بود بيچاره دلي مجنون شده
دايما شوريده چون گردون شده
بينوائي مفلسي بيچاره
گشته او از خان و مان آواره
ناتواني بيدلي سودا زده
هر دو عالم را بکل او پا زده
عاشقي خوش بود و مجنوني شگرف
غرقه ديرينه اين بحر ژرف
نور از رويش بگردون مي شدي
هر زمان حالش دگرگون ميشدي
بود يک روزي دوان در شهر او
سوي بازار جواهر رفت او
ديد آنجا گه پر از مردم شده
هر يکي بهر متاعي آمده
ديد آنجا که بسي جوهر ز دور
هر يک از نوعي دگر ميتافت نور
قيمت هر جوهري چيزي دگر
بود در هر جوهر انگيزي دگر
پر بها و کم بها بر حسب حال
ميزدند از بهر خرجي قيل و قال
هر يکي در گفت و گوئي آمده
هر يکي در جست و جوئي آمده
کرد ديوانه بهر سوئي نگاه
ديد آن خلقان همه آن جايگاه
از فضايل مجمعي ديگر بديد
رفت آنجا و در آنجا بنگريد
در ميانه ديد پير جوهري
داشت روئي همچو ماه و مشتري
جوهري در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود
بانگ ميزد بهر جوهر جوهري
تا شود پيدا مر او را مشتري
گفت اين جوهر از آن پادشاست
قيمت اين در در اين جا پر بهاست
کي طمع دارد که او اين را خرد
هر که اين بخريد آنکس جان برد
مردمان آن جا ستاده بيشمار
اندر ان جوهر همي کردند نظار
هيچکس زان مردمان نخريد آن
مرد ديوانه چو خود بشنيد آن
در ميان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر اي جوهر فروش
اين بهاي جوهرت چند آمدست
کاين چنين اين راه دربند آمدست
هيچکس نخريد اين من ميخرم
هر چه آيد در بهايش ميدهم
گفت مرد جوهري ياوه مگوي
روي خود هرگز بخاک ره مشوي
تو کجا و اين سخن ها از کجا
هست اين جوهر از آن پادشا
تو برو ورنه لگد زاينجا خوري
گشت ديوانه از آن پس جوهري
گفت يک نان تهي او را دهيد
از غم اين مرد مفلس وارهيد
تا شود او سير از اين گشنگي
گفت ديوانه مکن آخر سگي
گشت ديوانه عجايب بي قرار
در ميان خلق او بگريست زار
گفت آخر من چو اينهاي دگر
گم شوم مانند ايشان بي خبر
سعي بايد کرد تا اين نيز من
جان فشانم چون ندارم چيز من
جوهر سلطان بچنگ آرم دمي
نيست کس اندر جهانم همدمي
گرچه بسياري زدندش تازيان
او نهاده بود جان اندر ميان
جوهري گفتا که اي ديوانه مرد
اين چرا کردي و اين هرگز که کرد
آن کسي بايد که اين بستاند او
کو ز مال و زر بسي بفشاند او
در جهان چيزي نداري اي ضعيف
از کجا حاصل شود دري لطيف
جوهر شه از کجا حاصل شود
يا کسي همچون تو زين بيدل شود
اين خبر ناگه بسوي شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد
مرد بفرستاد کو را آوريد
مشتري شاه را مي بنگريد
شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پر تعب
بيشمارش لت زدند آن جايگاه
پس کشانش آوريدند نزد شاه
مرد ديوانه چو پيش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد
ديد درويشي ضعيفي ناتوان
بيدلي حيران و مشتي استخوان
جمله سر تا قدم مجروح بود
صورتي نامانده يعني روح بود
جوهري اندر جنون مجنون شده
از پي جوهر دلش پر خون شده
عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعيف و دل نحيف و جان نزار
زير پايش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نيست و هست بود
پاي تا سر عين رسوائي بد او
در جنون عشق شيدائي بد او
شاه چون او را بديد و بنگريد
از غم او جان شه اندر دميد
شاه چون درويش را ديدش بغم
شاه معني بود گفتش لاجرم
گفت اي درويش دور انديش من
دعوي اين راز کردي پيش من
در جراحت ديده چندين جفا
از براي جوهري بس بي بها
من خريداري چو تو مي خواستم
مشتري همچون توئي مي خواستم
راست بر گو گر تو مرد راستي
تا ازين جوهر چه معني خواستي
جوهري کان کس خريدارش نبود
تو طلب کردي درينت سر چه بود
جوهر من چند کس مي خواستند
روبسي در پيش مي آراستند
