کند
هر چه نه استاد خواهد بشکند
کار من با اوستادست از يقين
من نانديشم کنون از کفر و دين
راه خواهم کرد تا استا شوم
گر هزاران سال اندر ره بوم
عاقبت هم بوي از آن جا در رسد
عاقبت حال مرا هم بنگرد
پير گفتش بر اميدي اين زمان
کام خود يابي زمان ها در زمان
چون اميد تو باستاد آمدست
پاي بست تو به بنياد آمدست
چون اميدي آمدي پيشش کنون
مي نه انديشي تو از بيشش کنون
هر که او صبري کند در عاقبت
پيشش آيد عاقبت هم عافيت
همچو ما گر تو چنين جان ميدهي
جان خود در راه تاوان مينهي
اوستاد اين دوست دارد بي خلاف
تا نه پنداري که اين کاري گزاف
کشته او زنده گردد جاودان
گردد آسوده بکلي در جهان
زنده است اين کشته در آن جايگاه
همچو تو او نيز بودست او براه
کشته او شو تو تا زنده شوي
از برش با روح پاينده شوي
زنده است اين کشته در آن جايگاه
بر مثال تو همي برند راه
اندرين ره همچو تو رازش فتاد
در مقام عشق او سازش فتاد
اندرين ره آمد و بر ميگذشت
راه استاد حقيقي مي نوشت
سالها در ناله و درد در بود
بي کس و بي جفت و در حق فرد بود
نزد ما دل سالها بر راز داشت
عاقبت استاد او را باز داشت
راز او گر تو نميداني مپرس
گرچه استاد جهان داني مپرس
راز تو چون راز او اندر يقين
در گماني مانده مرد راه بين
راه کن بي حد تو اندر کوي يار
داشت اسرار نهاني بي شمار
هيچکس از راه او آگه نبد
عاقبت بر باد داد او جان خود
خال خود بر گفت و تن بر باد داد
هر چه خرمن بد همه بر باد داد
خرمن اعزاز کل در باخت او
قيمت اين سر دل بشناخت او
جان خود در باخت اسرارش چه سود
من ندانم تا که انوارش چه بود
راز او من در نبردم در جهان
تا که خود چه بود در آنجاگه عيان
چه عياني بود پيدائي او
از چه بد آن راز سودايي او
ناگهان يک روز همچون تو براه
در رسيد از دور در آن جايگاه
سست بود از عشق نه هشيار بود
همچو تو داننده اسرار بود
نه چو تو خاموش بود و ترسناک
نه چو تو آنجاي آمد خوفناک
نه چو تو بر جان خود ترسيد او
نه چو تو بر جسم خود لرزيد او
نه چو تو گفتار با من ساز کرد
نه چو تو اين رفعت و اعزاز کرد
بود سوزي در نهادش بلعجب
من ازين درمانده ام اندر تعب
او يقين اندر گمان آورده بود
گرچه همچون تو درون پرده بود
پرده او بر دريد آن جايگاه
گرچه بي حد کرد اندر پرده راه
چون رسيد آنجاي مستي ساز کرد
بال و پر مرغ هستي باز کرد
گفت اي دردي که درمان مني
اندرين ره کفر و ايمان مني
اي درون پرده ام اندر برون
من برونم هم مقيم اندر درون
من درين پرده ترا پرده درم
چند داري اندرين پرده درم
چند سازي پرده پرده باز کن
يک دمم در پرده هم آواز کن
راز من از پرده در بيرون فکن
زار بکشم آنگهي در خون فکن
پرده ما را تو بيش از حد مدر
کار ما را بيش از اين از حد مبر
چند باشم من ترا حيران شده
در ميان پرده سرگردان شده
چون ترا آن جايگه بشناختم
اين همه راهت بهرزه ساختم
مر مرا مقصود دل روي تو بود
زانکه اندر پرده ره سوي تو بود
مر مرا در پرده راز جان توئي
کل مقصود من از دو جهان توئي
پرده تو پرده ما ميدرد
چشم تو خود سوي جانم ننگرد
راز تو من دانم و تو راز من
اين زمان داني تو کلي ساز من
راز من در پرده از رازت گشاد
عاقبت مقصود من آن جا بداد
چون درون پرده هم در پرده
از چه ما را اندرين ره کرده
چون درون پرده هم از برون
چند آيم از چنين پرده برون
پرده ما زان تست و تو ز من
من ز تو پيدا شده هم پرده من
چون منم پرده تو برقع برفکن
پيش جان من مگر دان سر ز تن
بفکن و کلي بمقصودم رسان
چو تو مقصودي بمعبودم رسان
چون دوي نبود نباشد پرده هم
تو يقين و من گمان گم کرده ام
گم بشد اينجا چو جويان آمدم
در زبان تو چو گويان آمدم
