بدو منصور گفت اي راز ديده
تويي اسرار معني باز ديده
سؤالي ميکني از نيک و بد باز
ز خوب و زشت اينجا ايسرافراز
سؤالي از يکي بودست چندين
بگو با تو از راز نخستين
نخستين راست گويم تا بداني
ترا سرباز گويم تا بداني
ز گبر و وز يهودي اهل زنار
حقيقت جملگي ميدان تو ديندار
بچشم خرد منگر سوي کس تو
چو طاوسي همي بين در مگس تو
همه نيکو نگر چه خوب و چه زشت
که بود تخم جمله در يکي کشت
حقيقت هر چه بيني نيک بين باش
حقيقت اندرين عين اليقين باش
همه از کارگاه ماست پيدا
تو دوئي اندر اين يکتاست پيدا
حقيقت اصل جوهر باز دان تو
ز جوهر آنگهي اين راز دان تو
تو اينجاگه نديدي اصل جوهر
بگويم هم بتو در شرع رهبر
ز قرآنت بگويم راز سرباز
نقاب آنگاه از اينمعني برانداز
چو ذات پاکم اينجا قل هوالله
عيان شد جوهر نقش هوالله
ز اصل آفرينش مينمودم
بمعني ذات مخفي جمله ديدم
بدم من ذات جمله اندر اينجا
نمودي کردم ايرهبر در اينجا
نمودي کردم از اعيان ذاتم
يکي جوهر نمودم در صفاتم
يکي جوهر نمودم از حقائق
که کس اينجا نداند آن دقائق
نباشد هر کسي اينراز ديدن
مر اين جوهر در اينجا باز ديدن
عجايب جوهري اندر ميان ياب
درونش پر ز اعيان جهان ياب
عجائب جوهري نه ابتدايش
به ديدارش نه نيزش انتهايش
همه خورشيد بيني در درونش
حقيقت عقل کلي رهنمونش
همه اسرار من اينجا عيان بود
نشاني مرمرا در بي نشان بود
نشاني آمده در بي نشاني
عياني آمده اندر نهاني
نشاني بود آن از عکس ذاتم
جمالي آمده از ديد صفاتم
چو ديدم من جمال خود در اينجا
جمال خود جلال خويش اينجا
نظر کردم در اينجا من بر اعيان
جلالم کرد اينجا نور تابان
ز تف هيبت نور جلالم
همه شد محو در عين جمالم
جمالم با جلال اينجا نهان شد
دگر اين هفت چرخ اينجا عيانشد
ز تاب نور دودي سبز برخاست
حقيقت نور بگرفت از چپ و راست
ز دود جوهر اينجا هفت پرگار
عيان شد بعد ازين در عين ديدار
مه و خورشيد کردم آشکاره
در اينجاگاه از بهر نظاره
ز عکس ذاتم اينجا نور بنگر
به هر جانت جهاني حور بنگر
سراسر شد پر از در و جواهر
ز يک جوهر چنين درها بظاهر
ز کف گوهر اينجاگه زمين بين
عيان کردستم از بهر مکين بين
مکينم دايما عين مکانست
در اين مسکن مرا راز نهانست
چو گردم از يکي جوهر پديدار
منم در جمله اينجا ناپديدار
همه از خويشتن کرديم پيدا
منم اينجا حقيقت خوب و زيبا
صفاتم چرخ دان در هفت اعلا
نظر ميکن درين نور تجلا
در اينجا چون عدد در کار آمد
مراد جملگي ديدار آيد
به هر نقشي که کردم آشکارم
در اينجا بازبين ديدار يارم
تو هر نقشي که بيني اصل بينش
در اينجاگه نموده وصل بينش
تو هر نقشي که اينجاگاه بيني
چنان بايد که در وي شاه بيني
تو هر نقشي که بيني هست نقاش
چه در گبر و جهود و رند و اوباش
چو از جوهر چنين افعال کردم
نمود روز و ماه سال کردم
از آنت مختلف ميگويم اين راز
که از هر جانبي يابي رخم باز
منم خورشيد اندروي چنان دان
ب آخر ذات را عين عيان دان
بعقل اينکارخانه کرده ام راست
حقيقت هفت پرده کرده ام راست
در اين پرده گرچه هفت پرده است
درون پرده عقلم ره نبرده است
درون پرده ارواحم به بين باز
يکي اندر يکي انجام و آغاز
به هر جائي نمودي آفريدم
در اينجا از وجود خود بريدم
چو عين لابدم در عين اينجا
از آن ننموده ام اينجمله پيدا
همه از من پديد آمد ز توحيد
حقيقت دان جنيدا اندرين ديد
نظر کن بين ز اعلا سوي اسفل
يکي مي بين تو هان از ديد اول
يکايک را نظر ميکن حقيقت
توئي هم نقطه پرگارت حقيقت
