از يقينت اين سخن را گوش دار
بشنو اين اسرار و صنع کردگار
اول بنياد برذات خداي
پادشاه راز دان و رهنماي
جوهري از نور خود پيدا بکرد
بس دلي کز شوق خود شيدا بکرد
حکم کرد از نيک و بد آن جايگاه
تا شود پيدا بخود آن جايگاه
اين جهان و آن جهان چون آفريد
راز خود بر جان ما کرد او پديد
از جلال خود نظر بر وي فکند
آتشي از شوق خود در وي فکند
جوهري بد از لطافت روشني
ذات خود پيدا در آن بد بي مني
اول و آخر درو پيدا شده
عاشق از معشوق دل شيدا شده
هر چه بود و هر چه خواهد بود نيز
اندران کلي نمود او جمله چيز
چاره نور تجلي در رسيد
خويشتن در خويشتن کلي بديد
در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد
در طلب بر خود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار
عکس نور آن جايگه آمد پديد
راه بگرفت و درو شد ناپديد
آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزت از يقين چون پرده شد
گشته پيدا از کف او اين زمين
تا شود پيدا مکان اندر مکين
همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک
هر دو يکي گشت از روي شناخت
آن ازين و اين از آن سوي تو تاخت
ليک اين رازيست گفتم با تو باز
ليک با ايشان نشايد گفت راز
ذره از نور او شد آفتاب
از بخارات زمين تر شد سحاب
نور پيدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پيدا نور در روي جهان
روي عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکيب پنج و چار داد
روز نورست و بظلمت شب بساخت
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت
اصل و فرعي در ميان آمد پديد
تا همه روي جهان آمد پديد
خاک و آتش سخت در پيوست کرد
تا از آن روي زمين را سخت کرد
کوه شد پيدا ز بهر ساکني
تا شود آنجا مقام ايمني
آفتاب از وي قمر بستد روش
يافته در دور گردون پرورش
روحها از ذات خود پيدا نمود
پس تمامت نقش آن اشيا نمود
کرد از روي قمر پيدا نجوم
تا ازين پيدا شود راز علوم
از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد يکي در جمع را
اين همه از نور شمس آمد پديد
بعد از آن اين شم و لمس آمد پديد
سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهي باران ز عنصر ساخت او
ذات حق زينها منزه آمدست
اين کسي داند که آگه آمدست
راز حق پيدا بکردست اين صفات
انبيا کردند شرح و وصف ذات
ذات حق اين جملگي تقرير کرد
علو و سفل آنجاي در تحرير کرد
ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببيني ور نبيني خود حقست
انبيا را کرد پيدا هم ز خود
بعد از آن بخشيد کل را هم ز خود
علو روحاني و ظلمت سفل بود
نيست در هستي خود پيدا نمود
صد هزار و بعد از آن بيست و چهار
انبيا از نور خود کرد آشکار
عالم جانست علو اين را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان
ماه و شمس و روز و شب با يکدگر
ساخت ترکيبي چنين پيروز گر
شش جهت در سفل آمد راستي
تا شود پيدا در آنجا خواستي
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را با هشتمين دوار کرد
مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پيدا بکلي عضو عضو
پس عناصر را در آميزش نشاند
هر يک از راه دگرشان سير راند
ضد يکديگر نهاد اين هر چهار
تا شود اسرار ايشان آشکار
موضع هر يک بکلي راست کرد
تا همه کار جهانرا راست کرد
موضع آتش بسوي شرق بود
گرچه در هر جاي همچون برق بود
موضع باد از غرور است اين بدان
موضع آب از جنوب آمد روان
خاک بد مغز همه اسرارها
گشته پيدا اندرو انوارها
اين همه بر عقل آرايش بکرد
بعد از آن در زير پالايش بکرد
هفت دريا را بصنع خويشتن
زير خاک آورد پيدا ما و من
آسمان در گرد ما آمد ز شوق
اين عجايب بشنو از اصحاب ذوق
گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب
چون نظر بر خاک دارند اين همه
بلک نور پاک دارند اين همه
