باو گفتم که او ايندم کجايست
تو ميداني که ايندم در چه جايست
اگر داني بگويم تا بدانم
که بهر چيست اينراز نهانم
ز پيغمبر يقين بهتر نباشد
چو او اينجايگه رهبر نباشد
تو ديد انبيا و پيشوائي
حقيقت اينزمان عين خدائي
بگو اسرار او تا من بدانم
در اين سر نهان روشن بدانم
مرا گفتا نداني باش خاموش
سخن ميران تو از عقل و هم از هوش
کجا بيني و گر بيني نداني
چو بيني قول من بيشک بداني
تو او را ديد خواهي جاودانه
ازو بنگر رموزش در ميانه
تو او را بيني اندر شهر بغداد
که خواهد داد من عشاق را داد
تو او را چون به بيني يار گردي
ازين مستي بکل هشيار گردي
بدان او را چه ميگويد اناالحق
که او دارد حقيقت سر مطلق
نمودي باز بين از واصل راه
که او ديده است بيشک در مکان شاه
همه عشاق عالم شاهشان او
حقيقت ساکال آگاهشان او
اگر آگاه راهي از زمان تو
يقين منصور مي بين جان جان تو
چه منصور است جان جان ورا بين
حقيقت اينزمان ديد خدابين
خدا منصور را داده است مستي
که همچون ديگران ني بت پرستي
نيامد تا حقيقت يار شد او
ز ديد عشق برخوردار شد او
چو سر عشق در منصور آمد
از آن درآخر او مشهور آمد
چنان ايندم دمي دارد در آفاق
که جز او نيست اندر جزو و کل طاق
چنانش وصل آنجا دست دادست
که هم با دانش و با دين و داد است
همه علمي بر او راهست اعيان
نمي بيند حقيقت جز که جانان
همه جانان همي بيند جهان او
همه با دست و او اندر ميان او
همه با دست اينجا در حقيقت
سپرده او يقين راه شريعت
همه يار است ره بسپرده اينجا
نه همچون ديگران در پرده اينجا
همه يار است و کل دلدار دارد
ز وصل حق دل هشيار دارد
چنان در سر قربت کامرانست
که اينجاگه بکلي جان جانست
چنان در سر قربت پايدار است
که گوئي دايما بر روي دار است
حقيقت ذات حق در اوست موجود
ميان عاشقان کل اوست موجود
يقين منصور حق در کاينات اوست
نمود واصلان و سر ذات اوست
همه ذاتست اندر آفرينش
بدو روشن تمامت چشم بينش
تمامت سالکانرا پيشوايست
همه ذرات عالم رهنمايست
که باشد همچو او ديگر نباشد
جز او همراز و هم رهبر نباشد
سوي منزل رسيده يار ديده
حقيقت قصه بسيار ديده
رياضت مي کشد هر دم بدم او
طلب کل مي کند عين عدم او
ازل را با ابد کردست پيوند
در آنجاگه گشاده بند از بند
همه بندش بصورت باز گشته
ميان عارفان شهباز گشته
شد کونين عام مصطفايست
که بر کل امم او پيشوايست
هر آن قدري که آنجا يافت احمد
که بد در عشق محمود و مؤيد
از آن منصور احمد بود در راز
که اسرار يقينم گفته سرباز
نگفت او سر ما کس داشت پنهان
که بد بيشک حقيقت جان جانان
چو جانان بود امر کل عشاق
نگفت و شد درون جزو و کل طاق
از آن طاق دو ابرويش دو تا بود
که اندر من رآني کل خدا بود
خدا بود و بگفت از عزت يار
از آن کل گشت اندر قربت يار
خدا بود و نگفت اينجا اناالحق
از آنشد رهبر ذرات مطلق
خدا بود و خدا آنسرور دين
از آن آمد حقيقت رهبر دين
از آن او را حقيقت کل معاني
که زد دم در يقين از من رآني
حقيقت خضرش اينجا چاکر آمد
که او بر کل عالم سرور آمد
حيات جاودان بخشيد او را
مرا ز آب حيات آن شاه بينا
حيات جاودان زو يافتستم
از آن در قرب او بشتافتستم
چو ديدم اوست بيشک شاه عالم
همو دانم يقين آگاه عالم
چو آگاهي ازو دارد دل و جان
شدم بر درگه او همچو دربان
