پرده بازي بود استادي بزرگ
چابکي دانا ولي از اصل ترک
مثل خود در فن نقاشي نداشت
هر کجا ميرفت آنجا کار داشت
صورت الوان عجايب ساختي
دايما با خويش بازي باختي
هر صور کان ساختي در روزگار
خرد کردي ديگر آوردي بکار
جمله صورت نقش رنگارنگ داشت
هر يک از رنگي دگر بيرون نگاشت
هفت پرده ساختي از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار
هفت پرده در صفت يک پرده بود
گل فشان آنجايگه زر کرده بود
بود نطعي مرورا خوب و لطيف
آن همه صورت در آنجا بد خفيف
هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جمله شان خو کرده بود
آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او
روي بستي چون که بيرون آمدي
هر زمان نقشي دگرگون آمدي
ليک مزدوران دگر در کار او
مي شدندي از پي رفتار او
آن چنان کاستاد صنعت مي نمود
کار مزدوران در آنجا مي فزود
هر دم از نوعي دگر خود ساختي
هر يک از لوني دگر پرداختي
در بسيط عالمش همتا نبود
در ميان دهر سر غوغا ببود
خلق مي گفتند مرد و زن ازو
مينمودند اين عجايبها بدو
غافلان گفتند کاين استاد نيست
کس نديدست اين و کس را ياد نيست
اين صورها صورت استاد اوست
از برون پرده اين صورت نکوست
هر زمان رنگ دگر مي آورد
اوستاد از هر صفت مي آورد
مي ندانستند کان استاد بود
کاين همه نقش عجايب مينمود
عاقبت استاد صورتها شکست
پرده ها از يکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسي
کرد مزدوران بهر جانب بسي
ترک آن صورتگري يکسر بکرد
ديگر آن صورت بهر جايي نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
ديگرش هرگز نيامد ياد آن
يکزمان در خويشتن بنگر تو هم
تا نباشي صورت و پرده بهم
اين رموز از سر دل بگشاي تو
خويشتن را بيش ازين منماي تو
ترک اين صورت گري و نقش کن
چند رانم بيش ازين با تو سخن
تا توئي از صورت خود در نياز
هم تويي صورت گر وهم پرده باز
هست مزدور تو هفت اعضاي تو
مي پزند اينها چو تو سوداي تو
عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چنديني چرا خواهند گشت
بيشتر زان کاين حريفان بگذرند
بگذر از ايشان که با تو نسپرند
يکدمي در لامکان عشق شو
در پي اين صورت حسي مرو
يک زمان اين پرده ها را بر گسل
اين خيال جسم و صورت را بهل
کز تو بستاند ب آخر داد خويش
پيشتر از وي تو بستان داد خويش
تو چه داني تا کجايي مانده باز
سالها گرديده در شيب و فراز
چرخ کرده صورت تو بندبند
باز مانده در چنين جاي گزند
تو چه داني تا ترا صورت که کرد
اندرين ميدان خاکي از چه کرد
تو چه داني کز که باز افتاده
در چنين شيب از فراز افتاده
تو چه داني تا ترا که پروريد
از براي چه در اينجا آوريد
تو چه داني تا ترا چون ساختند
بلعجب چه طرفه معجون ساختند
در ميان آتش و باد نفس
مي پزي هر لحظه ديگرگون هوس
تو چه داني کاتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه داني تا چه مي يابي ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه داني تا کدامين ره روي
از کدامين ره بدان درگه روي
تو چه داني تا که معشوقت که بود
روز اول عين محبوبت که بود
تو چه داني کاين فلکها بهر چيست
هر زمان کردن قران از بهر کيست
تو چه داني تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه داني تا چه خواهد بد ترا
بي وفا از خويش مي جويي وفا
تو چه داني کارگاه جسم و جان
کز کجا پيدا نمودت جسم و جان
تو چه داني فهم غيب اي بي خبر
کز وجود خود نمي يابي اثر
