ورا عبدالسلام آنگه چنين گفت
که اين مرد اينهمه عين اليقين گفت
که چشم من در اين اسرار افتاد
شدم من از وجود خويش آزاد
چو ديدم روي او ديدم حقيقت
نمود سر بيچون در شريعت
سراپايش نظر کردم خدايست
ابا ذات حقيقت آشنايست
جلال اندر جمالش هست پيدا
در اينجا کرد رازم آشکارا
سخن کاينمرد ميگويد همان است
که اين بيچاره اندر جان عيانست
سخن کاينمرد گفت اينجا يقين باز
ميان عاشقان آمد سرافراز
سخن کاينمرد گفت از بود بود است
که ذات جسم و جان در کل نمود است
سخن اينمرد ميگويد خدايست
همه ذرات اينجا رهنمايست
هر آنکو ره برد او را بداند
چو داند اندر و حيران بماند
من ايندلدار ميدانم که چونست
که از عقل خلايق آن برونست
تو اکنون ايجنيد ار باز داني
سزد کز پير خود اين راز داني
سخن از عقل ميگوئي دگر باز
کجا عقل اين تواند گفت سرباز
سخن از عشق ميگويد عياني
بر هر کس يقين راز نهاني
سخن از عشق مي گويد در اينجا
تو ميداني چه ميجويد در اينجا
فراقي در وصال باز ديده است
وصال آنگاه کلي باز ديده است
وصالش در فراق آمد پديدار
نمي بيني همي جز ديد دلدار
مرا بود اينزمان اين يار رهبر
تو نيز ار گفت او در عشق ره بر
حقيقت اينزمانش گر بزندان
دل او را در اينجاگه بسوزان
مرنجان خويشتن گر بود اوئي
که با او اينزمان در گفت و گوئي
تو اوئي او ترا و مي نداني
که من با او عيانم در نماني
منم با او و او با من حقيقت
نمودش يافتم اندر شريعت
منم او را و او با من يقينست
که او در من حقيقت رازبين است
ز بهر من در اين بغداد آمد
که کل از جسم و جان آزاد آمد
ز جسم و جان طمع بريده است او
که صاحبدرد و صاحب ديده است او
چو باشد آفتاب اندر درونش
همان خورشيد اندر رهنمونش
کسي دارد مثال آفتاب او
از آن اينجاست اندر تک و تاب او
از آن خورشيد رهبر بود بر ذات
نهاده روي سوي جمله ذرات
همه ذرات گرد اوست اينجا
که مي بينند با او دوست اينجا
حقيقت دوست با او در ميانست
اناالحق گوي با وي در بيانست
چو حق او راست پس مطلق چه گويد
بجز حق در درون او که گويد
خدا با اوست اينجا راز گفته
ابا ما و تو اينجا باز گفته
خدا با اوست ميگويد که مائيم
اناالحق تا سراسر مينمائيم
خدا با اوست از بهر نمودار
بخواهد کردنش اينجاي بردار
بخواهد سوختن در آخر کار
شود در آخر کار او خبردار
اگرچه هر خبر دارد بظاهر
خبر کل باز يابد او درآخر
ب آخر هم بسوزانيد او را
چنان باشد مر او را گفتگو را
وليکن چون کنند اينجاي بردار
حقيقت گويد اين سر صاحب اسرار
که من هستم خدا بيشک بدانيد
حقيقت حق منم يکيک بدانيد
از اول اندر اينجاگه زبانش
برون آرند اينجا از دهانش
ببرندش دگر دست و دگر پاي
اناالحق چون بگويد جاي برجاي
به آخر دست او بالا پذيرد
نمودش جمله اينجا دست گيرد
بسوزانند آخر ظاهر يار
شود در آتش آنگه ناپديدار
بگوئيد آنزمان خاکستر او
اناالحق همچنان در گفت و در گو
بسي راز است او را اندر اينجا
بهل تا زود بگشايد در اينجا
جنيد او را تو اکنون دان ز من دوست
حقيقت حق نگر او را که حق اوست
درون او نظر کن راز مطلق
حق است اينجا و ميگويد اناالحق
اناالحق ميزند در ديد يار است
مراو را ذات جانان آشکار است
جنيدا اين نگهدار و نگو راز
تو اين اسرار جز با صاحب راز
چو اينمرد است از مردان ديندار
ميان عاشقان صاحب اسرار
بخواهد يافتن او سرفرازي
حقيقت دان تو او را بي نيازي
بپرسيدم دگر از پير خود من
ترا اين سر کرا کردست روشن
بگو تا من چو تو اينراز دانند
حقيقت سر کلي باز دانند
تو اين از خويش ميگوئي مرا راز
و يا از ديگري بشنيده باز
بگو اين مرد را تا من بدانم
که من بر تو حقيقت مهربانم
جوابم داد کايشيخ سرافراز
مرا مر خضر گفتست اين سخن باز
شبي در خلوت اسرار بودم
دمي دم ديده ديدار بودم
چنانم وجد بد يا حضرت ذات
که گوئي جان شدم مر جمله ذرات
دل و جانم چنان در آشنائي
در آنشب يافت اسرار خدائي
فرو رفتم درون خود حقيقت
برستم من ز نيک و بد حقيقت
حقيقت وقت من خوش بد در آندم
نمودم راز جانان من چو ديدم
دمادم رخ نمودم سر اسرار
شدم از ديدن دم ناپديدار
چو در عين عيان من راز ديدم
وصال يار آنشب باز ديدم
عيانم منکشف شد اندر اينجا
خدا را يافتم من در همه جا
درونم با برون حق يافتم من
حقيقت سر مطلق يافتم من
نبودم من همه کلي خدا بود
که ما را اندر آن ديدار بنمود
دمي خوش خوش در آنحالت فتادم
زماني بر زمين من رخ نهادم
چو با خويش آمدم اينجا يقين من
بديدم در زمان خورشيد روشن
يکي پيري بديدم ماه رفتار
که شد در خلوت من او پديدار
چنان پيري که نورش بود در روي
ابا من بود اينجا روي در روي
چو آنحالت بديدم من در آنشب
که پيري آنچنان آمد در آنشب
چو با خويش آمدم کردم سلامي
بر من کرد پير دين قوامي
دمي خاموش بودم بعد از آن پير
مرا گفتار درين حالت چه تدبير
دمي خوش دست دادت در زمانه
طلب کردي وصال جاودانه
طلب کردي ندانندت يقين دوست
کجا يابي ازين عين اليقين دوست
ترا آندم دل و جان محو باشد
که مکرت را ب آخر صحو باشد
اگراز جان درينره بگذري تو
جمال يار اينجا بنگري تو
جمال يار ميجوئي و با تست
کجا يابي چنين کاري چنين سست
زماني با وصال او نبودت
خيالي از وصال اينجا نمودت
خيالي ديدي و حيران شدي تو
چنين در عشق سرگردان شدي تو
وصال يار را تابي نداري
که اينجا اين تواني پاي داري
نمودت همچو منصور حقيقي
که يارد کرد با او هم رفيقي
تو ايندم حالتي خوش دست دادت
ولي کلي نديدي نور ذاتت
دل از جان دور کن تا يار يابي
درون جان به کل دلدار يابي