چو شيخ اينراز بشنيد از خدا باز
جنيد پير را گفت ايسرافراز
چنين افتاد اينجا آنچه بيني
شنيدي جمله و صاحب يقيني
عجب حاليست در عين زمانه
که اين شهباز آمد نشانه
نه آنمرغست اين کز دانه گردد
همي خواهد که دامش درنوردد
نديدم مثل اين و کس نه بيند
بجز عين زمانه گر نه بيند
وصالش اندر اينجا دست دادست
از آن در کشتن اينجا گاه شاد است
وصالش از تجلي جلالست
فراقش در ميان ديد وصالست
چنان مستغرق اسرار آمد
که بيخود جملگي بردار آمد
سراپايش همه ديدار دارد
چنين شرح و بيان گفتار دارد
تو ديدي هر صفاتي عين گفتار
که ميگويد حقيقت او ز دلدار
همه گفتار او از جان جانست
در اين سرش حيات جاودانست
همه گفتار او از ديد ديد است
ابا جانان درين گفت و شنيد است
همه گفتار او از بهر مرگ است
که اين شاه جهان خود کرده ترکست
همه گفتار او در کشتن آمد
از آنش در جهان برگشتن آمد
نه صورت ليک جان جان جانست
حقيقت ذات او کل جاودانست
ز عهد آدم اي شيخا تو ديدي
چنين شخصي بگو از که شنيدي
چنين شخصي کجا آوازه دارد
که جان عاشقان او تازه دارد
حقيقت فتنه روي زمين است
که از عشاق اين کس پيش بين است
نديدم فته چون او بعالم
که ميگويد يقين اين سر دمادم
دمادم راز ميگويد عيان باز
که خواهم کشتن اندر عين سرباز
تو چون ديدي مر او را بازگو تو
به پيش من حقيقت راز گو تو