تو چه داني تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه داني کافتاب از بهر نو
گشت گردان در ميان شهر تو
تو چه داني تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشي مينمود
تو چه داني کوکبان سبع را
تا چه کاري کرده اند اين طبع را
تو چه داني رعد و برق آنجا که بود
يخطف برق از کجا گوشت شنود
تو چه داني تا که باران از چه خاست
گفت انزلنا من الماء از کجاست
تو چه داني تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست
تو چه داني تا که حيوان خود چه بود
نقش ابليس اندران پيدا نمود
تو چه داني تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست
تو چه داني تا کجا خواهي شدن
چند سرگردان اين سودا بدن
تو چه داني تا ترا که گنج داد
ليک مخفي بود از آن مخفي نهاد
تو چه داني کان در گنج از کجاست
گر بيابي تو بداني کان کجاست
هر کسي وصفي ازين در گفته اند
در دانش از معاني سفته اند
تو چه داني تا که تو خود آن کسي
اولين و آخرين را در پسي
تو چه داني اي گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر
تو چه داني اي غرورت کرده بند
بر بروت خويشتن چندين مخند
تو چه داني تا ترا حيران که کرد
در ميان چرخ سرگردان که کرد
تو چه داني تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود
تو چه داني تا درين بحر عميق
سنگ ريزه قدر دارد يا عقيق
تو چه داني تا که آدم اين دمست
روشن از اين دم تمام عالمست
تو چه داني نوح در درياي جسم
تا چه غواصي نمود از بهر اسم
تو چه داني تا که ابراهيم راد
از براي چه درين آتش فتاد
تو چه داني که ايوب ضعيف
جسم خود در راه کرمان کرده ضيف
تو چه داني تا سليمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک
تو چه داني تا که موسي در بحار
کرد فرعون طبيعي غرقه زار
تو چه داني تا که جرجيس نبي
جان خود در راه او کرده فدي
تو چه داني که عيسي در تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه داني تا محمد در وجود
اولين و آخرين او بود و بود
اين تمامت در که پيدا آمدست
مظهر اعيان و اشيا آمدست
دين خود را در ره باطل منه
اين سخنها را ره باطل منه
کاين رموز من ز جايي ديگرست
سير جانم از وراي ديگرست
آنچه من زين راه تنها يافتم
بود پنهان منش پيدا يافتم
هر که در راه محمد ره نيافت
تا ابد گردي ازين درگه نيافت
راه پيغمبر همه اسرار بود
پاي تا سر غرقه انوار بود
آنچه اسرار نهاني بد نگفت
راز حق در جان پاک خود نهفت
سر اسرارش کجا داند کسي
او نگفت اسرار خود با هر خسي
يک شبي در خواب ديدم روي او
عاشق و بي خود دويدم سوي او
خاک پاي او شدم در پاي او
کز دو عالم برتر آمد جاي او
خاک پايش قبله روح آمدست
انبيا را قبله گاه جان بدست
آنکه در معني بعالم عالمست
ز آفرينش، آفرينش عالمست
دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان
گفت اي عطار پر اسرار من
لايقي در ديدن انوار من
آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است
ما عيان کرديم اين گنج ترا
دست مزدي دادم اين رنج ترا
هر گهر کز بحر جان افشانده
رمزهاي سر جانان رانده
هيچ شاعر زين معاني در نيافت
سر اسرار نهاني در نيافت
بر دل تو جمله آسان کرده ايم
گرچه پيدا بود پنهان کرده ايم
در ازل اين خرقه ات پوشيده ايم
پس شراب صرف کل نوشيده ايم
هر چه ميخواهي طلب کن تا ترا
روي بنمائيم بي ارض و سما
اين بگفت و روي خود پنهان نمود
بعد از آن روي دلم با جان نمود
اين همه من از محمد يافتم
زانکه سوي قرب او بشتافتم