تو مني و پرده در ره حاجبست
پرده عجزم درينجا کاذبست
پرده بردار و تو در پرده مشو
همچو ديگر بار گم کرده مشو
پرده رازم در اينجا فاش کن
روي سوي بي دل غمهاش کن
کام من اين جايگه کلي برآر
ياد من از جان من کلي برآر
تا شوم فاني بتو واصل شوم
تا قيامت بي تن و بي دل شوم
من نباشم پرده تو بي خلاف
گفت و گويم کم شود نبود گزاف
من نباشم من تو باشي جزو و کل
پرده عزت تو داري بي حبل
پرده کلي من بر هم در ان
مر مرا زين کار کلي وارهان
چون مرا اينجا يقين شد روي تو
بي خود و بي دل دويدم سوي تو
چند باشي پرده باز و پرده در
پرده بردار و مرا در خود نگر
من نباشم چون تو باشي بي شکي
چون يقين باشد کجا باشد شکي
چون يقين باشد گماني نبودم
اندرين پرده نهاني نبودم
چون تو با من هر دو يکساني کنيم
اين همه تعجيل آساني کنيم
وارها و وارهان و وارهان
پرده ام در پرده ام پرده دران
تو پس پرده منم خونخوار دل
اين چنين گشتم چنان از کار دل
دل حجاب پرده اندر ره عتاب
راه تو اينجا ندارد جز حساب
چون ترا راهست بي پايان شده
هم در آنجا بايدم جويان شده
جان خود ايثار سازم در رهت
تا شود آسان مرا در درگهت
راه خود آسان کنم در نزد خود
کز تو نيکي ديده ام از خويش بد
راه خود بر من کنون آسان بکن
پرده بازي بيش از اين چندين مکن
راه خود بر من مکن چندين دراز
تا مرا پيدا شود آنجاي راز
راه خود گرچه نهاني ساختي
هر چه خود کردي گماني ساختي
راز خود هم خود بخود پوشيده
روي خود بر پرده ها پوشيده
پرده از رويت بر افکن رخ نماي
رنگ از آئينه دل برزداي
پرده از رخ يک زماني باز کن
يک نفس در پرده ام همراز کن
از رخت پرده بکلي برگسل
بيش ازينم زار و سرگردان مهل
پرده از جان برگشاي اي جان و دل
روي خود اينجا مرا بنما بدل
پرده جان من اينجا چاک کن
زنگ وحشت از دل من پاک کن
راه اينجا نيک محکم کرده
خويش را در پرده ها گم کرده
در درون پرده راز جسم و جان
در نهان اندر نهان و در عيان
اي عيان تو نهان در پرده ها
روي خود کرده عيان در پرده ها
راه خود گم کرده و در پرده
پرده دل را کنون ره برده
مستي رمز حقيقي باز کن
اين زمان رمز رموزم راز کن
چند گويم چند جويم چون توئي
در درون پرده مي بينم دوي
اين دويي از احولي من شدست
بند را هم در دوئي پرده بدست
زود بردار از بر من اين دويي
چون همي دانم که يکسان کل تويي
راز تو من دانم از عين اليقين
اندرين ره چون شدم من پيش بين
پيش بينم اين زمان در پيشگاه
مر مرا اين پيشگاه آمد پناه
پيش ايشان ديدم آن روي ترا
راز بشنيدستم آن موي ترا
هاي و هويي ميزنم در هر نفس
تا مگر حاصل شود کلي نفس
هاي و هوئي ميزنم در پرده ات
ليک رازت بي برو گم کرده است
هاي و هوئي ميزنم از شوق تو
راز اعيان ميکنم در ذوق تو
هاي تو با هوي من شد پرده را
برفکن از روي اين گم کرده را
چون شناساي خودش آنجا کني
راز پنهاني من پيدا کني
راز من با ساز کل کن آشکار
اين زمان اين از تو کردم اختيار
اختيار عشق من از راز تست
اين همه آهنگ من از ساز تست
اين زمان اعيان عشقت حاصلم
گشت پيدا راز پنهان واصلم
حاصلت اين بد که من حاصل شوم
زين همه برهان دمي واصل شوم
راه هر دم ميکني گم مر مرا
من ترا مي بينم اکنون مر ترا
راه من تو گم مکن چون ره شدم
از کمال صنع خود آگه شدم
اي کمال لايزالت بي صفت
يافتم از راه صنعت معرفت
راز خود با تو نهادم در ميان
اي مرا پرده شده راز عيان
زهره آنم کجا باشد همي
تا بگويم پرده در جان دمي
گوي از اين پرده داران مي برم
در فضاي بار عزت مي پرم
مي برم من پرده عشق ترا
وارهان جانم ز اندوه و جفا
چون ز پرده اول و آخر تويي
چون ز پرده باطن و ظاهر تويي
خلق کلي در تو حيران مانده اند
در درون پرده پنهان مانده اند