صد هزاران جان بدين کرده فنا
تا مگر از شاه آيد اقتدا
جان خود ايثار جوهر کرده اند
اين چنين جوهر نه آسان برده اند
هر که دعوي کرد آمد پيش من
اولش بايد بخوردن نيش من
هر که دعوي کرد معني بايدش
تا در معني بکل بگشايدش
هر که دعوي کرد بايد جانش داد
جان بشکرانه ميان بايد نهاد
هر که دعوي ميکند از جوهرم
من ازين گفتار خود مي نگذرم
هر که دعوي کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زين شيوه اول راست کرد
هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلي او ز جوهر برخورد
هر که جوهر خواست بردار آيد او
تا که جنت را سزاوار آيد او
جوهر معني اگر داري قبول
چند خواهي بود آخر بوالفضول
جوهر معني نبد بي قيمتي
تا کجا يابي تو در بي قيمتي
جوهر شه گشته تو خواستار
زود بايد خود ترا کردن بدار
گر تو جوهر از شه جان خواستي
کار خود در هر دو کون آراستي
گر تو جوهر يافتي از پيش شاه
بگذري از کون و باشي فرق ماه
گر تو جوهر پيش شه دريافتي
اين زمان بر سوي کشتن تافتي
جان خود اندر ميان نه بهر او
چند باشي پيش شه در گفت وگو
بيش ازين دعوي هشياري مکن
بعد ازين گفتي ميفزا در سخن
زود سوي دار شو تا بنگري
جوهري کز هر دو عالم برتري
زود سوي دار شو اي بي قدم
تا ببيني اين وجودت با عدم
هر دو يکسان گشته در ذات صفات
چون کنم اين دامن اين ساعت صفات
جوهري بيني ز عالم بي نشان
اولين و آخرين هم بي نشان
جوهري بيني عجايب در نفس
هر دو عالم نيست شد زين دسترس
نيس کس را سوي اين جوهر رهي
تا بيابد کل جوهر ناگهي
جان بده از عشق جوهر اين زمان
تا ترا جوهر بود آن رايگان
جان بده تا جوهرت حاصل شود
وين دل اندر جوهرت واصل شود
اي ز عشق جوهر خود بي قرار
دايما اندر قراري بيقرار
اين چنين از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در ميان خاک و خون
از کمال سر او آگاه شو
بر سر راهي دمي در راه شو
سوي بازار زمانه کن گذر
خوش همي رو تا مگر بيني اثر
جوهري را اندرين بازار بين
جمله دل ها را از آن بازار بين
جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببيني کين همه خلق جهان
جوهر عشقت نظر کن يکدمي
گرد آن استاده بيني عالمي
عالمي بيني در آن جوهر نگاه
ميکند آنرا بشيدائي نگاه
تامگر اين جوهرم حاصل کنند
خويشتن در روي من واصل کنند
تا مگر جوهر فتد در دست شان
اين چنين صيدي فتد در شستشان
چند سال است تا که اين جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من
جوهري اين را کجا داند بها
من همي دانم که چيست اين را بها
تو نميداني که من از بهر اين
چند کس را کشته ام بر قهر اين
هر که اين جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد
هر که اين جوهر ز من دارد طلب
پيش من آيد ز اول در تعب
گرچنان کو مرد ره باشد درين
اين يکي عاشق بود بر راستين
جوهر من راز من خواهد بجان
تا بيابد او مگر جوهر نهان
گر بجان جوهر شود او خواستار
سر جوهر بس کند او آشکار
من بدست جوهري زان داده ام
عشق خود زين راز خود بگشاده ام
تا به بازار زمانه آورند
هر کسي بر نقش جوهر بنگرند
جوهري آنرا کند بر جان بها
گر بيابد مشتري نکند رها
جوهر من بينهايت آمدست
تا ابد بيحد و غايت آمدست
جوهري اين را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ايثار کرد
هيچ خلقي مشتري اين رانبود
اين سخن جز مرد ره نتوان شنود
تو ز بهر چه خريدار آمدي
مشتري اين را پديدار آمدي
از کجا اين سر من دريافتي
اندرين اسرار چون بشتافتي
زين سؤال من جوابي بازگوي
تا نگردد مر ترا فتنه بروي
گفت آن ديوانه مرد با ادب
من چو تو اي شاه بودم در عجب
بر سر اين جوهرت جانم رسيد
ناگهان اين را درين بازار ديد
عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زين ندارم در حيل