تو اينجا نقطه و اندر نشاني
بصورت ليک معني بي نشاني
نشاني ياب از اصل جواهر
که اندر بي نشان باشي تو ظاهر
همان اصل اندر اينجاگه طلب کن
همان وصل اندر اينجاگه طلب کن
از آن ميجويمت ني راز اينجا
همان ميگويمت سرباز اينجا
اگرره ميبري در سر پرگار
مبين هان اندر اينجا جز که ديدار
تو خود پرگاري اندر اصل فطرت
بگويم تا بداني وصف فطرت
تو از اصلي ز جوهر بي نشان ذات
نگه کن در مکين و در مکان ذات
همه ذات من آمد در حقيقت
دگر مي باز گويم از شريعت
درينجايت که دنيا نام دارد
که عاشق ديد او ناکام دارد
تمامت عاشقان مهجور کردم
تمامت عارفان معذور کردم
همه ديوانگانم در سلاسل
شده اندر جنون مقصود حاصل
ز اصلم ديده و ديدار ديدند
مرا از خويش برخوردار ديدند
همه ديدند يکسر پاکبازند
از آن از هر دو عالم بي نيازند
همه گبران مرا جويند با بيت
چنين حکمت فتاد از شق لايت
يهودان در کنشت خويش جويند
مسلمان در درون کعبه جويند
درون کعبه با من راز گويند
ز ديرم باز جمعي باز جويند
همه با من من اندر جمله باشم
که اسرار جهان بر جمله باشم
همه نزديک من يکيست اينجا
نمودارم ز هست و نيست اينجا
مثالم آنکه اينجا بيمثال است
نخواهد بود خورشيدم روانست
چو ديدي اصل لايت اندر الا
ز الا جوي دايم ذات اعلا
بصورت ليک معني ذات بنگر
تو نحن اقرب از آيات بنگر
حقيقت ذات با جان انس دارد
که رنگي اندرينجا گه ندارد
ابي رنگست ذات ايشيخ عالم
ولي بنگر که بنمايم دمادم
ابا تقدير حق تدبير چبود
در اينجاگه جوان و پير چبود
جوان و پير در عين بلايند
در اينجا جمله در عين قضايند
قلم رانده است اينجا بر همه يار
فکنده است از حقيقت ديده يار
همه در اصل يکي بنگر و باش
چو در يکي شدي بيني تو نقاش
يقين نقاش ميداند ترا راز
نمايد راز خود اينجايگه باز
هر آنرازيکه پيدا و نهانست
بر نقاش کل عين العيانست
چونقاشست از کلي خبردار
اگر خواهد برآرد جمله بردار
چو شاهست از جنيد اندر شريعت
همه نيکو کند بنگر ز ديدت
کند هر حکم کو خواهد در اينجا
ز حکمش ذره کي کاهد اينجا
حقيقت جمله گفتارش نمود است
تمامت آفرينش در سجود است
سجودش ميکند خورشيد و افلاک
دمادم کرد طوف کره خاک
همه ذرات عالم در سجودند
همه حيران و سرگردان بودند
در اينجا هر چه مي بيني جز اينش
دمي بگشاي و بنگر کفر و دينش
به هر ملت که بيني گفت و گوي است
وليکن احمد اينجا پرده گوي است
خلاصه در شريعت راه ديدم
در اينجا من بذات کل رسيدم
شريعت نور راه مصطفايست
که اندر شرع کل نور خدايست
شريعت ميدهد تقوي که منصور
حقيقت نور شد نور علي نور
در اينجا مسکن يار است ما را
از آنم ديده ديدار است ما را
چه قرب يار ما را ديد آمد
از آنم جزو و کل توحيد آمد
وليکن اي جنيد از عين اعيان
نظر ميکن تو اندر عين قرآن
همه پيوسته مي بين هر چه بيني
از آن پيوسته مي بين هر چه بيني
همه پيوسته هست اما نهاني
ازين پيوستها کي باز داني
که پيوستت در اينجاگه شکسته
شود از يکدگر بندت گسسته
تو آندم زنده باشي گر بداني
بدين ارزنده باشي گر بداني
چو بود صورت تو جمله خاکست
نظر ميکن که چه ديدار پاکست
درينصورت همه منصور پيداست
عجايب صورتش مشهور پيداست
چو منصور است و چيزي نيست جز وي
که بگرفتست کل لحم و رگ و پي
که داند هر که او اينرا نداند
پس اينمعني حقيقت هرزه خواند
تو اي منصور عشق خويش بشناس
ترا اينجاست اعيان عشق بشناس
ترا منصور بردار و خبر نه
وي اندر تو خبر دار و خبر نه
تو باشي از وصال او خبردار
خبر ياب اينزمان اندر سر دار