اصل کل خاکست در اسرار حق
ميشود آنجا همه انوار حق
بعد از آن چون خويشتن افکنده ديد
از ميان جمله خود را زنده ديد
چون نظرگاه خداوند آمد اين
نام آن شد آسمان، اين شد زمين
ذات بيرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائي رفته است
عقل پيدا کرده است از صنع خود
تا شود پيدا در آنجا نيک و بد
عقل پيدا کرده تا شد رهنمون
هر يک از لوني دگر آيد برون
چون بگشتند جملگي در گرد خاک
کرد پيدا جسم ما از آب پاک
آتش آنگه رازدان باد شد
هر دو را کار از دگر آباد شد
آب همچون آينه روشن نمود
خاک را اين هر سه آنگه تن نمود
جان ز ذات آمد بره سوي صفات
جسم ازو دريافت ناگه اين حيات
جمله را با يکدگر ترکيب کرد
آنگهي با يکدگر ترتيب کرد
عقل با تن پرورش آغاز کرد
راه اول را ب آخر ساز کرد
جمله ذرات گشته متصل
فاعل افلاک بر اين مشتغل
اين رموز ما ز جائي آمدست
کاندر آنجا عقل رهبر گم شدست
چون نظر با يکديگر پيوند شد
راه پيدا گشت و کل در بند شد
جزو خود کل ديد در ره گم شده
بود چون يک قطره در قلزم شده
پس سوال ديگر از وي خواست کرد
گفت حق بود اين و حق اين راست کرد
چون همه او بود يکسر جزو و کل
از چه پيدا گشت زينسان عز و ذل
نيک و بد از چه پديد آمد زوي
چون همه گفت و شنيد آمد زوي
چون همه او بود برگو اين سخن
تا شود پيدا مرا راز کهن
اين يکي ره بين و ان اعمي شده
اين يکي نادان و آن دانا شده
اين يکي در عز و قربت آمده
آن يکي در رنج و محنت آمده
اين يکي مال فراوان يافته
آن يکي يک لقمه نان يافته
اين يکي بيچاره و حيران شده
آن يکي در ناز خود پنهان شده
اين يکي جوياي اسرار آمده
آن يکي در عين پندار آمده
اين يکي فارغ نشسته از همه
آن يکي در بسته بر روي همه
اين جسد را در حسد آورده است
آن يکي رو در احد آورده است
اين يکي عمر از خوشي و کام دل
برده بر سر يافته آرام دل
آن يکي در خون دل جان رفته کل
اوفتاده در بلا و رنج و ذل
اين يکي در گنج و آن يک در زحير
اين يکي در ناز و آن يک در نفير
اين يکي مؤمن شده آن کافري
اين تحير را نه پائي نه سري
اين يکي در قتل و خون آورده رو
عالمي از وي شده در گفتگو
آن يکي در راه جسم و بغض و آز
آمده در راه حق درمانده باز
اين يکي مردار خواري همچو سگ
ميدود از بهر مرداري بتک
آن يکي از بهر آزار کسان
روي را در جنگ کرده چون خسان
اين يکي بر خلق و بر عزت شده
با همه ذرات در صحبت شده
آن يکي از بهر ظلم و جور خلق
ميکند خواري نداند غور خلق
اين يکي دانسته، آن نادان شده
از چه باشد جملگي تاوان شده
گفت عيسي اين همه از اصل کار
در قلم آمد ز حکم کردکار
چون قلم با لوح شد آنجا پديد
هر چه او ميخواست شد زانجا پديد
نيک و بد برخاست يکسر از قلم
تا بود اسرار از سر عدم
بر سر هر يک قضائي رفته است
بر تن هر يک جفائي رفته است
هر يکي را آنچه او بايست داد
هر يکي را راه ديگرسان نهاد
هر يکي را قسمتي تقدير کرد
هر يکي را قربتي تدبير کرد
تا شود پيدا ز عز و ذل جهان
سر او در غيب شد آنجا عيان
گر نداد اينجا در آنجا آن دهد
بلکه آن جا بيش صد چندان دهد
محنت دولت ازينجا ميرود
چون ببيني کار آنجا ميرود
پادشاه کردگار بحر و بر
کرده هر يک را بنو کاري دگر
هر که نقد آنجهان حاضر کند
خويش را در قرب حق واصل کند
شکر کن اينجا اگر چيزت نماند
زآنکه آنجا نقدهاي تو بماند
هر چه آنجا باشد آن آنت بود
بهتر از جانان کجا جانت بود
حکم کرد او از ازل هر چه که هست
تا شود پيدا بجمله پاي بست
هيچ کس از راز خود پي گم نکرد
ليک اين صورت در آنجا گم بکرد
اوست اصل و مال دنيا هيچ دان
مال دنيا نقش پيچاپيچ دان
آنکه بيشک خواري آنجا بديد
محنت و خواري حق آنجا بديد
اي بسا شادي که آنجا بيند او
در مقام مملکت بنشيند او
گر بصورت مر ترا رنجي نمود
در صفت بيننده را گنجي نمود
نامرادي و مرادي اين جهان
تا بجنبي بگذرد در يک زمان
گر تو زينجا رنج و محنت مي بري