کيست تا او نيست در پرده ترا
راه کلي جمله گم کرده ترا
کيست تا او نه گرفتار تو است
کيست تا نه نقش اسرار تو است
کيست تا نه پرده دار راز تست
کيست تا نه در نهان بيمار تست
کيست تا او نه ز جان شد بنده ات
کيست تا آنکس نبد افکنده ات
کيست تا او نه طلب کار تو است
اندرين ره در نهان يار تو است
کيست تا نه دم ز حکمت ميزند
کيست تا نه رأي حکمت ميکند
کيست تا نه سر ترا در باختست
کيست تا نه مر ترا نشناختست
کيست تا نه بسته ديدار تست
تا نه سنگ و چوب غرق کار تست
کيست تا نه جان دهد در کار تو
چون شود از جان و دل در کار تو
کيست تا نه پرده داري ميکند
کيست تا نه پايداري ميکند
کيست تا نه وي چو خود دربازد او
در مقام عشق خود در بازد او
کيست تا نه با تو است و تو باو
ميکني هر لحظه صد گفت و گو
گفت و گوي تو درين دامم فکند
در برون نقش خرگاهم فکند
پرده بازي تو ديدم سال ها
تا از آن معلوم کردم حال ها
حال من آنست کاندر پرده ات
سر نهادم آمده اندر رهت
من ز گفت تو درين پرده شدم
گرچه اول راز گم کرده شدم
من ز گفت تو بديدم روي تو
اين زمان هستيم رويا روي تو
آب روي من مريز اين جايگاه
مر مرا تو سر مبر اين جايگاه
راز تو اينک درين لوح دلم
گشت پيدا گرچه بد اين مشکلم
مشکلم از لوح برخواند کنون
نيک از روي تو ديدم کن فکون
مشکلم چون حل شد اکنون بيش ازين
در گمان مفکن مرا از ره يقين
مشکلم حل کن بکلي بي صفت
تا بگويم بيش از اين در معرفت
اين زمان جمله همي دانم تويي
آشکارا پرده ها پنهان تويي
آشکارايي و پنهان چون کنم
چون عيان اندر عياني چون کنم
آشکارا چون شود پنهان من
چون کنم او را بپنهان زين سخن
هستي تو گشت پيدا در دلم
راز مشکل گشت اينجا حاصلم
واصلم گردان در آنجا مر مرا
چند گردانم زبان بر ماجرا
اولي در ظاهر و در باطني
ليک اينجا ظاهري و باطني
نور تست اينجا رفيع پرده ها
ليک برهانت بديع پرده ها
رفعت و اعزاز از آن کردم تمام
تا مرا در دين بيفزايد مقام
گر نمايي رخ تمامم بي حجاب
گفت و گوي من شود اندر حساب
گر تمام اين کار آيد راست را
راز من گردد بکلي خواست را
خواست دارم تا مرا در روي خود
راز پيدايي کند در سوي خود
راز پنهاني من پيدا بکن
اين همه پرده بکل پيدا بکن
تا حجاب از پيش برداري مرا
در ميان پرده نگذاري مرا
هاتفي غيبي زناگاهان مرا
داد آوازي که تا کي ماجرا
جان خود در بازو بيش از اين مگو
راز ما در پرده چنديني مجو
چون تو واصل گشته اين جايگاه
بيش را در بيشتر چندين مخواه
چون ترا کرديم در اينجا نظر
هم نباشد مر ترا زينجا گذر
چون ترا آگاه کرديم از نخست
کار تو زانجا برآيد زود چست
کار تو اينجا تمامت ما کنيم
هر چه بايد اين زمان پيدا کنيم
تو که جان در راه ما بازي تمام
پرده عزت برافتد از مقام
وصل ما اين جايگه واصل شود
آنچه ميجوئي ترا حاصل شود
تا بکلي راه بگشايم ترا
آنگهي من روي بنمايم ترا
تا بکلي گم شوي در اسم من
اين چنين است اندر اينجا قسم من
هر چه کردم و آنچه خواهم آن کنم
ليک آنگاهي ترا تاوان کنم
برتر آئي از مقام پرده ها
کم شود آنگاه اين سودا ترا
آنگهي گفت آن بزرگ پاک راي
هر چه ميخواهي بکن راهم نماي
چون شوم قربان و هم جان باز تو
بعد از آن آگه شوم از راز تو
هر چه خواهي کن که من زان توام
اين زمان در عشق حيران توام
هرچه خواهي کن که اکنون بنده ام
سر بپاي عز کل افکنده ام
هر چه خواهي کن که من خواهم ترا
سرفکنده پيش، کم کن ماجرا
هر چه خواهي کن که ما را اين حيات
هست بي تو در درون همچون ممات
اين زمان فاني بکن قربان مرا
اي يقين تو شده چون جان مرا
اين زمان فاني بکن کلي مرا
اي فنا تو بکل عين بقا
اين زمان از خود گذشتم بي حجاب