يقين منصور از وي گشت حاصل
مر او را جان جان در عشق واصل
ازو منصور راز خود بگويد
دواي عاشقان اينجا بجويد
ازو منصور گويد سر اسرار
نمايد اندرو ديدار دلدار
ازو منصور اينجا در يقين است
خدا گشته بکلي پيش بين است
ازو منصور دم زد آخر کار
کنون خواهد شدن در آخر کار
کنون منصور درياي يقين است
نمودم جملگي عين يقين است
در آندريا من او را دوش ديدم
ز عشق او را به کل بيهوش ديدم
چنان بيهوش گشت و مست جانان
حقيقت بود و نيست و هست جانان
چنان مستغرق درياي لا بود
که گوئي در جهان عين فنا بود
عيانش منکشف دلدار گشته
وليکن خويشتن بيزار گشته
چو او را ديدم اينجا ساکن يار
حقيقت بوده اينجا ساکن يار
دمي در بود او کردم قراري
باستادم در اينجا برکناري
چو ديدم شاه ديدم بررخ خاک
دمادم گفت از جان پاسخ پاک
نه چندان گفت آنشب سر توحيد
که اعيان بودش آنجاگه بتقليد
همه توحيد بيچون گفت اينجا
بسي درهاي معني سفت اينجا
به آخر تهنيت بسيار کرد او
چرا کاندر جهان بد نيک فرد او
بسي بگريست دمدم شاه عشاق
صدا زد آنگهي در کل آفاق
ميان بحر آوازي برآورد
ز هر جانب صد آغازي برآورد
اناالحق ميزد اندر روي دريا
تمامت ماهيان از سر دنيا
اناالحق نيز ما با او هم بگفتند
صدفها در معني هم بسفتند
دمي خوش من که خضرم اندر اينجا
از آن بگشاد کل بر من در اينجا
درم بگشاد آندم در نمودار
ز هر سو باز ديدم من رخ يار
مرا علم لدني بود اول
بر اسرار او آمد معطل
معطل شد همه علم يقين باز
مرا بنمود اينجا ايسرافراز
ز نانگه روي در سوي من آورد
که ايخضر از چه هستي صاحب درد
بسي گشتي تو اندر گرد آفاق
بسي ديدي عجايبها تو اي طاق
يکي ميجوي ار ارزنده تو
حياتي يافته و زنده تو
ب آبي گشته قانع در اينجا
کجا آخر تواني خورد دريا
اگر دريا فرو نوشي تمامي
دگر کي پخته گردي و تو خامي
تو اينجاگه حيات خويش هستي
حيات جاودان مسکين نجستي
حيات جاودان اينجا طلب کن
حقيقت جان جان اينجا طلب کن
در اين ظلمات اينجاگه خوش آمد
مقامت عين آب و آتش آمد
در اين آتشکده مغرور گشتي
نخورده آبي از وي دور گشتي
از آن دوري که اندر نزد عشاق
قبولي کرده خود را ب آفاق
نظر کن تا ترا بخشم حقيقت
اگر بسپرده راه طريقت
اگر ره کرده در سوي منزل
رسيدستي بگو اينجا تو از دل
اگر داري خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل در عشق عيان
تو خضر اکنون بدان اسرار منصور
که هستي بر يقين در دار منصور
ترا کار است دايم در سر بحر
کجا داني شدن تو اندرين قصر
اگر ره برده اندر سر آب
درون رو در ميان بحر غرقاب
اگر فردا شبت باشد کناري
سوي بغداد ما را هست ياري
در آن خلوت چو بيني روي او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اينک رسيدم هست نزديک
که تا روشن کنم اينراه تاريک
بگو اسرار او با ما در اينجا
که ترا ميگويد منصور دانا
درين اسرار اگر باشي خبردار
ز تو هستيم ميدان پير هشيار
در اين سر فنا بنگريم بقايم
مگردان صورت اينجا جابجايم
چنان باش اندر اينجا لابالا
که باشد در يکي عين تولا
خدابين باش نه خود بين مطلق
اگر از کل زني دم از اناالحق
خدابين باش طاعت دمبدم کن
وجود بود خود کلي عدم کن
عدم کن بود خود تا باز بيني
در اينجا بود آندل باز بيني
بيکباره يکي شو در حقيقت
وصال يار مي بين در طريقت