رنج و محنت سوي دولت مي بري
گر ترا سنگي زند معشوق مست
به که از غيري گهر آري بدست
گر ترا گويد که جان درباز خيز
جان خود را در ره او پاک ريز
گر ترا صد وعده خوش مي دهند
اين نشان زان سوي آتش مي دهند
گر ترا دنيا نباشد گو مباش
ور ترا عقبي نباشد گو مباش
چون ترا معشوق باشد به بود
روي معشوق از دو عالم به بود
اوست اصل کار و باقي محنت است
اوست مقصود و دگرها زحمت است
چون ز فعل و قول خود آگه شود
ترک کلي گويد و باره شود
در مقام عشق صادق آيد او
در فناي عشق لايق آيد او
راه کل گيرد پس آنگه گم شود
چون يکي قطره که با قلزم شود
ليک اين راه کسي باشد که او
در ميان ما بود بي گفت و گو
ليک اين راه کسي باشد يقين
کاخر و اول بود او راه بين
جمله را يک داند و يک بيند او
يکزمان در عشق خود ننشيند او
باشد اندر کل اشيا کاردان
تا بيابد جان جان اندر نهان
در بلاي عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم
اي محقق اين سخن زان تو است
زنده دل هستي و اين جان تو است
اي محقق اين دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان
اي محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پيدا راه او پنهان نمود
چون شوي پنهان ترا پيدا کند
گر بوي پيدا ترا رسوا کند
هم تو نيکي کرده با سر کسي
هم عوض نيکي بيابي تو بسي
جهد کن تا نيک باشي در زمان
جان خود از حرص دنيا وارهان
جهد کن تا خود ترا نيکي بود
تا ترا آن جايگه نيکي بود
زانکه راه نيکي آمد برخلاص
مرد از نيکي همي يابد خلاص
نيک بين هر چيز کو آورده است
او ز نيکي جمله پيدا کرده است
نيست برتر از مقام خاص و عام
از مقام نيستي برتر مقام
بود با نابود خود پيوند کن
نه در آنجا خويشتن دربند کن
چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بين حق شدست
جملگي ره درويست اي بيخبر
باز کن زين خفتگي در دل نظر
اين براه دل تواني يافتن
نه براه آب و گل بشتافتن
اينسخن با غير صورت بين بود
راز اين با مرد معني بين بود
عقل اين تقريرها کي ره برد
اينسخن را عشق بر حق بشنود
صورت از عقلست و جان عشق دان
عشق آمد در نشان او بي نشان
عاقبت انديش و آنگه شو فنا
تا رسي آنگاه در عين بقا
در دم آخر بداني اينسخن
اندرين گفتارها سستي مکن
اول و آخر در آنجا مي طلب
راه عزت را تو يکتا مي طلب
هر که اين دانست مرد کار شد
از کمال عشق برخوردار شد
اين رموز لامکاني فهم کن
تا منت اينجا بگويم يک سخن
بي نشان شو تا نشان آيد پديد
هر که او شد بي نشان از غم رهيد
اصل اينست در جهان جان ستان
چون فنا گردي بيابي جان جان
کار دنيا پر ز درد و حسرتست
پر ز مکر و پر ز فکر و حيرتست
کار دنيا پر ز آزست و نياز
ترک گيرش تا رهي از حرص باز
اين جهان چون آتشي افروختست
هر زمان خلقي بنوعي سوختست
کار دنيا چيست بيکاري همه
چيست بيکاري گرفتاري همه
اين جهان کلي سرآيد عاقبت
باز دان گر مرد راهي عاقبت
هر که او در عاقبت انديشه کرد
راه بيني از خدا او پيشه کرد
جهد کن تا عاقبت آيد پديد
راز او در عاقبت آيد پديد
جان و دل در عاقبت مقصود يافت
بعد از آن او عاقبت معبود يافت
جهد کن تا نيک و بد بيني از او
تا در آخر عاقبت بيني ازو
هر که او در عاقبت کل بازگشت
از جهان جان ستان بيزار گشت
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند
چون عزازيل عاقبت اندر نيافت
جان و دل از حسرت تن برشکافت
عاقبت درباخت آن نااستوار
عاقبت در حسرت آمد پايدار
گفت اکنون چون همه زو رفته است
جمله ذرات بر او رفته است
چون همه او بينم از نيک و ز بد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد
راست گفتي هر چه گفتي از خدا
ليک اين راز دگر را رهنما
مرگ حقست و قيامت هم حق است
اين يقين است از خدا و مطلقست
بعد ازين اين جان چو بيرون شد ز جسم
تا کجا خواهد شدن بيرون باسم
جاي جان آخر کجا خواهد بدن