هر چه خواهي کن تو از روي حساب
اين بگفت و جان خود ايثار کرد
خويش را در راه کل بر دار کرد
من عجب ماندم درين گفتار او
حيرتم آمد عجب در کار او
ناگهان آمد خطاب از روي کون
کين بزن شمشير خود را لون لون
اين سر او را بکلي در فکن
پرده از کارش بکلي برفکن
زود باش و زخم شمشيري بزن
من چو بشنيدم خطاب اين سخن
از خطاب بيخودي حيران شدم
اندرين احوال سرگردان شدم
پس زدم شمشير اندر گردنش
سرفکندم در زماني از تنش
اين چنين سالک بشد هالک بکل
اوفتاده اين چنين در عين ذل
پيش من افتاده است اين بي خبر
هر زمان بر خود بجنبد بي اثر
من نميدانم يقين احوال او
تا که چون باشد بکلي حال او
حال اين بودم کسه از بر کرده ام
پيش تو معلوم يکسر کرده ام
من نمي دانم رموز اين کمال
من نمي دانم گه چون بودست حال
حال او اين بود من گفتم ترا
بيش ديگر نيست زينسان ماجرا
حال او اين بود و اين سر زان او
اوفتاده اندر آنجا گفت و گو
راه بين از گفت او خيره بماند
بعد از آن زانجا فرس تازان براند
در گمان و در يقين افتاده بود
سر بسوي راه کل بنهاده بود
اي دل آخر جان خود ايثار کن
چند خواهي بود اينجا کار کن
چند خواهي بود جان در باز تو
در وصال جان جان مي ناز تو
چند سازي قصه راه دراز
چند باشي در نشيب و در فراز
چند خواهي بود بر جان ترسناک
چند خواهي بود آخر خوفناک
جان خود ايثار کن در راه او
بيش ازين تا چند سازي گفت وگو
عاشقان جانهاي خود درباختند
سوي يار خويشتن بشتافتند
مطبخ عشقست اينجا سر ببر
از همه خلق جهان يکسر ببر
تا دمي واصل شوي در خاک و خون
چند خواهي ماند از پرده برون
از درون پرده کس آگاه نيست
زانک کس را اندر آنجا راه نيست
راه کل پايان ندارد در نظر
چون برفتي از صور يابي خبر
چون برون آيي ز صورت در زمان
روي يار خويشتن بيني عيان
راه کل راهيست دشوار و دراز
گرچه در پيشي تو چنديني مناز
ترک خود گير و برون شو از صور
من مگو تا وقت آيد کارگر
تو همه حق بين و جز حق را مبين
چون گذشتي بر ره حق شو يقين
چون که حق بيني نگهدار اين کمال
تا نيفتي در سلوک بي زوال
اين سلوک راه کي باطل شود
راه بايد کرد تا تن دل شود
چون دل تو محو گردد در صفات
تافتن گيرد ز حضرت نور ذات
ديده چون از اشک پر نم باشدت
هر چه مي خواهي در آن دم باشدت
در گذر از کون و اندر ره مايست
زانکه اول تا باخر هم يکيست
چون يکي باشد زبانت تا بسر
کي تواند يافت اين نقش بشر
نقش برگير از ميان آزاد کن
بس يقين را در ميان بنياد کن
در ميان عشق کل مي ناز تو
جان خود در راه او در باز تو
پختگي حاصل شود آنجا ترا
ورنه تا تو زنده چون و چرا
راه پرسي از کسي کوره نديد
يک تني زين راه دل آگه نديد
راه کي از کور بينا گرددت
گر بود دل کار شيدا گرددت
راه را از راه دان بايد شنود
تا شود اين کار يکباره نمود
آنکه ره را ديد باشد ذوفنون
او شود در راه عشقت رهنمون
راه تو از راه ديده کل شود
گر نداني کار راهت ذل شود
راه بينان جهان اندر رهند
دايما زين راه کلي آگهند
جمله ذرات در راهند کل
اوفتاده جملگي در عين ذل
راه بيناني که صادق آمدند
عاشق و پير و موافق آمدند
جان خود در راه عشق باختند
هر چه شان بد جملگي درباختند
جمله ذرات گردان آمدند
اندرين ره راز جويان آمدند
گر چه تو چون ذره اندر پرده
راه رفتي راه خود گم کرده
ره نبردي همچنان اي بي خبر
از وجود کل نمي يابي اثر
اندرين ره هر که آمد مرد شد
سالک ره مرد صاحب درد شد
هر که دردي داشت او آمد براه
درد بايد تا رسي آن جايگاه
هر کرا درديست درمانش مباد
هر که درمان خواهد او جانش مباد
درد بايد درد بي حد از فراق
هر زمان در راه او پر اشتياق
درد بايد تا که درمان باشدت
جان دهي اميد جانان باشدت
