چون جدا شد آدم خاکي ز جفت
يکزمان از درد تنهائي نخفت
روز و شب در ناله و در گريه بود
او چو سرگردان ميان پرده بود
در سرانديب او فتاده بيقرار
روز و شب گريان شده از عشق يار
زاب چشم او بسي دارو برست
ز آب چشم خود جهاني را بشست
حق تعالي ز آب چشمش کرد ياد
زنجبيل و سلسبيلش نام داد
بود حوا نيز هم گريان شده
از فراق و درد او بريان شده
بود سيصد سال آدم در گناه
ربنا ميزد ميان خاک راه
يک شبي تاريک همچو پر زاغ
ديد عالم را پر از نور چراغ
مصطفي در خواب او را، رخ نمود
مي خراميد و برخ فرخ نمود
رفت آدم نزد او کردش سلام
گفت اي فرزند، و اي صدر انام
اي شفاعت خواه مشتي تيره روز
لطف کن شمع دلم را برفروز
جبرئيل اندر برش استاده بود
چشم بر روي نبي بگشاده بود
هر دو گيسو را بکف او بر نهاد
پس زبانرا بر شفاعت برگشاد
گفت اي پروردگار بحر و بر
صانع ليل و نهار و ماه خور
کرده آدم ببخش و در گذار
کرده او پيش چشم او ميار
در زمان آمد ندا کاي صدر کل
مهدي اسلام و هادي سبل
از براي تو ببخشيدم همه
تو شبان خلق و عالم چون رمه
توبه آدم قبول آمد کنون
از براي نور تو اي رهنمون
در زمان آدم بجست از خوابگاه
ديد حوا را عجب آن جايگاه
دست را در گردن او آوريد
خونشان از هر دو ديده مي چکيد
از وصال يکدگر گريان شدند
زان فراق و زان بلا حيران شدند
کي بود تا جسم و جان در عين حال
از فراق آيند، در سوي وصال
يوسف گم گشته باز آيد پديد
يکزمان اين عين را زآيد پديد
چون تو آوردي تو هم بيرون بري
بي چگونه آمدي، بي چون بري
هر چه کردي حاکمي و کارساز
کار اين درويش را نيکو بساز
اول و آخر توئي در کل حال
پادشاه مطلقي و بي زوال
رايگانم آفريدي در جهان
رايگانم هم بيامرزي عيان