جزو و کل با يکدگر جمع آمدند
پاي تا سر ديده شمع آمدند
از يقين نور تجلي چون بتافت
خاک مرده روح روحاني بيافت
شد نفخت فيه من روحي، نثار
سر جانان گشت برخاک آشکار
چل صباح آنجهاني بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت
جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زين عجائب تر طلسم
جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پيدا راه عز و راه ذل
عشق و عقل و فهم و ادراک و يقين
حزن و شوق و ذوق ازوشد کفر و دين
آدم آنگه چشم معني باز کرد
روي جانان ديد و آنگه ناز کرد
ديد آنگه جنت و حور و قصور
گشت از نور تجلي پر زنور
آسمان ديد و زمين و چرخ و ماه
کرد در اشيا يکايک او نگاه
بود تا بابود کلي سير کرد
آنگهي آهنگ کنج دير کرد
ديد خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلي خاسته
عطسه آمد ورا، سوي دماغ
گفت او الحمدلله از فراغ
در تماشاي بهشت او باز ماند
حق تعالي از ميان جان بخواند
گفت اي روشن بتو بود وجود
اين بگفت و اوفتاد اندر سجود
سجده کرد و گفت اي داناي راز
کار اين بيچاره بر کلي بساز
اين چه اسرارست و من خود کيستم
اندرين جا گاه بهر چيستم
از کدامين ره بدينجا آمدم
عاجز و بي دست و بي پا آمدم
خالقا بيچاره راهم ترا
همچو موري لنگ در راهم ترا
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بيچاره را در بر گرفت
در خطاب آمد که درياب آدمي
تا ابد چشم و چراغ عالمي
از دم حق آمدي آدم تويي
اصل کرمنا بني آدم تويي
خويش را بشناس در زير و زبر
سجده کردندت ملايک سر بسر
در زمين و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل يکسر تراست
قبله گاه آفرينش آمدي
پاي تا سر عين بينش آمدي
باز چون در راه حق بالغ شدي
تا ابد از جسم و جان فارغ شدي
آنچه ديدي و آنچه بيني آن تويي
خويش را بشناس صد چندان تويي
اولش اسما همه تعليم داد
آنگه او را سلموا تسليم داد
گفت آدم اي کريم لايزال
حي و قيوم و رحيم و ذوالجلال
اي دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در ميان نار و نور
من بتو پيدا شدم پيدا بدي
تو بگو تا تو بکه پيدا شدي
حق تعالي گفت گستاخي مکن
مي نداني تا چه ميگوئي سخن
راز ما هم ما بدانيم از نخست
هم بگويم با تو کاين هم حق تست
تو بمن پيدا شدي و من بتو
گشته پيدا صنعهاي من بتو
ليک مقصود من از تو يک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است
نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست
گر نه او بودي نبودي کاينات
گر نه او بودي نبودي اين صفات
گر نه او بودي نبودي ماه و خور
گر نه او بودي نبودي بحر و بر
گر نه او بودي نبودي آسمان
گر نه او بودي نبودي جسم و جان
گر نه او بودي نبودي اسم تو
کي بدي هرگز نشان جسم تو
گر نه او بودي نبودي انبيا
گر نه او بودي نبودي اوليا
گر نه او بودي نبودي اين زمين
عرش و کرسي با مکان و با مکين
گر نه او بودي نبودي اين بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت
گر نه او بودي نبودي اين جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
گر نه او بودي شفاعت خواه تو
کي شدي پيدا در اين جا راه تو
آفرينش را جز او مقصود نيست
پاک دامن تر ازو موجود نيست
وصف پيغمبر چو آدم گوش کرد
يکزمان از شوق، جان بيهوش کرد
گفت مي خواهم که بينم روي او
تا شوم من گرد خاک کوي او
حق تعالي گفت نور او ببين
کان نهادم من ترا اندر جبين
ليک بنگر اين زمان از دست راست
تا ببيني آنچه مقصود تراست
چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حقتعالي خواست کرد
ديد آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم
شعله زد نور پاک مصطفي
کرد روشن هم زمين و هم سما
نور عالي هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت
چشم آدم شورشي آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد و باز کرد
ناخن آدم از آن روشن ببود
روي آدم همچو آئينه نمود
بر سر هر ناخني ديد آدمي
