اي نموده جسم و جان از کاينات
هست در تاريکيت آب حيات
اي همه اسرار جانان کرده فاش
بيش ازين در صورت حسي مباش
آنچه بخشيدم ترا آن قسم کن
هم نموداري بکن فاش اين سخن
آنچه هرگز آدمي نشنيده است
نه کسي دانسته و نه ديده است
در رموز سر سبحاني بخوان
سر اين تفسير رباني بدان
يکزمان بر منبر وحدت بر آي
زنگ شرک از صورت حس بر زداي
حافظان عشق را آور بجوش
جمله ذرات آور در خروش
از زبور عشق سرآغاز کن
پر و بال مرغ معني باز کن
همچو داود آيت عشاق خوان
سر آن با مذهب عشاق ران
از بحار عشق جوهر بار کن
اين زمان دل را بهمت يار کن
بر سر عشاق جوهرها ببار
چون درآمد شاخ معنيت ببار
هر زمان وصفي دگر آغاز کن
هر نفس سازي دگر برساز کن
اين همه ذرات پيدا و نهان
از وجود خويشتن گردان عيان
اين همه اشجار معني بر برست
جايشان بر خاک و باد و آذرست
قسمتي ده روح روحاني عشق
تا بگويد راز پنهاني عشق
پر زنان سيمرغ وار از کوه قاف
کوه بر منقار معني بر شکاف
از پس قاف وجودت رخ نماي
اين معما را بمعني بر گشاي
تو ازين صورت نه بيني جز که هيچ
عاقبت افتي ميان پيچ پيچ
گر درين صورت بماني زار تو
در ميان خاک افتي خوار تو
کارها در صورت و معني فتاد
عقل را با عشق ازان دعوي فتاد
نکته سر عجب پيدا نمود
هر دو عالم در دلم يکتا نمود
عقل سودا کرد بي حد بر دلم
هر زماني سخت تر شد مشکلم
هر زمانم از ره ديگر ببرد
تا مگر ما را نمايد دست برد
گفت اين نقش خيالست اين مبين
راه من جوي و مراد من گزين
گفتمش گر راست ميگوئي يقين
چيست پيدا نزد من راه اين چنين
گفت سرگردان مشو تا بنگري
گر نه از دور زمانه بگذري
نه ترا صورت نه آن معني بود
نه ترا دنيي و نه عقبي بود
هر که او از عقل بگذشت از جنون
هر که او با عقل باشد ذو فنون
هيچ عاقل مرد دو رنگي نديد
ليک يک مي گشت در دو ناپديد
هيچکس او ترک جان و تن نگفت
هيچکس بر روي آتش خوش نخفت
هيچکس ديدي که او خود را بکشت
ور بکشت اين هست کاري بس درشت
ناگهان عشق از کمين گاه ازل
روي خود بنمود بي مکر و حيل
هر دو عالم را بهم بر زد بکل
عقل سودايي شد اندر عين ذل
عقل چون عشق از برابر گاه ديد
در زمان از پيش تن شد ناپديد
وهم، از گفتار عقل بوالفضول
همچو بادي بود بي رأي و اصول
عشق سيمرغيست کورا دام نيست
عشق را آغاز هست انجام نيست
عشق مغز کاينات آمد مدام
عشق هر چيزي کند صاحب مقام
عشق آدم يافت از جنت فتاد
عشق شورش بر همه عالم نهاد
عشق آتش بود و عقل آب اي پسر
عشق خاکي و خرد باد اي پسر
عشق پنهان بود پيدا کرد کل
عشق معشوقيست اندر عين ذل
عقل مي خواهد جهانرا پايدار
عشق مي خواهد که باشد پاي دار
عشق بر منصور غالب گشته بود
بود هم مطلوب و طالب گشته بود
عشق او را بر سر دارش کشيد
عشق او را کرد از جان ناپديد
گر کلاه عشق خواهي سر ببر
از خود و هر دو جهان يکسر ببر
عشق لوح و عرش و کرسي بسترد
عشق هرگز غير جانان ننگرد
عقل ابليس لعين از ره فکند
