بدو گفتا که اي شيخ جهان بين
نظر بگشاي هان و جان جان بين
بفرما اينزمان تا حق برين دار
نمايم تا بيابي بر سر دار
تو ياري راز ما داني حقيقت
يکي اذتي تو در نقش طبيعت
تو جاناني وليکن جان مائي
ابا مائي و عين کل خدائيي
سؤال تست اينجا در قصاصم
قصاصم زآن بده کلي خلاصم
خلاصم ده ازين زندان صورت
که تا در جزو و کل باشم ضرورت
يکي کن دست و پايم را تو بر دار
زبانم کن تو بيرون بر سر دار
بحکم شرع آنگه کل بسوزان
در آتش تا کنم از دل فروزان
بسوزانم در آتش پاي تا سر
ز من بشنو چو هستي شاه و سرور
هر آنکو جان نبازد شيخ با يار
ميان اهل دل خوانندش اغيار
هر آنکو نزد جانان جان نبازد
ميان اهل دل با جان نسازد
بناز ما بسي جانها بناز است
نمود ما حقيقت در نياز است
بسي در دارم از بحر معاني
درون جانت بنهادم نهاني
چو من خواهم ستد آنرا نگهدار
که تا باشي ز راز ما خبردار
کنون ايشيخ اين اعوام مسکين
بصورت اندرين شورند و در کين
مراد اينهمه در کشتن ماست
مراد ما هم از برگشتن ماست
مراد ما يقين در کشتن آمد
مرا در سوي او برگشتن آمد
بصورت ليک در جان کرد کارم
کنون در عشق بايد کرد کارم
کنون در عشق شادي مينمايد
بسي را عين آزادي نمايد
درين صورت گرفتارند جمله
چو من اينجاي بردارند جمله
نميدانند که ايشانرا فنايست
ز بعد آن فنا در ما بقايست
فنا خواهد شدن اينجا تمامت
دگر ماراست آنروز قيامت
اگر نه عشق باشد باز ايمان
کجا يابد خلاصي در يقين جان
تمامت راه ما دارند در پيش
چه سلطان و چه دربان و چه درويش
همه در راه ما عين فنااند
کساني کاندرين دار بقااند
کنون ما را فناي خويش آمد
در اينجاگه بقاي خويش آمد
خدا ديديم شيخا در دل و جان
ابا ما گفت هر دم را ز جانان
اگر داري سرما سرفشان تو
بجان و سر يقين اينجا ممان تو
اناالحق زد خود و خود عشق بازد
يقين در ذات خود سر ميفرازد
اناالحق زد خود و بشنيد خود باز
نديده ذات خود او نيک ديدار
چنان خود ديد شيخا در زمانه
که جز او مي نديدش جاودانه
چنان خود ديد اندر ملک بغداد
که خواهد کرد اينجا جمله آزاد
چنان خود ديد اينجا بر سر دار
که جز او نيست چيزي نيز هشيار
خدا با ما و اينجا در بقايم
کنون با او حقيقت در لقايم
خدا با ما و در هر جا که بيني
خدا مي بين اگر صاحب يقيني
مبين جز حق که حق گفتيم مطلق
از آن اينجا زنم هر دم اناالحق
درينره حق شديم از واصلانيم
از آن گفتيم تا جان برفشانيم
چه شه اينجاست و آنجا در ميان باز
حقيقت صورتم انجام و آغاز
چو شه با ماست ما بر دار کرده
بخواهد سوخت چون بدريد پرده
دريده پرده ما در بر عام
که يابد همچو ما در عشق اتمام
مرا انعام جانان بس بود يار
که با ما عشق بازد بر سر دار
مرا بر دار کرد و جان جانم
به هر لحظه کند خود را عيانم
درونت هر دمي صد راز ديگر
يکي مي بينمش اينجا منصور
مصور ساخته ترکيب جانها
نهاده پر صفت ترتيب جانها
درون جمله در گفتار مانده
در او حيران دلم بر دار مانده
ابا او هر زمان در عين گفتار
هميگويد بيانها بر سر دار
هر آنچيزي که ديدم جمله ديد او
از آن بودم وجودم جمله شد او
همه بود وجودم يار بگرفت
دل و جانم همه دلدار بگرفت
ز ناگه او شدم زو باز گفتم
ازو اينجا ز سر راز گفتم
پس آنگه جان عياني يار خود ديد
کنونش بر سر اين دار خود ديد
در امروزش عيان مي بينم اينجا
ابا خلق جهان مي بينم اينجا
خطابم ميکند مانند هر يار
که با ماهان درين بحرم گهربار
بسي شيخا نمودم يار اينجا
نمود خويشتن هر بار اينجا
ولي اين بار جوهر آشکار است
صدف در پيش چشمش تازه بار است
صدف بشکست اندر عين دريا
فکندستم درون بحر غوغا
درين بحر عجائب راز بگشاد
دمادم سر جوهر باز بگشاد
بسي در بحر صورت باز ديدم
ب آخر جوهر کل باز ديدم
مرا مقصود جوهر بود اينجا
که تا رويم يقين بنمود اينجا
مرا دان جوهر درياي اسرار
که در بغداد گشتم بر سر دار
منم آنجوهري کز هردو عالم
حقيقت صورتم مشتق ازين دم
تو جوهر دان مرا شيخا در اينجا
که بنمودم حقيقت اندر اينجا
نمودم جوهر خود در ميان من
نمود خويشتن از لامکان من