چنان خود باز کن کاينجا مرا تو
همي گويم چو هستي پيشوا تو
بجز حق را مبين و حق شو آنگه
حقيقت ذره مطلق شو آنگه
وصال يار ميخواهي چو ما باش
بکل يکبارگي عين لقا باش
چو نتواني بذات او رسيدن
ترا بايد جمال ما بديدن
کنون خواهيم آمد سوي بغداد
که خواهيم از عيان ما داد خود داد
يکي ديديم خواهيم آمدن باز
که بنمائيم اينجا عز و اعزاز
تو فتوي ده چو بيني يار مطلق
که تا از جان زنيم اينجا اناالحق
همه خصمان ما خوشنود گردان
وجود ما بکلي بود گردان
بده فتوي عوام الناس اي يار
که بايد کرد مر منصور بردار
مرا بر دار کن تا سر نمايم
ترا اسرار کل ظاهر نمايم
مرا بر دار کن کز پيش گفتم
ترا اين در معني کل بسفتم
کنون ايخضر ما را باز بين تو
ز باغ عشق برخوردار بين تو
چنان گردد يکي در دهر فاني
که باشد باز در عين عياني
منم امروز کل دلدار گشته
بخاک و خون بزير دار گشته
نداند قصه من جز خداوند
که او دارد ابا او خويش و پيوند
مرا پيوند اکنون کردگار است
مرا با عشق او بسيار کار است
هميگويم اناالحق در جهان من
دمي گويم اناالحق راز جان من
دم خود را حقيقت يار بينم
دم من ليس في الدار بينم
شب وصل است امشب خضر ديگر
در امشب از عيان ما تو برخور
شب وصلست و روز وصل ديگر
حقيقت روز وصلم ميشود سر
شب وصل است و روز اصل بيني
تو در بغداد ما را وصل بيني
شب وصلست و جانانست پيدا
مرا خورشيد تابانست پيدا
شب وصلست و ما را روز آمد
در اينجا يار جان افروز آمد
شب وصل است خضرا راه کن تو
مر آندلدار آگاه کن تو
همي گوئيم باالجمله خدائيم
نه چون سالوسيان بيوفائيم
خدا با ماست و با تو گفت اسرار
به بيني بعد از آتش بر سر دار
تو بردارش شناسا گرد آخر
چو اسرارش شود در عشق ظاهر
که دارد در عيان صاحبقراني
تو بر دارش نظر کن تا بداني
ز ديد احمد ختار دارد
سراپايش حقيقت يار دارد
کنون خضر از محمد گشت واصل
کزو مقصود کل بيني تو حاصل
ز احمد بر دار از من عيان شو
ز احمد راز دانو در نهان شو
چو من از سر او گشتم فنا کل
حقيقت گشته ام عين لقا کل
سراپايم محمد شد حقيقت
چو بسپردم ورا راه شريعت
حقيقت مصطفي عين خدا بود
از آن منصور شد در عشق معبود
بگفت اين و بشد در قعر دريا
فتاد اندر ميان بحر غوغا
دمادم موج ميزد بحر الحق
در اينجا شورش او بود الحق
اناالحق در درون بحر ديدم
نظر کردم ورا در قعر ديدم
درون بحر ديدم ديد منصور
مرا از گفتن اين دار ممذور
بجز جانان نخواهد بود اينجا
که او خواهد بدن معبود اينجا
هميشه بود و باشد جاودانه
نمايد سرها اندر زمانه
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقاان در جان نباشد
اگر جزوي تو مي بيني در اينجا
کجا بگشايدت کلي در اينجا
اگر اينجا گشايد در بتحقيق
بود بيشک بنزد عشق توفيق
ترا توفيق اينجا بايدت يافت
در اينجا راز يکتا بايدت يافت
کنون ايشيخ اينجاگه سخن دان
که منصور است دايم بود جانان
چو از عبدالسلام اسرار ديدم
کنون منصور را بر دار ديدم
همه اسرار دان لامکانست
که امروز اندرين روي جهانست
نداند جز من او را شيخ درياب
همي منصور بحر تست درياب
خدا با اوست ديد يار دارد
در اينجا بيشکي ديدار دارد
تو باقي حاکمي ايشيخ اعظم
چه فرمائي جنيدت را درين دم
هر آنچيزيکه فرمائي در اينجا
حقيقت آن کنيم اي پير دانا