درد بايد تا ببيني تو دوا
درد درمانست در عين جفا
اي بسا دردي که آمد جمله را
بو که بتوان گفت کلي ماجرا
درد عشقست از کمال شوق او
هست درمان دايما در ذوق او
درد بايد تا ترا درمان رسد
ناگهان اميد از جانان رسد
راه عشق از درد پيدا گشت کل
راه پر دردست اندر عين ذل
بي حدست آن جا تو راز خود بپوش
راز با تست و کجا بايد خموش
تو چنين راهي ببازي کرده
خويش را عين مجازي کرده
تو کجايي يار تو آخر کجاست
ره روان اين راه را رفتند راست
تو ببازي کي رسي در يار خود
چونکه هستي بي خبر از کار خود
تو کجا ز اسرار عشقش ره بري
هر زمان از راه او واپس تري
راه دورست و پرآفت راه کن
لي مع الله دل ز وقت آگاه کن
سر ما با او فتادست اين سخن
تا همه اسرار گردد سر به بن
اين رموز ما کجا داند کسي
فهم دارد گر بخواهد او بسي
اين رموز من معاني آمدست
سر اين راز آن جهاني آمدست
تو کجا دريابي اين اسرار من
ليک اکنون گوش کن گفتار من
رمز ما از اين سخنها باز دان
آنگهي اندر رموزم راز دان
نفس اين اسرار نتواند شنود
بي نصيبي گوي نتواند ربود
اين يقين بر جان و دل بايد شنود
نه بنقش آب و گل بايد شنود
هر که اين بر خواند او آگه شود
عاشق آسا آنگهي در ره شود
هر که اين را فهم دارد بي حجاب
بي حساب خواندن روي کتاب
هر که اين اسرار کلي فهم کرد
هر چه گفتم راز با وي فهم کرد
سر من ز اسرار آمد آن ز نور
پاي تا سر جمله آمد غرق نور
از رموز ما تو چون آگه شوي
آنگهي دستار خوان ره شوي
ترک خور کين چشمه روشن شدست
از رموز پارسي من شدست
گر بسي خواني تو هر بار اين سخن
باز داني رمز و اسرار کهن
هر که اين اسرار روحاني بخواند
هر زماني سر اين تکرار راند
اين سخن معني نه طامات آمدست
نه ز هر فصلي مقامات آمدست
جمله يک رازست اما در نهان
هر زماني ميشود عين عيان
گر تو عمري در جهان باشي دمي
اين کتاب من بخواني هر دمي
رمز کل ز اين جايگه حاصل کني
جان خود هم زين سبب واصل کني
معني و ترکيب اين گفتار بين
هر دم از نوعي دگر اسرار بين
هست اسرار نهاني همچو گنج
زانکه مخفي ماند بر دم سعي و رنج
اي بسي شب کاندرين پرده براز
گفتم اسرار نهاني جمله باز
خودبخود اين رازها کردم عيان
کي تواند بود هرگز اين نهان
اين رموز عاشقانست از يقين
نه گمان باشد نه اينجا کفر و دين
اين رموز از عالم پاک آمدست
در ميان زهر ترياک آمدست
گر بسي خواندن ميسر باشدت
بي شکي هر بار خوشتر باشدت
هر که اين بر خواند ره را پيش کرد
هر زماني رونق دل بيش کرد
هر که اين معني ما را رخ نمود
کفر را از دل بزودي بر زدود
عاشق آن باشد که بي درمان بود
درد او هر لحظه ديگر سان بود
درد او را تو چه داني اندرين
اي گمان ديده کجا داني يقين
درد او خوشتر ز درمان نوش کن
هر زمان در درد جان بيهوش کن
خون صديقان ازين حسرت بريخت
آسمان بر فرق ايشان خاک بيخت
جمله جانها از آن آيد بکار
تا بريزد خون جانها زار زار
گر تو از کشتن همي ترسي مرو
زين سخن تا چند مي پرسي برو
کشتن او دان حيات جاودان
بگذري تو زين جهان و آن جهان
گرچه اکنون در درون پرده
پاي تا سر در درون پرده
عاقبت زين پرده بيرون اوفتي
تا نداني تو که خود چون اوفتي
پرده رازت در آنجا برگشاي
تا ترا مر عشق باشد رهنماي
چون رهت در عشق آمد پايدار
راه عشق اينست از من گوش دار
راه بين چون راه عشق آيد بوي
کام او خود زود بردارد زوي
راز را انجام نيست آغاز هم
ليک بايد بود با همراز هم
چون ترا همراز نبود زين ميان
تا ترا باشد در آنجا ترجمان
ترجمان عشق ره برد اندرين
تا رساند مر ترا در ره يقين
اين زمان در راه بسياري شدند
گرچه اندر راه بسياري بدند
راه خود چون خود روي ره گم کني
قطره هرگز در کجا قلزم کني