مکانم اندر اينجا آشکار است
نمود ما کنون ديدار يار است
نمايم راز اگر اينجا زبان
برون آرم بيکره از دهانم
نمايم راز گر دستم کني باز
بدست تو دهم يار سرافراز
قدم بر بعد از آن در آتش انداز
بسوزان تا بيابي سر من باز
ز بعد سوختن اسرار ما بين
درون جان و دل ديدار ما بين
ز بعد سوختن بنمايمت راز
اناالحق گويمت بي جسم و جان باز
چو صورت مي نباشد در ميانه
اناالحق گويم اينجا جاودانه
هر آنرازي که ميگويم بگفتار
ابي صورت عيان آرم پديدار
گمانت گر نمايد اين بداني
دگر اندر گماني اين بداني
ابي صورت مرا زيبد اناالحق
که در خاکسترم گويد اناالحق
منم منصور از لا ديده الا
چو پنهاني شوم بينم پيدا
به پنهاني نگر تا راز گويم
وگرنه چند معني باز گويم
هر آنعاشق که چون من در فنا شد
نهانش با عيان کلي خدا شد
خدائي را تو از منصور درياب
گشاده است اين درم اکنون تو درياب
دري بگشاده ام ايشيخ اينجا
درون رو تا بيابي گنج ما را
من اين گنج نهان مي بخشم ايشيخ
نهم چون ديگران در نقشم ايشيخ
همه گنجست اينجاگه نهاده
ب آخر ايندر گنجم گشاده
طلسم گنج، صورت دان و بشکن
که تو برخيزدت اي يار با من
اگر گنج بقا خواهي بده جان
که چون جان رفت کلي ماند جانان
ترا گنجيست اينجا آشکاره
طلسمت کن در اينجا پاره پاره
صدف بشکسته در عين دريا
فکندم در ميان بحر غوغا
نيابي گنج معني رايگان تو
اگر اينجا نيابي جان جان تو
چه خواهي کرد صورت دشمن تست
که جان ديدار گنج روشن تست
اگر صورت نباشد جان نه بيني
ابي جان بيشکي جانان نه بيني
همه گفتار ما از بهر اينست
که بيصورت همه عين اليقين است
چو شد محو فنا از جسم و از جان
ابي صورت نمايد روي جانان
حقيقت هر که اينجا جا بيابد
نمود جان جان پيدا بيابد
حقيقت حيرت آيد آخر کار
مر او را اندر اينجاگه پديدار
بسي حيرت خوري سالک ب آخر
که اينجا مي نه بيني يار ظاهر
بگو تاچند خواهي راه کردن
بخواهي خويشتن را شاه کردن
دل و جانت ازين آگاه کن تو
وجود خويشتن را شاه کردن
وصال يار پيدا و تو آگاه
نه کاندر درون تست آنشاه
زهي نادان که در جسمي بمانده
از آن اينجا تو بي اسمي بمانده
ترا هر لحظه منصور حقيقت
هميگويد رها کن اين طبيعت
درون تست پيدا و نداني
تو او را دايما جويا نداني
چو منصور است با تو کور ديده
ابا او گفته و از وي شنيده
دمادم راز ميگويد ترا باز
وليکن کي تو گردي صاحبراز
ولي بايد که کلي جان شود او
که کلي مي ز خود پنهان شود او
چو دل پنهان شود صورت نماند
يقين جز عشق منصورت نماند
چو جان جانان شود آنگه بداني
که وصل دوست يابي در نهاني
چو جانان جان شود در آخر کار
تو مر منصور بيني بر سر دار
حديث تو يقين واصلانست
هر آنکو شيخ گردد واصل آنست
اگر با تو بود عجبي در اين سر
نگردد هرگزت دلدار ظاهر
توئي درمانده بيرون و نداني
که کلي يار جانست ار تواني
به بين او را که منصور است ديدت
حقيقت جملگي نور است ديدت
توي منصور اما کي نمايد
نمودت با وجودت در گشايد
زبانت محو خواهد کرد جانان
بنزد ناگهي بر دار جانان
بخواهد سوخت در آخر وجودت
که تا آندم نمايد بود بودت
اگر گوئي وگرنه اين به بيني
چنين ميدان اگر صاحب يقيني
اگر اينجا سلوکت وصل گردد
سراپاي تو کلي اصل گردد
تو ايسالک مرو در خواب اينجا
تو وصل يار را درياب اينجا
چنين تا چند در تقليد باشي
دمي آن کاندرين توحيد باشي
دم توحيد اينجاه گاه زن تو
نه مردي لاف ازين ديگر مزن تو
ترا چون زهره مردان نباشد
طلسمي دانمت کان جان نباشد
طلسمي ليک جانت در طلسم است
از آن ديدار اعيان تو اسم است
سوي گنج حقيقت راه داري
بحمدالله دلي آگاه داري
بدان اسرار ما و گنج بستان
کز آن تست آن بي رنج بستان
اگرچه رنج مي بيني ز صورت
ترا درمان بود آخر ضرورت
تو با منصور و منصور است با تو
نظر ميکن که مشهور است با تو
تو با منصور و منصور است در جان
دمادم روي مي بنمايدت جان
چو بشناسي که را تاوان بود اين
ترا تاوان يقين در جان بود اين
دريغا چون نداني چون کنم من
از آن هر لحظه جان بيرون کنم من
چو جانانست با عطار اينجا
نموده مر ورا ديدار اينجا