در گذشت از وي بساعت برق وار
جان خود در راه کرده او نثار
تا بسيم پرده او اندر رسيد
ناگهان يک ماه روي نغز ديد
ديد او يک صورتي بس باکمال
رأي و دانش ذات او صافي جمال
خرمن نورش طنابي کرده بود
ز آب چشمش چشمه آبي کرده بود
صورت او معني روح و حيات
روشني او ز صنع کاينات
پر نشاط و خنده لب با رأي و هوش
درها آويخته بر روي و گوش
رفت پيش او سلامي کرد خوش
ماه روي او را جوابي داد خوش
ايستاد و پس زباني برگشاد
سر او با خود دگر رمزي نهاد
چون شنود احوال او آن ماه روي
از سر عشق آمد او در گفت و گوي
گفت اي داننده اسرار بين
هم بنور طلعت ما راه بين
راه مي بين و روان شو مردوار
جهد کن تا دل نماند در غبار
اوستاد ما در آنجا راز بين
آنگهي اسرار کلي باز بين
راز تو از پير آمد پاي دار
گر تو اکنون مرد عقلي پاي دار
در گذر از پرده و او را نگر
کز پس پرده بسي راز دگر
مي شود پيدا و خود بيني براه
جهد کن تا باز آيي با پناه
گفت اکنون تو چه کس باشي بگوي
با من بيچاره اکنون راست گوي
گفت اي بيچاره کامي گير و دو
اين سخن از گفت من بپذير و رو
سعي خود اين جايگه باطل مکن
زود بگذر خويشتن واصل مکن
بر گذشتم زو شدم در پرده باز
پرده ديگر دريدم هم بناز