عقل يوسف را درون چه فکند
جوهر عشقست بي ذات و صفت
برتر از ادراک و عقل و معرفت
جوهر عشقست پيدا و نهان
حادث عشقست اين هر دو جهان
جوهر عشقست درياي عظيم
جوهر عشقست رحمان رحيم
اي دل از خون مي کن از تن جام ساز
بعد از آن اين زرق و دلق و دام ساز
جان خود در راه عشق ايثار کن
جسم خود از عشق او بر دار کن
بگذر از پنج و چهار و شش مبين
تا شود عين عيان عين يقين
هفت اختر را برون کن از دماغ
از دو عالم کن تو جان و دل فراغ
چون نه جان ماند و نه دل جانان شوي
هم ز پيدائي خود پنهان شوي
در ميان آن فنا صدگونه راز
گفت با او ليک بي او گفته باز
محو گردي فاني مطلق شوي
در جهان عشق مستغرق شوي
کل يکي گردد نماند اين دويي
نيست آنجا جاي مائي و تويي
جمله يک ذاتست اما بي عدد
جمله يک چيزست کلي در احد
چون نماند صورتت را جسم و جان
اول و آخر تو باشي جاودان
چون تو باشي اول و آخر تويي
جزو و کل را باطن و ظاهر تويي
از صفات و از مکان باشد خيال
جمله يک گردد نيايد در زوال
اين سخن ها زان محقق آمدست
نه از آن جهل مطبق آمدست
از معاني موحد باشد اين
گر ببيند هم مکانرا در مکين
گر هزاران کاس بر آب آوري
آن زمان در اندرونش بنگري
هر يکي را آفتابي باشد آن
چون رود خورشيد خوابي باشد آن
گر يکي شمع آوري تاريک جاي
صد هزاران آينه داري بپاي
روي هر آيينه شمعي بود
آن همه از پرتو لمعي بود
در سوي باغي اگر آبي رود
هر درختي را از آن تابي بود
آب روي خود بهر کس وا نمود
هر درختي ميوه پيدا نمود
آن همه يک آب بود از روي طور
هر يکي اسمي نموده گشته دور
آب خود را صانع اشيا کرده است
ميوه هاي رنگ رنگ آورده است
هر سحرکان ميوه پيدا شود
آن بقيمت عالمي يکتا شود
کوکبان سر گشته و خورشيد و ماه
جمله حيران گشته بر صنع اله
اين همه معني چو در جان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر هزاران قرن گندم بدروي
آنهمه يکي بود نبود دويي
چون همه يک گندست آن از عدد
جمله فاني مي شود اندر احد
ذات گندم بود آدم بر صور
کي بيابد سر اين هر بيخبر
گر نگفتي مرو را لاتقربا
کي شدي پيدا ولاد و اقربا
اندرين سر بود شيطان فضول
گشته رد و آدم آنجا شد قبول
گندم آدم بند راه صورتست
پاي تا سر غرق عين حسرتست
سر گندم مصطفي دريافتست
کو سر از کونين و عالم تافتست
آدم مسکين کجا دانست کو
کين چه بازي بود پر گفتگو
بود ابليس لعين از نور و نار
آدم از روي حقيقت در غبار
نور در ظلمت تواني يافتن
ظلمت اندر نور شد نايافتن
چون عزازيل آدم خاکي بديد
بعد از آن خود را در آن پاکي بديد
گفت يا رب من ز نور مطلقم
اينت خاک باطل و من برحقم
هر که او خود را ببينند در ميان
بر کنارست از صفاي صوفيان
من که چندين سال بر درگاه تو
بوده ام اندر سلوک راه تو
من بجز تو سجده کس را چون کنم
من ازين انديشه دل پرخون کنم
بهترم از خاک من صدباره تر
سجده تو کرده ام زير و زبر
علو و سفلم در بهشت جاودان