هر که قلزم قطره وحدت کند
او کجا آهنگ هر کثرت کند
راه استغناست تو مردانه باش
در جنون عشق کل ديوانه باش
گر ترا مر شاه بنمايد نظر
از کمال او بيابي تو خبر
گر کمال او بکل حاصل کني
اول از پندار دل باطل کني
اولت اين عقل بربايد فکند
طيلسان از روي بربايد فکند
اندرين پرده عجايب رهنمون
آيد از پرده بهر پرده برون
همچو تو در پرده ايشان رازجوي
سر خود با اين کسان ديگر مگوي
چون کسي در خويشتن مانده بود
راز تو زو کي همي خوانده بود
چون طبيبي را بخود هرگز دوا
مي نداند کردن او زين ماجرا
کي ترا درمان کند هم خود بگوي
بيش ازين درمان خود از وي مجوي
درد خود با يار خود نه در ميان
تا ترا بکند دوا اندر زمان
درد تو او هم مداوايي کند
هم ز حکمت مر ترا داني کند
اي بسا کس کاندرين ره باز ماند
دايما سرگشته اين راز ماند
اي بسا کس کاندرين سودا برفت
گرچه بسياري بره تنها برفت
نيست کس را از حقيقت آگهي
جمله مي ميرند با دست تهي
هيچکس اندر پس اين پرده نيست
کو بزاري راه دل گم کرده نيست
هيچکس اين راه را منزل نکرد
کو درين ره خون خود چندين نخورد
راه ما پايان ندارد بي خلاف
تا نپنداري که دامست از گزاف
سالها زين راه معبودم که بود
زين مقالت کل مقصودم چه بود
تا يقين حاصل شود بي شک مرا
اين بده مقصود من بي ماجرا
عاقبت چون راه آمد در سلوک
شمس را اين ره بسي کرد آن دلوک
هيچ سالک اندرين ره نامدست
کو بنوميدي ازين ره بازگشت
سالکان اين پرده از هم بردرند
در يقين افتند و از شک بگذرند
تا يقين هرگز نگردد حاصلت
کي تواني يافت بويي از دلت
تا يقين رخ هر دمي ننمايدت
از کجا اين راز در بگشايدت
تا يقين باشد گمان نبود ترا
قد چون سروت کمان نبود ترا
چون يقين گردد يکي باشد همه
آنچه انديشي شکي باشد همه
گر يقين ناگاه افتد در نظر
هر دو عالم رخ نمايد سر بسر
گر يقين بر روي دل ننمايدت
از کجا اين راز دل بگشايدت
معرفت را گر بسي حاصل کني
زين همه تو خويش کي واصل کني
معرفت ره در سلوکت آورد
تا مگر ره در دلوکت آورد
معرفت راهيست در آشيانه اش
تو مگرد از وي نظر کن خانه اش
معرفت راهيست بي پايان همه
معرفت هم راز بگشايد همه
معرفت بسيار ليکن معرفت
کي تواند بود در شرح و صفت
معرفت بسيار و شرح او بسي
کي تواند گفت اين را هر کسي
معرفت راهي بحکمت يافتست
زان بهر جانب همي بشتافتست
گر نبودي معرفت در کاينات
کي شدي هرگز عيان اين صفات
گر نبودي معرفت هرگز کجا
راه گر ديدي سلوک انبيا
گر نبودي معرفت ز آغاز کار
کي بدي هرگز عددها در شمار
گر نبودي معرفت درروي دهر
نوش بودي نزد مردم همچو زهر
گر نبودي معرفت آدم همي
کي فتادي در مقام خرمي
گر نبودي معرفت ابليس را
کي بکردي اين همه تلبيس را
گر نبودي معرفت مر نوح را
کي بکردي کشتي او فتوح را
گر نبودي معرفت با شيث هم
کي زدي در راه بي منزل قدم
گر نبودي معرفت هم با خليل
کي بکردي جان و دل در ره سبيل
گر نبودي معرفت ايوب را
اين همه زحمت کجا بودي ورا
گر نبودي معرفت اسحق را
کي بدي کشتن بجان مشتاق را
گر نبودي معرفت با زکريا
جان کجا کردي در آن دم او فدا
گر نبودي معرفت موسي يقين
کي شدي نور تجلي راه بين
گر نبودي معرفت عيسي کجا
يافتي در آسمان چندين بقا
گر نبودي معرفت با مصطفي
کي شدي هرگز بدين نور و صفا
اوست سلطان تمامت انبيا
اوست اول تا ب آخر مقتدا
شرح اين ره از وجودش شد پديد
ذات پاکش از سجودش شد پديد
شرح اين ره او تمامت باز يافت
شرح اين ره اول از شه باز يافت
او اگر اين ره نکردي در بيان
کي بدانستي مرين ره را عيان
گر نبودي راه کل و عقل کل
جملگي بودي يقين خود عين ذل
گر نبودي نور پاکش رهنما
خود نبودي انبيا و اوليا
گر نه او کردي صفت در هر صفت
