جنيدا راهبر چون راز بشنيد
تبسم کرد و گفت آنصاحب ديد
ترا زيبد که اين گوئي چنين است
چنين خواهد بدن عين اليقين است
وليکن اينزمان معني تو داري
ابا اين نفس کل دعوي تو داري
يقين شيخ معظم ايستاده است
دو چشم اندر سوي حضرت نهادست
حقيقت آنچه او داند تو داني
که او را يار غاري و تو داني
که او اينجا چه است و در چه چيز است
که در آفاق همچون جان عزيز است
عزيز است اينزمان در آفرينش
وزو روشن شده اسرار بينش
من اينجا گر چه شيخ و پيشوايم
تو سلطاني و من همچو گدايم
گدايم من تو سلطان کباري
تو تاج سلطنت بر فرق داري
تو تاج سلطنت داري ابر سر
حقيقت ميدهي هم تاج و افسر
نداند هيچکس قدر حياتت
مگر آنکس که او بشناخت ذاتت
هر آنکو ذات خود بشناخت اينجا
ز شادي جان و دل در باخت اينجا
عجايب جوهري تو باز ديدم
هم از جان و دل همراز ديدم
سرافرازي و سربازي درينراه
که از راز خود ايشيخ آگاه
تو آگاه خودي در آفرينش
تو همراز خودي در کل بينش
نديده چشم عالم چون تو شاهي
همه اينجا بکش چون پادشاهي
تو شاه آفرينش آمدي کل
چرا افکنده خود را درين ذل
نه اين ذل و ديگر بس چه خواهي
نخواهم يافت چون تو جان پناهي
حقيقت جملگي را قهر گردان
برافکن از ميان چرخ گردان
بما تا چند اينجا ميکشي تو
گهي اندرخوشي گه ناخوشي تو
چو بود تو يکي بوده است اول
همي کن بود را اينجا معطل
برون انداز خود را از سر دار
که تا چيزي نباشد ليس في الدار
چو ميدانم که کلي جوهري تو
حقيقت نور ذات و سروري تو
تو اصلي اينهمه فرع تو آمد
مصاحب نيز از شرع تو آمد
از آن اينجا کمال خويش بردار
نمودستي تو از بهر نمودار
ازل را با ابد پيوند داري
چرا خود را تو اندر بند داري
چو خواهي رفت عالم را بسوزان
که هستت بخت و تاج نيک روزان
چو خواهي رفت ازين صورت تو بيرون
بگردان جمله را در خاک و در خون
چو خواهي رفت چيزي را بمگذار
بجز ذات خود ايداناي اسرار
بشرع اقوال پاکت يافتستم
نمود خود ز خاکت يافتستم
من اندر اصل جوهر از تو بودم
بجز ذات تو در کلي نبودم
تماشا کردمت سري که گفتي
تو خود گفتي و هم از خود شنفتي
رهي بردم سوي اسرار ذاتت
نماندستم کنون اندر صفاتت
چو ذاتت در صفاتت هست موجود
همه ذات تو هست و نيست جز بود
جنيدا ذات تست اينجا حقيقت
وليکن از صفات اينجا پديدت
جنيدا ذات تست و خود تو داني
که ميداني که اندر جان نهاني
جنيد امروز مي چيزي نداند
بجز تو در همه حيران بماند
چه ميدانم که چيزي مي ندانم
صفاتي چند اينجا آگاه خوانم
صفاتت کي جنيد اينجا بيابد
چو تو کي صيد کي اينجا بيابد
چو تو مرغي که سيمرغ مکاني
نموده روي خود در لامکاني
که داند تا چه تو داني در اينجا
که بگشادي صفات خود در اينجا
وصالت اندرين فقر است اينجا
که در فقري هميشه بود تنها
اگر شيخم تو شيخي داريم دوست
وگر مغزم تو اينجا کرده پوست
ز شيخي اينزمان من فارغم يار
بجز تو نقش خود مي بينم اغيار
ز شيخي فارغم و از زهد و سالوس
حقيقت جملگي ميدارم افسوس
ز شيخي فارغم از عين فتوي
ترا ميدانم ايدنيا و عقبي
چه خواهم کرد شيخي زين سپس من
ترا مي بينم اندر جمله بس من
ز شيخي جانم آمد بر زبانم
بطاقت آمد از اين کار جانم
کنون بودم درين سر عين پندار
ازين پندار جان من برون آر
تو گفتي آنچه اينجا گفتني است
دلم زان تو از جمله مکين است
همه فعلند و تو عين صفاتي
صفاتند اينهمه تو بود ذاتي
من اينها را ندانم چون تو ديگر
کجا باشد صدف مانند گوهر
صدف را گرچه گوهردار باشد
کجا همچون در شهوار باشد
دريندريا که اينجا جوهر تست
حقيقت عقل اينجا رهبر تست
اگرچه عاشقي معشوقه گردي
ز عشق خود کني اينره نوردي
دگر مي بشکني بت از وجودت
که ناپيدا نمايد بود بودت
چو بود تو يقين هم پايدار است
جنيدت عاشق اندر پاي دار است
ز چندين راز کاينجا گفته باز
در اسرارها هم سفته تو باز
توقع دارم از شيرين زبانت
که برگوئي بسي شرح و بيانت
بيانت دمبدم ذات خود آمد
از آنت نحن و آيات خود آمد
تو نزديکي چرا دوري گزيني
ز ما امروز معذوري نه بيني
همه معذور راهيم ايسرافراز
تو از بهر چه مي آئي سرانداز
چرا دست و زبانت دور داري
ازين گفتن مرا معذور داري
چرا خود را بسوزاني در آتش
چرا بيرون شوي از پنج و از شش
در اين ترکيب رخسارت پديد است
درين صورت ترا گفت و شنيد است
همه معني ازين صورت عيانست
وزين صورت همه شرح و بيانست
در اينصورت تو مي بينند و آفاق
در اينصورت همه شرحست و مشتاق
ازين صورت ترا بردار بينند
حقيقت نقطه پرگار بينند
چو ما ز اينصورت اينجا آشنائيم
نمود تو دراينصورت نمائيم
چرائي محو خواهي کرد صورت
چه افتاده است بر گوئي ضرورت
چو در اصل تو صورت هست پيدا
وجود جمله اندر لا و الا
تو ذاتي از تو ظاهر هست ذاتم
وز آنسر نکته ديگر براتم
من اين فتوي نخواهم داد اينجا
که برندت زبان با دست و با پا
اگر سر ميرود ما را حقيقت
نخواهم ترک کردن ديد ديدت
مرا اين سرفرازي از سر تست
مرا بر سر حقيقت افسر تست
مرا بر دست دستان تو باشد
بخاصه چون قدم زان تو باشد
حقيقت خود بسوزانم درينراه
کجا هرگز توانم سوخت ايشاه
ترا اينجا اگر جمله بسوزم
از آن به کين وجودت برفروزم
حقيقت اينچنين است اي يگانه
مرا زهره نباشد در زمانه
که کاري اينچنين است اي يگانه
مرا زهره نباشد در زمانه
که کاري اينچنين آرم پديدار
تو باقي هر چه ميخواهي پديد آر
تو اينجا حاکم بود و وجودي
کني هر چيز اينجاگه که بودي
وليکن راز بسيار است دانم
ترا زين کار بس بار است دانم
حقيقت شيخ دين شيخ کبير است
که در معني و صورت بي نظير است
ببينم تا چه ميگويد درينراز
پس آنگه اين همي کن ايسرافراز