هيچکس زين راه تقريري نکرد
همچو احمد هيچ تفسيري نکرد
هر چه خواهم گفت او بودست و بس
بهترين کل بدو بودست و بس
عاقبت آدم چو اين دنيا بديد
يکزمان سوي وي آمد بنگريد
بيخبر از عشقبازي بود او
نيک درياب و نه بازي بود او
بيخبر آمد بسوي دامگاه
هر سوئي ميکرد در آشيانگاه
ذات بود و در صفت يک ره شده
زان مکان تا اين مکان در ره شده
اين جهان خود بود بيشک آنجهان
اين عيان اندر نهان آمد عيان
بود صياد صور اندر کمين
تا بکف آرد ز گل صيدي چنين
عاقبت آدم چو اندر دام شد
از قضا ناديده و ناکام شد
کرد صياد ازل آهنگ او
چون بديد از دور بوي و رنگ او
آدم آمد تا سر آن دامگاه
چون کند عاشق بغيري در نگاه
دام آن صياد اندر خود کشيد
آدم از صورت بدام اندر طپيد
دام او اين صورت ناجنس بود
ليک با او سالهايش انس بود
آدم از اول فنا بد در فنا
بيخبر زين دامگاه پر بلا
کل بد و آدم بصورت جزو بود
بود در آخر باول خود نبود
چون نگه کرد و وجود خود بديد
تن نهاد اندر قضا و آرميد
حيف خوردش او بسي سودي نداشت
درد آدم نيز بهبودي نداشت
گر نيفتادي بدام آن اولين
نه گمان بودي و نه کفر و نه دين
نه زمين بودي و نه چرخ فلک
ني کمال جمله اشيائي ملک
ني تفرج بودي و ني شاديي
ني غمي بودي و نه آزاديي
ني قمر بودي و ني خورشيد هم
نه عطارد بود و ني ناهيد هم
ني دو عالم بودي از وي پر زجوش
تو نداني اين سخن بنشين خموش
گر نه او بودي نه بودي انبيا
گرنه او بودي نبودي اصفيا
گر نه او بودي شمار اندر شمار
کس ندانستي رسوم کردگار
چون بدام آمد همه شد آشکار
دل پديد آمد و جان شد با عيار
آفتاب و ماه شد از عکس او
هر دو عالم شد ازو پر گفت وگو
عقل آدم شد ب آنجا آشکار
جمله يکسو شد عددها بي شمار
شم و فم و سمع با او يار شد
آدم آنگه در سلوک کار شد
گفت بي چيزي نبود اين دام من
من ندام کي برآيد کام من
راه خود مي جست تا بيند مگر
در سلوک آمد در آن خوف و خطر
هيچ سالک راه را پايان نديد
هيچ کس اين درد را درمان نديد
هيچ کس زين دامگاه آگه نبود
زانکه مر اين راه را همره نبود
عشق هر جائي که انجام افکند
ننک آرد جملگي نام افکند
عشق صد عالم کتاب از خود کند
نام نيکي را بيکدم بد کند
عشق در يک لحظه صد آدم کند
عشق رنگ آميزي عالم کند
عشق سوي نيک و بدها ننگرد
عشق با کس راه کلي نسپرد
عشق راهي دارد از سر کمال
عشق را هرگز نباشد خود زوال
عشق شهباز دو عالم آمدست
گرچه در صورت ب آدم آمدست
اي مقام عشق را ناديده تو
زين سخن بوئي عجب نشنيده تو
اي مقام عشق آنجا يافته
ليک راه عشق را نايافته
اي ز سر عشق جانان بي خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
هر که او بر جان خود شد دوستدار
بي خبر آمد ز عشق کردگار
دامگاه عشق آمد درگهش
هيچ پيدا نيست جز يکسو رهش
دام صورت عقل آمد اين بدان
چون رهيدي ميشوي تا آن جهان
اين قفس بنگر که تا چون ساختست
از براي مرغ جان پرداختست
پيش شاه اين شاهباز عالمين
ميبرد هر لحظه در خافقين
جوهر معني بسي دادش خداي
عشق آمد هر زمانش رهنماي
اين همه ملک جهان کل زان اوست
دار و گير مسکن ديوان اوست
کرد صياد آن قبول از بهر باز
شاهباز لطف آنگه ديده باز
هر که روي شاه را از دور ديد
بود از آن شاه خرد معذور ديد
هر چه آن شاه باشد آن اوست
مغز بايد تا برون آيد ز پوست
گر بروي شاه تو شادان شوي
هر زمان سر دمادم بشنوي
هر که او از دست شه معني برد
در هواي لامکان دايم پرد
راه او روشن شده پر نور بين
هست در علم عيان عين اليقين
هم ببود او تواني ديد روي
چند گويم آب هست اندر سبوي
هم بنور جان جان کن رهبري
کز زمين و از زمان تو بگذري
اصل جان تو مجرد بود و بس
يعني آن نور محمد بود و بس
نور جان اشيا همه يکبار ديد
بعد از آن در هفت و پنج و چار ديد
نور جان در آسمانست و زمين
نور جان اندر مکانست و مکين
نور جان موسي بديد از کوه طور
گشت سر تا پاي موسي غرق نور
نور جان عيسي از آن آگاه شد
جسم از آن جان گشت و روح الله شد
کس چو عيسي اندرين راه فنا
جسم و جان خويش کي ديد او بقا