نور تحقيقم عيان اندر عيان
جنت و حور و قصور، آن منست
جمله اندر حکم و فرمان منست
سالها گرديده ام شيب و فراز
تا قبولم در ميان عز و ناز
من کجا و آدم خاکي کجا
اين سخن با من بگو يا رب چرا
جز تو کس را سجده نکنم تا ابد
گر قبولم ور بخواهي کرد رد
حق تعالي گفت مرابليس را
چند سازي اينزمان تلبيس را
او بصد چيز از تو پيشم بهتر است
از هزاران همچو تو فاضلترست
سر خاکش آينه کونين شد
از تو تااو قرنها مابين شد
آدم از خاکست و تو از آتشي
او قبولي دارد و تو سرکشي
خاک صدباره به از آتش بود
زانکه جاي سرکشان آتش بود
من نظر دارم درين خاک ضعيف
هست بر درگاه ما او بس شريف
انبيا زين خاک پيدا آورم
لون لون از وي بصحرا آورم
آنچه من دانم در اين خاک اي لعين
سر اسرار هويدا و يقين
قرب خاک از آتش افزونتر بود
گرچه آتش ذات او برتر بود
دانه برخاک بسپار و برو
بعد از آن صد دانه ديگر درو
هر چه آتش را سپاري گم کند
جمله را يکسر بسوزد نيک و بد
آدم خاکي کنون محبوب ماست
جمله ذرات او مطلوب ماست
چون نيامد در نظر اين خاک راه
کار خود کردي عزازيلا تباه
پس ندا آمد که اي کروبيان
سجده پيش آدم آريد اين زمان
جمله بنهادند سر را بر زمين
ايستاده بود ابليس لعين
حق تعالي گفت اي جاسوس راه
چند خواهي کرد در آدم نگاه
سجده کن در پيش آدم اي لعين
بعد از آن اسرار کل در وي ببين
گفت ابليس اي خداوند جهان
پادشاه آشکارا و نهان
جز تو من کس را نخواهم سجده کرد
من دويي هرگز نبينم جز که فرد
سالها من سجده تو کرده ام
دايما فرمان ذاتت برده ام
سجده غير تو نخواهم کرد من
اين سخن فرمان نخواهم برد من
حق تعالي گفت آدم غير نيست
کور چشمي و ترا اين سير نيست
جسم آدم هم ز ما مشتق شدست
سر او بر من همه بر حق شدست
تو کجا دريابي اين اسرار ما
گرچه سرگردان شدي در کار ما
ليک بر اسرار، ما داناتريم
عالم الاسرار در خشک و تريم
سجده کن تا نگردي لعنتي
گر زما اميدوار رحمتي
سجده کن يا لعنتم کن اختيار
تا مکافاتت کنم در روزگار
گفت يا رب هر چه خواهي کن تراست
آنچه مي خواهي مرا ده کان سزاست
حق تعالي گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذاب خواهم زد رقم
تا بماني تا قيامت متهم
بعد از اين ابليس بود اندر کمين
سر بديد و شد ورا عين اليقين
گفت سر اين همين دم کشف شد
زين همه مقصودم اين اميد بد
لعنت تو بهترم از رحمتست
اين همه رحمت چه جاي لعنتست
هر چه خواهي کن خطاب از من مگير
زانکه هستم از خطابت ناگزير
لعنت آن تست و رحمت آن تو
بنده آن تست و قسمت آن تو
از خطاب تو دلم بيهوش گشت
تا ابد از شوق اين مدهوش گشت
اي گريزان گشته از محبوب خود
پيش او يکسانست چه نيک و چه بد
گر طلب کاري تو چون ابليس باش
دايما بي مکر و بي تلبيس باش
گر تو مرد راه بيني، تن بنه
هر زمان بي صد قفا گردن بنه
هر که او خواري حق کرد اختيار
از ميان جمله آمد اختيار
چند خواهي کرد اين تلبيس تو
خود نينديشي هم از ابليس تو