بود پيدا هر يکي را عالمي
آدم از آن شوق بيهوش اوفتاد
در نبود و بود، خاموش اوفتاد
گفت اين فرزند خاص الخاص تست
ره نماي توبه و اخلاص تست
آدم آنگه پس دعا آغاز کرد
هر دو کف بر روي خود او باز کرد
گفت آدم يا اله العالمين
راحم و رحمن و خير الناصرين
آدم بيچاره را توفيق بخش
ديده جانش ره تحقيق بخش
رحمتي کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکين مگردان عين ذل
در موافق جمله کروبيان
جمله آمين گوي بودند آنزمان
چون دو دست خويش بر روي آوريد
آدم آنگه سوي جنت بنگريد
آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز ميان پرده فوقش پرده بود
يکزمان در خواب شد بيهوش او
بود از آن مستي عجب مدهوش او
ناگهان در خواب اندر خواب ديد
صورتي چون ماه و خور گشتي پديد
صورتي کاندر جهان مثلش نبود
روي خود را سوي آدم مي نمود
صورتي ماننده خورشيد و ماه
آدم اندر وي همي کردي نگاه
چشم عالم همچنان ديگر نديد
کرد پيدا حق تعالي ديد ديد
رغبت او کرد آدم آنزمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان
خواست تا او را بگيرد در کنار
کرد از وي ناگهان حوا کنار
غيرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن انديشه بسيار کرد
خالق آفاق من فوق الحجاب
بر يد قدرت چنين کرد انقلاب
آنچه آدمرا بخوابش مي نمود
در زمان از صنع او پيدا ببود
چون چراغي از چراغي برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت
آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خويش ماليد او دو دست
ديد آن محبوب و آن روح قلوب
گفت اي رحمن و ستار العيوب
اين چه سرست اين دگر با من بگوي
کز کجا پيدا شدست اين ماهروي
حق تعالي گفت اين هم جفت تست
هم سر و هم راز تو، هم گفت تست
از تو و او خلق عالم سربسر
مي کنم پيدا، بدان اي بي خبر
از ره شرع رسول هاشمي
کرد ايشان را ببايد همدمي
گفت اي آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتي بدر
اين شجر زنهار تا تو ننگري
چون به بيني اين شجر زو بگذري
جبرئيلش هر زمان رخ مي نمود
قدر آدم لحظه لحظه مي فزود
زان شجر ميداد مر ويرا خبر
زينهار اي آدم اين گندم مخور
آدم از عزت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد
هر زمان در منزلي و گوشه
پيش او مي رست هر جا خوشه
بود با حوا چنان در عين راز
گاه در شيب و گهي اندر فراز
صورت حوا چنانش دوست بود
پاي تا سر مغز بد نه پوست بود
مانده حيران دررخ آن دلنواز
در حقيقت بود اندر عين راز
ليک ابليس لعين در جست وجوي
خوار و ملعون گشته رفته آبروي
جان او در تف نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود
مکر بر تلبيس مي کرد از حسد
تا کند آدم مثال خويش رد
سالها در ناله و در درد بود
در ميان زندگان او فرد بود
بر در جنت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها
مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ايشان گل انسي بکشت
در دهان مار بنشت آن لعين
رفت در سوي بهشت او پر ز کين
تا بر آدم مي رسيد آن نابکار
ديد آدم را نشسته شاهوار
بود در پهلوي حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان
تخت هر جائي روان مانند آب
انگبين ناب با شير و شراب
زير آن تخت روان هر جاي جوي
بود سرگردان عزازيلش چو گوي
هر کجا ابليس مي شد از نخست
يک دو سه خوشه در آنجا مي شکفت
پيش آدم رفت و گفتا اين بخور
کاين همه از بهر تست اي نامور
چون شب تاريک ليل عسعسه
هر زمان ميکرد بر وي وسوسه
عاقبت اندر تن او راه يافت
هر دم از لوني دگر بيرون شتافت
خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون
آنچه تقدير خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بي خلل
هر چه هست و بود و آيد در وجود
شبنمي دان آن هم از درياي جود
يفعل الله مايشا حق گفته است
در اين اسرار معني، سفته است
هر که او اسرار اول باز ديد
خويشتن را برتر از اعزاز ديد
هر چه حق خواهد بباشد در زمان