کي بدي هر ذره را معرفت
گر نه او بودي که کردي شرح راه
جملگي ماندي اسير آن جايگاه
عقل از نقل اين سخن ها آورد
ليک هرگز کي کند کي آورد
عقل کل باشد نمودار يقين
تا شود در پيش مرد راه بين
راه بيني همچو او ديگر نزاد
همچو او ديگر کسي دادي نداد
اوست داننده درين پرده شده
اولين و آخرين پرده بده
آنچه از اسرار دانست او يقين
مرتضي دانست ديگر راه بين
آنچه از اسرار دانست از کمال
نيست راه دين وي هرگز زوال
آنچه او از راه شرح کل بگفت
در رموز او کجا داند نهفت
آنچه او را داد هرگز کس نداد
داد اين اسرار او آنجا بداد
هر کسي فهمي کند از راز او
کي بداند هر کسي اين ساز او
انبيا اين ره نبردند از نخست
راه و شرح راه از وي شد درست
انبيا زين راه بسياري شدند
عاقبت از ما عرفنا دم زدند
او رموز کل بگفت و راز گفت
آن رموز او با علي خود باز گفت
آنچه او را بود آن، کس را نبود
زانکه او بود و از و بد هر چه بود
بود او باشد نداري فهم دان
تا رموز او کند شرح و بيان
او رموز اندر رموز آورده است
زانکه او را در درون پرده است
رمز او هرگز کجا آيد ز نقل
زانکه کان نقل باشد هم ز عقل
نقل را باعقل باشد هم صفت
ليک اشيا برترست و معرفت
عقل بر اشيا محيطست اندکي
راز دان او را بداند بي شکي
عقل کل شرح صفات او نيافت
راز کل رمز و رموز او نيافت
لي مع الله او مقام کل شناخت
هر صفت را از کمال ذل شناخت
گر رياضت نبودت کي ره بري
کي بگو تو ره بدين درگه بري
عقل ازراهت بيندازد همي
کي نهد بر جان ريشت مرهمي
عقل اگر از معرفت بويي برد
کي ازين دانش بگو بويي برد
عقل تحقيق رموز اينجا نيافت
گرچه بسياري درين معني شناخت
در سلوک خود بسي هم راز کرد
خويشتن با خويشتن دمساز کرد
شرح بسياري بگفت از هر صفت
از کمال عقل خود بر معرفت
شرح بسياري بگفت از کائنات
عاقبت ره را نبرد او سوي ذات
شرح بسياري بگفت و برطپيد
هر دم او اندر مقامي برجهيد
چون نبد راهي کجا او ره برد
گرچه بسياري از آنجاره برد
گرچه بسياري بگشت از پيش و پس
هم نکرد از اشتياقش هيچ بس
عشق از وي زاد گرچه ره نبرد
در کمال خويشتن راهي سپرد
آنچنان مشتاق آمد در وجود
بود اما در صور پنهان ببود
آنچنان محبوب بود از عشق دوست
کورها ديگر نکرده مغز و پوست
آنچنان احوال خود معلوم کرد
آنچنان کلي خود مفهوم کرد
جوهري آمد عجايب در عجيب
او بدي از کاينات جان حسيب
او همه تصوير وحدت راست کرد
هم ز معشوق عيان درخواست کرد
او گره از کار کلي برگشاد
او اساس وحدت و عرفان نهاد
هر زماني راي ديگر ساز کرد
هر دمي اسرار جان آغاز کرد
در درون جان بجانان راه يافت
اين کمال از شوق الاالله يافت
او کمال خود بر تبت پيش کرد
راه خود ز اندازه هر دم بيش کرد
او کمال خود بدانست از يقين
زانکه بد او راه بين و پيش بين
تو مباش اصلا کمال اين باشدت
چون شوي کم پس وصال باشدت
اين کمال لايزال از خود طلب
عشق بنمايد ترا کلي سبب
عشق بد مغز تمامت کاينات
راه برده در صفات نور ذات
عشق بد مر عقل را آموزگار
او برفت و اين بماند از روزگار
اين بماند و او برفت آن جايگاه
او بديد و اين بماند اينجا ز شاه
عقل اندر پرده دل باز ماند
عشق هر دم بر کمالي ساز راند
عشق خود مي بيند او از هر صفت
زانکه او ماندست اندر معرفت
عشق جز حق را نديد آن جايگاه
جست او اندر عيان حق پناه
او عيان خود تمامي باز ديد
عقل چون گنجشک آن شهباز ديد
راز خود با عاشقان خود بگفت
هر کسي بر گونه اين در بسفت
در درياي حقيقي باز يافت
همچو او ديگر کسي هرگز نيافت
هر کسي بر عکس ياران گشته اند
هر يکي تخمي ازينسان کشته اند
گر همي کاري تو تخمي را بکار
کان بود پيوسته با تو پايدار
گر همي کاري تو تخمي راست کن
