پرسيدن عبدالسلام از حقيقت منصوره

بدو گفتم که اي پير سرافراز
نمودي هم از اين سرباز گوئي
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوي خويش بازم
در آن سرلقا اي پير عالم
نمودم اندر اين ساعت بيکدم
تو اصل ليل و من اصلي ندارم
از آن اينجايگه وصلي ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حيران و سرگردان بمانده است
در اين حيرت دمادم راز جويم
چو ديده گم کنم هم باز جويم
دمادم حيرتم سلطان پديد است
همي بينم که جانان ناپديد است
پديدار است ليکن من ندانم
چو تو امشب يقين روشن ندانم
ترا زيبد که پيدا آمدستي
عجب در عشق زيبا آمدستي
در اين شب چون نمودستي بگو رخ
که اينجا ميدهي در عشق پاسخ
درين شب در درون خلوت ما
فرودستي تو اندر قربت ما
بگو تا از کجا اينجا رسيدي
که اندر چشم من جانا پديدي
منم امشب ترا ديده در اينروز
به بخت و طالع مسعود و پيروز
عجايب قصه امشب پديد است
که جانم همچو جانانم پديد است
تو ايدلدار آخر از کجائي
در اين مسکن بگو بهر چرائي
حقيقت آشنائي راز دانم
بگو تا يد ديدت باز دانم
بگو تا کيست منصور سرافراز
که گفتي اينزمان اينجا مرا باز
تو آخر کيستي منصور هم کيست
درين روي تو آخر نور هم چيست
مرا گم ميکني يارا در اينجا
که امشب آمدي در عشق پيدا