جوهرت را من بدستم مشتري
جوهري را هم توئي چون بنگري
جوهرت را من خريدار آمدم
از پي جستن به بازار آمدم
زر ندارم مال دنيا نيستم
در طلبکاري عقبي نيستم
در طلب کاري جانان آمدم
در خريداري بدينسان آمدم
هيچکس اين محنت و خواري نديد
آنچه امروز اين بجان من رسيد
خلق ما را سرزنش کردند ازين
ليک توفيقست شاها اندرين
آنچه تو داني که دريابد بکل
هر که باشد در بن اسرار کل
مشتريم مشتريم مشتري
زر ندارم جان نهادم بر سري
مينهم گر ميکني از من قبول
تا چه فرمائي درين اي با اصول
جوهري تو گر مرا خواهي بداد
تاج بر فرق گدا خواهي نهاد
پادشاهان مر گدايان نشکنند
بل گدايان را ز خود خرم کنند
پادشاهان جهان تا بوده اند
جان و دلها را ز خود آسوده اند
پادشاهان زيردستان را برحم
بخششي بر وي کنند از روي رحم
گرتو امروزم بجان رحمي کني
رنج و اندوهم تو از دل برکني
سرنهادم در ميان برخيز و رو
بيش از اين با من چنين مستيز ورو
سر بر و جوهر مرا ده اينزمان
تا کنم حاصل مراد خود زجان
شاه با او گفت اي مرد اسير
اينسخن از تو عجب ديدم فقير
چون سر تو من بريدم در جهان
کي تو جوهر باز بيني در عيان
گفت شاها اينسخن با من مگوي
بيش ازين آزار بيچاره مجوي
کم مکن ما را درين ميدان خاک
زانکه ما کرديم جان خود هلاک
زندگي خود دلم در مرگ ديد
جان من کلي در آنجا برگ ديد
هر چه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هيچ باک
من ز بهر ان کنم اين را طلب
تا کسي اين را نباشد در طلب
هر که اين جوهر طلبکار آمدست
اولش منزل سردار آمدست
جوهر تو آنکه دارد دوستش
مغز بايد بد نه جسم و پوستش
مغز دارم نه چوايشان پوستم
شاه عالم دان که جوهر دوستم
قدر اين جوهر تو ميداني و من
بيش ازين ديگر چرا گويم سخن
شاه گفتش هم سر خود گير و رو
آنچه خود گفتي ز خود هم مي شنو
گفت شاها اين سخن باري ز چيست
اين سخن از بهر ما يا بهر کيست
سر رود بر باد و آنگه من روم
زين سخن باري جوابي بشنوم
شاه گفتا من چنين گفتم بتو
در اين معني چنين سفتم بتو
زير دارت رفت بايد اين زمان
پس بشکرانه نهي جان در ميان
از سر خود بگذر و جوهر بياب
آنچه مي جوئي تو از جوهر بياب
سر جوهر آنزمان درياب تو
بيش از ين اندر سخن مشتاب تو
گفت درويش آنزمان کاي شهريار
زود فرما تا برندم سوي دار
طاقت جانم نماند از گفت اين
از گمان آيم مگر سوي يقين
شاه گفتا حاجبان خويش را
زود جلادي بخوان درويش را
زود باشيد و ببازارش بريد
آنگهي او را ابردارش کشيد
تا کسي ديگر نباشد مشتري
زانکه اين درويش شد نيک اختري
اين ز اسرار منست آگاه و بس
چون شود هرگز کسي در راه بس
اين کنون اسرار من دريافتست
پس سوي کشتن چنين بشتافتست
سر من آنگه بداند از جهان
کو رسد از جان خود کلي بجان
جان خود در باز اندر راه او
تا شوي شايسته درگاه او
جان خود در راه او قربان کند
روي اندر جوهر تابان کند
عاقبت درويش بردند پيش دار
شه عجايب ماند از آن احوال کار
خلق عالم گرد آن درويش بود
گرچه او مسکين دل و دلريش بود
راز او را کرد بر خود آشکار
بعد از آن او عاشق آمد پيش دار
آمده بر رسم عشق خويشتن
کرد ايثار از ميانه جان و تن
سر جوهر از شه او در يافته
از براي او بکل بشتافته
کشتن خود کرد زان رو اختيار
کم فتد زين گونه عاشق زير دار
کم فتد زين گونه صاحب دولتي
در ميان عشق جانان قربتي
گر بيايي جوهر او عاشقي
در کمال عشق جانان لايقي
يافته جان در نهاده در ميان
ترک کرده او بکلي جسم و جان
مي ندانم دولتي زين بيش من
وصف اين هرگز نگفته هيچ تن
چون بزير دار آمد آن اسير
جمع گشتند خلق هر جائي کثير
جملگي از بهر او در گفت و گوي
آمده هر کس در آنجا جست و جوي
ناگهان درويش زير دار شد
آنزمان آنجاي برخور دار شد