کان مراد تو بود هم بي سخن
چند با هر کس تو راز خود نهي
چند اينجا دام و ساز تن نهي
راز را با ساز اگر يکسان شود
جان ذاتت رهبر جانان شود
هر کسي بر عقل نقلي کرده اند
ليک همچون عقل اندر پرده اند
راه بر خود ميروي کي پي بري
تو نميداني که هر دم پس تري
راه بر خود ميروي پر ره زن است
جان تو اين جايگه چون ايمنست
ره زنان بر راه تو بس خفته اند
راه را هرگز نه زينسان رفته اند
راه آنکس يافت کو با آه شد
عشق با وي اندرين همراه شد
عشق راهت مينمايد بر قبول
تو نميداني مرين ره را اصول
تو بخود هرگز کجا اين ره کني
کي تو خود را زين سخن آگه کني
عشق مغزي مينمايد سوي دوست
تو بماندي در ميانه جمله پوست
عشق بنمايد ترا اسرار تو
عقل بنمايد ترا گفتار تو
عشق اول مشتق از عقل آمدست
گرچه اينجاگاه بر نقل آمدست
زينت عقلست دنيا سر بسر
ليک از راه حقيقي بي خبر
آمدست اينجا فضولي ميکند
آنچه از وي شد اصولي ميکند
گر ترا خود عقل و جان باشد قبول
کي شوي در عشق تو صاحب وصول
اي ز عشق لايزالي گم شده
از جمادي نفس تو مردم شده
صورت عقلست در نقلي از آن
کي خبر يابي ز سر بي نشان
بس کتب کز عقل باشد پايدار
کي بود هرگز ترا آن پايدار
بس کتب کز عقل صورت ساختند
هر چه آن مي خواستند آن ساختند
راحت جان عقل کي بويي رسد
چون ترا زانحال آهويي رسد
چون بماندي در مقام عقل تو
گوش کن از هر کسي هر نقل تو
چند گردي گرد عقل اي بي خبر
زان نمي يابي تو زين بوئي اثر
عقل کل چون مر ترا صورت بديد
در مقام جمع حشمت آرميد
چون تو بر عقل اين ره کل ميروي
پاي بسته در بن ذل ميروي
اي ترا هر دم ز عقلت پرده
کي ترا باشد يقين از کرده
کرده تو پيش چشم تو خوشست
راه تو دورست و هم بر آتشست
آتشي در پيش و راهي سخت دور
تن ضعيف و دل شده از وي نفور
آتش طبعي بکش اين جايگاه
تا نسوزد آتشت آن جايگاه
هر که زين آتش بسوزد بي خبر
هم از آن آتش شود او کارگر
آتش طبعيت پر از مشعله
در دل تو او فکنده ولوله
آتش طبعيت پر مکر و حيل
هر زمانت ميکند برجان خلل
آتش طبعيت با راي و هوس
زان بماندي در پس پرده ز پس
آتش طبعيت دشمن مر ترا
چند داري دشمنت را بر قفا
آتش طبعيت تلبيس جهان
خويش از دست طبيعت وارهان
آتش طبعيت رهزن مر ترا
کي تواني بود ازو بي ماجرا
آتش طبعيت ابليس دژم
هر زمان مکري بسازد لاجرم
آتش طبعيت بر عکس دلت
زان شده راز حقيقي مشکلت
آتش طبعيت ره زن تن شده
در ميان جسم در هر فن شده
آتش طبعيت آنجا برفسوس
ميکند بر معني دل پرفسوس
آتش طبعي برادر کين تو
ميکند آنجا خراب آئين تو
آتش طبعي فسرده کن دمي
تا نمايد آينه اينجا دمي
يکدمي از آتش تن دور باش
بعد از آن اندر ميان نور باش
اندر آتش هيچکس چون خوش بود
زآنکه آتش در زمستان خوش بود
اين نه آن آتش که او سرما کشد
عاشقان کشته و شيدا کشد
هست اين آتش عجب افروخته
هر زماني عالمي را سوخته
هر زماني عالمي مي سوزد او
هر زماني راه سر آموزد او
هست ابليس از تف آن آتشست
جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست
خوش تو اندر راستي خوش خوشي
پاي تا سر در درون آتشي
خواب در آتش کني هر لحظه تو
کي تواني کرد راه پرده تو
اي دريغا آتشت در راه شد
همرهي ناخوش ترا همراه شد
اي دريغا آتشت در بسترست
جاي تو در آتش و خاکسترست
عاشقان در آتش معني شدند
نه چو تو در آتش دعوي شدند
آتش معني نسوزد عاشقان
ليک عاشق خويش را سوزد در آن
آتش معني طلب کن از يقين
تف او را کن قبول از دل يقين
انبيا را آتش معني بدست
ليک ايشان را در آن دعوي بدست
آتش معني چو ابراهيم يافت
خويش را آن جايگه تسليم يافت
آتش عشقست آنجا معنوي
هست روحاني و دل زو شد قوي
آتش عشقست بي وصف و صفت
آن نيايد هرگز اندر معرفت