بي خبر زين راز آمد جسم و جان
هر چه حق خواهد بباشد بي شکي
اين کسي داند که او بيند يکي
هر چه حق خواهد کند در قادري
اين بدان اي بيخبر گر ناظري
هر چه حق خواهد کند بي گفتگوي
چند گويي هيچ باشد گفت و گوي
در ازل او سر يکايک ديده است
اين کسي داند که صاحب ديده است
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پيش و هم خود باز خواند
در ازل حکمي که رفته آن بود
مرگ را آخر درين تاوان بود
گر شوي در راه او، تسليم او
در گذر زين شيوه و اين گفتگو
هر که خواهد برگزيند از ميان
جهد کن تا خود نه بيني در ميان
بر سر هر کس قضائي ميرود
بر تن هر کس بلائي ميرود
خون صديقان ازين حسرت بريخت
آسمان بر فرق ايشان خاک بيخت
عشقبازي ميکند با خويشتن
تو نداني ايکه ديدي خويشتن
نه قلم دارد ازين سر آگهي
لوح خود را شسته، بر دست تهي
عرش سرگردان اين اسرار شد
از نمود خويشتن بيزار شد
در قضاي خود رضا ده از يقين
خويشتن را در ميان يکجو مبين
از قضاي رفته گر واقف شوي
در زمان و در مکان عارف شوي
از قضاي رفته کس آگاه نيست
هيچ عاقل واقف اين راه نيست
بر قضاي رفته اي دل تن بنه
پيش حق هر لحظه گردن بنه
از قضاي رفته، بسياري مگوي
درد اين اسرار را، درمان مجوي
از قضاي رفته، آدم بي خبر
بود خوش بنشسته بي خوف و خطر
از قضاي رفته، زد سيمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
عاقبت چون حکم ايزد کار کرد
آدم انديشه در آن بسيار کرد
چون قضاي رفته بد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد
رفت حوا نيز اکلي کرد از آن
خوشه بستد ز آدم خورد از آن
حلهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود
خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزديکشان آمد گزند
جبرئيل آمد که حق فرموده است
کاين همه رنج شما بيهوده است
از بهشت عدن ما بيرون شويد
همچنان در نزد خاک و خون شويد
اين همه گفتم شما را پيش ازين
عاقبت خود کار خود کرد آن لعين
از بهشت عدنشان بيرون فکند
بار ديگرشان ميان خون فکند
حق تعالي گفت با آدم براز
کاي خطا کرده، بمانده در نياز
اين چرا کردي؟ که گفتت اين بخور؟
کو فتادي از بهشت ما بدر
آدم بيچاره زان خاموش شد
از خجالت يکزمان مدهوش شد
بار ديگر کرد حق، با او خطاب
تا چرا خاموش کشتي در جواب
گفت آدم ربنا بد کرده ام
هر چه کردم با تن خود کرده ام
ليک شيطان لعين از ره ببرد
بر من مسکين بکرد اين دست برد
ربنا يا ربنا يا ربنا
ظلم کردم بعد ازينم ره نما
بعد از آن بادي برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از يکدگر
در نگر اي راه بين تاشان چه بود
حق تعالي بود با ايشان نمود
هست اين تمثيل جسم و جان تو
يک دو روزي آمده مهمان تو
از بهشت عدن بيرون رفته
در ميان خاک و در خون خفته
هست ابليس لعينت رهنماي
باز مي افتي دمادم از خداي
چون بلاي قرب حق آدم بديد
خويشتن را در ميان در دم بديد
سر گندم بود کورا خوار کرد
سر گندم هفت و پنج و چار کرد
سر گندم در درون نطفه بين
تا شود جمله گمان تو يقين
گر نبودي جسم را، جاني بکار
کي شدي آدم خود آنجا آشکار
بند راه آدم آمد اين شجر
بر سلوک آن فتادش اين خطر
او بدو گندم، بهشت عدن داد
اين بلا و رنج را بر خود نهاد
گر بيک جو مي تواني، داد ده
نفس خود را يکزماني، داد ده
برگذر زين خاکدان خلق خوار
در گذر زين صورت ناپايدار
ورنه دنيا زود مردارت کند
گنده تر از خويش صدبارت کند
هست دنيا بر مثال آتشي
هر زمان خلقي بسوزاند خوشي
هست دنيا بر مثال کژدمي
ميزند او نيشها در هر دمي
هست دنيا چون پلي بگذر ز وي
ورنه لرزان گرددت هم پا و پي
هست دنيا آشيان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز
هست دنيا گنده پيري گوژپشت
صد هزاران شوي هر روزي بکشت
هست دنيا بي وفا و پر جفا
تو ازو اميد ميداري وفا
هست دنيا جاي مرگ و درد و داغ
کر تو مردي زودگيري زو فراغ
هست دنيا کشتزار آن جهان
تو در اينجا نيز تخمي برفشان
هست دنيا همچو مرداري خسيس
کم مگردان اندرو جان نفيس