جنيدش گفت ايخورشيد آفاق
حقيقت هست ايجان جهان طاق
چنين گفتار او اندر سر دارد
که مي بينم ورا از عين کل يار
خبر دارد ز اسرار حقيقت
دم خود ميزند او بي طبيعت
دم از حق ميزند چون يار ديده است
ز جانان معني بسيار ديده است
دم از حق ميزند در راز مطلق
دمادم گويد اينجاگه اناالحق
دم از حق ميزند امروز با ما
يقين ما نيز هم گفتيم زيبا
بشکل و صورت اينجا آدمي است
نهادش جملگي بر مردمي است
ولي در باطنش سر آله است
ورا اينجا کمال پادشاهست
چو عين ظاهر او آشکار است
نمود باطنش هم سر يار است
حقيقت خورده گيرانند اينجا
که راز او نميدانند اينجا
نميدانند نادان حقايق
هميگيرند بر سلطان دقايق
به بين تا دشمن من چند اينجاست
جهاني پرخروش و بانگ غوغاست
نه بينند هيچ اينجا دشمن و دوست
حقيقت مغز بين و از برون پوست
نباشد پوست هرگز در نهاني
بدان گفتم که تا مغزت بداني
حقيقت کار اينجا مغز دارد
که اين دادار مغز نغز دارد
چنان در مغز جان بيهوش بين است
حقيقت اينزمان خاموش بين است
هميداند که من اکنون چه گويم
درين گفتن کنون اين سر چه جويم
ولي ما نيز با او يار باشيم
ز سرش نيز برخوردار باشيم
چه بايد کرد ايندم ظاهر يار
بمعني صورت او نزد اغيار
جهاني پر غريو و گفت و گويست
هزاران سر در اينمعني چو گويست
وام الناس فتوي آوريدند
فغان يکباره آنجا برکشيدند
هزار و چهارصد فتوي ده راز
مرا گفتند اينجاگاه کل باز
سه روز است تا که فتواي تمامت
مرا دانند شيخا زين قيامت
تمامت سالکان صورت اينجا
همي گويند کاين منصورت اينجا
ببايد کشتنش اينجا بزاري
که تا بينيم او را پاي داري
ببايد سوخت آنگه بعد کشتن
که تا باشد مر او را باز گشتن
بذات خود نگويد اين دگر باز
ز بهر اينش کردستند بر دار
من از فتواي ايشان کار کردم
من صادق چنين بر دار کردم
تو ديدي حال رندان و شنيدي
بغور سر او اينجا رسيدي
من از فتوي چنين کردم ابا او
که تا کوته شود اين گفت و اين گو
نمي بيني خروش عام انعام
که ميگويند چه هم خاص و هم عام
ببايد کشتن او را بر سر دار
خلايق را همي بهر نمودار
کنون چون واقفي و راز داني
بگو چيزي که با او ميتواني
مرا بيم عوام الناس باشد
از آن در صورتم وسواس باشد
که ايشان جاهل راهند اينجا
از اينمعني نه آگاهد اينجا
گمان بردار اينجا صاحب دار
نمود عشق او آمد پديدار
حقيقت بود و ديد يار دارد
نمودش اينچنين بردار دارد
دم حق يافتست و سر مطلق
از آن دم ميزند اندر اناالحق
اناالحق گفت او از روز اول
عوام آخر شدند اينجا معطل
اناالحق گفته و ايشان شنيدند
حقيقت ظاهرش اينجا بديدند
عوام از وي کجا يابند اسرار
کنون مائيم ز اسرارش خبردار
بخواهم کشت من او را بداري
ترا بايد نمودن پايداري
تو داني من ندانم سر اين مرد
که با او بوده تو صاحب درد
تو او را صاحب دردي در اينجا
که تو مانند او فردي در اينجا
تو او را راز دار و راز داني
بپرس از وي که تا زو باز داني
هر آنچه آرزوي تست آن کن
مراد او تو ايشيخ جهان کن
مراد او بکن امروز اتمام
که خواهي برد در روي جهان نام
بکن اتمام و کارش کن که داني
حقيقت در يقين بسيار داني
در اينمعني که او گويد تمامت
حقيقت نام او عيدالسلامت
حقيقت روز اول چون بديدش
زماني نزد او خوش آرميدش
چه گفتارش بديد اينجا باسرار
که ميزد او اناالحق بر سر دار
بپرسيدم ز پير خويشتن راز
مرا زين سر خبرها داد او باز
که هان بشنو جنيد و باش خاموش
تو همچون ديگران کم گوي و خاموش
کشيدستم مر او را نام اينجا
که خواهد خوردن او کل جام اينجا
حقيقت راز دارد در زمانه
ميان عاشقان باشد يگانه
نباشد مثل اين کس شيخ ديگر
ببازي ايجنيد او را تو منگر