اولين ديد از کجا خواهد بدن
گفت عيسي هر نشيبي را فراز
هر کژي را راستي آيد بساز
روز را ظلمت ز پي آيد پديد
هستي اندر نيستي شد ناپديد
از پي اين زندگي مرگ آمدست
همچو ما را جملگي برگ آمدست
اين جهان همچون رباطي دان دو در
زين در آي و زان دگر بر شود گر
عقل اينجا با وجودت آشناست
گرچه راه حق بکل بي منتهاست
عاقبت دانست کو خواهد شدن
جاودان آن جايگه خواهد شدن
عاقبت کرد اختيار آن جايگاه
ديده ديده ديد کار آن جايگاه
حکم تو اين بود کو آنجا شود
روح پاکش باز بي همتا شود
روح را در عاقبت آنجا رهست
تا نه پنداري که راهي کوته ست
چون در آنجا روح ره آهنک کرد
بعد از آن آن جايگه آهنک کرد
عاقبت از دوست چون آيد ندا
جان کنند آنجا که مي شايد فدا
راز بين گردد ز دنيا بگذرد
بعد از آن در سوي عقبي بنگرد
چون قدم بيرون نهد زين خاک تنگ
بگذرد از کل نام و جزو ننگ
زين جهان جز محنت و خواري نديد
از وجود خويش جز زاري نديد
زين جهان حاصل نباشد جز زحير
آن جهان بيني همه بدر منير
چون مقام خويش بيند در فنا
آن فنا باشد بکل عين بقا
درد نبود اندر انجا رنج هم
هيچ نبود اندر انجا جز عدم
خواري و محنت نباشد جز فنا
هر زماني روشني باشد صفا
اندر آن عالم نباشد جز که نور
دايما يک دم نه بيني جز حضور
اندران عالم بقا اندر بقاست
گرچه آن عين بقا کلي فناست
هر چه بيني جز يکي نبود ز کل
هيچ نبود اندر آنجا عين ذل
آن مقام عاشقانست اي پسر
آسيا برنه که آبت شد بسر
زان عدم گر خود نشاني باشدت
هر زماني لامکاني باشدت
زان عدم گر با تو اينجا دم زنم
هر دو عالم بيشکي بر هم زنم
زان عدم هرگز نشد آگاه تن
کار جانست اين که داند خويشتن
زان عدم بسيار گفتند در زمين
اين نداند جز که مرد راه بين
چون قدم بيرون نهادي زين جهان
راه آنجا روشنت گردد عيان
پرتوي از نور باشد همرهت
تا کند ز انحضرت کل آگهت
هر چه بيني جز خيالي نبودت
هر چه گوئي جز محالي نبودت
آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بي نشان
چون برفتي هيچ منگر سوي ره
تا نباشد ديدنت عين گنه
اي بسا کس کو درين ره باز ماند
ديدها کلي ازين ره باز ماند
هر که اينجا باشد اندر عز و ناز
اندر آنجا اوفتد او در گداز
اي بسا کس کاندرينجا شد اسير
ان هذا ديده شيي عسير
هر که اينجا خواري و محنت کشيد
روح و راحت اندر آنجا او بديد
هر که او اينجا بچيزي باز ماند
تو يقين ميدان که بي اعزاز ماند
هر که اينجا در طلب نشتافت او
اندر آن جا همچو يخ بگداخت او
هر که اينجا حق نه بيند دم بدم
حق نه بيند در وجود و در عدم
هر که اينجا چشم ديده باز ديد
هيچ غيري را در آنجا او نديد
او سبق برد از ميان و وارهيد
بعد از آن پيدا شدش هل من مزيد
هر که او بر حال خود ديدار کرد
هر زماني جان و دل افکار کرد
هر که او ره پيش شد بر يک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت
هر که آنجا عشق رويش وانمود
گوئيا در اول و آخر نبود
هر که اينجا محو گردد در عقول
بگذرد از گفتگوي بوالفضول
هر که اينجا تخم افشاند بخاک
بر دهد آنجا حقيقت روح پاک
تخم معني تو بيفشان و برو
آنگهي آن جايگه بر مي درو
تخم معني هر که افشاند بدل
بهره يابد از يقين بي آب و گل
تخم اگر در شوره کاري ندروي
تا سخن هرگز نگوئي نشنوي
کشت زار تست عالم جملگي
هم ز بهر تست عالم جملگي
تخم اينجا بهر تو بر کشته اند
راه بينان اندرين ره گشته اند
بر تمامت داده است آن جايگاه
ميکني او را بناداني تباه
تخم معني بي شمارست ره ببين
بر ببر زينجا چو هستي راه بين
تخم بنشاندي که نوروزت نبود
جز دو چشم راه بين کورت نبود
اين جهان و آن جهان هر دو يکيست
ليک اعداد از حسابش اند کيست
هر که اين اندک حسابي آورد
در يکي معني کتابي آورد
اين حسابي از عدد مشکل ترست
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست
گر فروماني درين ره بي حساب
ترسم آنجاگه شود طولي کباب