نظر کردم آنگهي در سوي منصور
پس آنگه گفت با او شيخ پرنور
که ايسلطان هميدانيم رازت
در اينجاگاه کام بي نيازت
حقيقت بيش از آني مانده آنيم
که از سر حقيقت ما عيانيم
تو ميداني مرا اسرار ما را
رياضت يافتستيم در بقا را
فنا گردان مرا مانند خود هان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
يکي حرفست آنجا آن تو داري
حقيقت بيشکي جانان تو داري
تو داري ديد جانان اندر اينجا
تو هم ديدي ز ديد خويش ما را
تو داري ديد جانان اندرينراه
تو هم هستي ز ديد خويش آگاه
ترا اينجا بقا بخشيده ام من
ترا اين درها بخشيده ام من
تو ميداني سر اسرار ما را
رياضت يافتستم در بقا را
فنان گردان مرا مانند خود هان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
يکي حرف است آنجا آن تو داري
حقيقت بيشکي جانان تو داري
تو داري ديد جانان اندر اينجا
تو هم ديدي ز ديد خويش ما را
تو ميداني وصول من دراينجا
حقيقت بين تو جاي من در اينجا
چه چون تو مي بداني من چه گويم
دواي درد من اينجا بجويم