فدا کن هر سر و هم پاي اينجا
بگوي و بعد از اين منماي اينجا
اناالحق گرچه هستي سر مطلق
دمي با شرع آي و گوي اناالحق
اگر گوئي اناالحق باز رستي
هم از انجام و آغاز رستي
تو را اينست تو اين سر نگهدار
نگهداري اين سر بر سر دار
طوافي کن چو مردان در حقيقت
منه پائي برون تو از شريعت
چو اين اسرار اندر جمله پيداست
بعقلت آفتاب اينجا هويداست
کنون اسرار فاش افتاد اينجا
که بر دلدار فاش افتاد اينجا
هم از گفتار جانانست منصور
که اينجا گفته تا نفخه صور
اگر منصور اين جاويد جانان
حقيقت هر کسي را نيست پنهان
خبر داريد ليکن بيخبر باز
از اينجا ميدهد بيشک خبر باز
که چيزي نيست جز ديدار منصور
نمي يابد کسي اسرار منصور
جنيد پاکدين در صبغه الله
دم کلي زدي عين هوالله
ترا شد منکشف اسرار بيچون
نکو بنگر بسير هفت گردون
چو داري ديده بيدار بينش
نگه کن سر بسر در آفرينش
نه بيني هر دو چيز اينجاي مانند
بجز يکي يکي آنرا ندانند
خدابينان درينره سرفرازند
گهي بخشيد جان گه سرفرازند
هر آنکو سر در اينسر باخت تحقيق
در اينجا گاه او سر يافت توفيق
يکي بين آنچه بيني چون نداني
در اين گفتار چون بيچون بداني
ترا چون اين نظر آمد پديدار
که گردي محو يار آمد پديدار
بگويد با تو چون من هر زمان راز
در اندازد در آندم برقعت باز
کند در جان شيخت چيست بنگر
حقيقت نيز شيخ کيست بنگر
شريعت نکته اصل است اينجا
حقيقت جملگي وصلست اينجا
تو هم از شيخ بيرون شو بافسوس
گذر کن هم ز نام و ننگ و ناموس
چو رندان درد مي کش در خرابات
زماني بانک ميزن در مناجات
نه مرد خرقه ام ني مرد زنار
گهم مسجد وطن گاهم بخمار
ز نام و ننگ اينجا گه گذر کن
دل خود را از اينمعني خبر کن
بسالوسي نيايد اين سخن راست
بدان شيخا که اينمعني شما راست
بسالوسي کجا کامي بري تو
چو خود درباختي نامي بري تو
هر آنکو خويشتن در باخت در عشق
حقيقت نيز سر بفراخت درعشق
هر آنکو جان فداي روي او کرد
بماند تا ابد در جزوو کل فرد
حقيقت هر که اينجا يار ديده است
حقيقت ديده و ديدار ديده است
چو من باشد يقين در جزو و در کل
حقيقت باشد او را عز با ذل
چنين تا چند گوئي راه کن راه
که خود گردي تو از هر کار آگاه
جنيدا عاشق ديدار ما باش
دمي استاده زير دار ما باش
جنيدا واقفت کردم ز اسرار
ترا کردم خبردار از نمودار
جنيدا چون توئي از جوهر کل
در اينجا بهر آني رهبر کل
جنيدا اينزمان بنگر مرا تو
کنون خواهم که بري سر مرا تو
قصاص شرع را بر من براني
چو دادستم ترا چندين معاني
بران اينجا قصاص شرع جانان
که هرگز مي نماند عشق پنهان
از آن ما حقيقت عشق آيد
وجود ما در اينجا ميربايد
از آن در عشق اينجا پيشوايم
نمايد در اناالحق رهنمايم
دمادم سر بيچون بيچه و چون
بخواهد ريخت هر منصور را خون
به استادي کنون ايشيخ عالم
چنان خواهم که اين ساعت در ايندم
بري دو دست و پايم اينزمان تو
هميگويم بر خلق جهان تو
تمامت کاملان کار ديده
که ايشانند بيشک يار ديده
در اينجا ايستاده چشم بر من
کنم اسرار اينجا بر تو روشن
مترس از جمله تا اينجا بجويند
چو من حقم بگو از من چه گويند
همه فتوي دهيد اينجا دگر بار
که تا پيدا کنم اندر سر دار
بپرس از جملگي مردان فتوي
که ايشانرا بود برهان فتوي
که بيشک اينچنين بايد يقين باز
که تا پيدا کنم اندر سرت راز
قلم رفتست و ديگر مي نگردد
حقيقت جسم اينجا در نوردد
قلم رفتست اکنون هان بران تو
ز من بشنو تو ايصاحبقران تو
چو ايندم از وجود آگاه هستم
بکشتن اينزمان من شاه هستم
چه باشد گر بماندم جان منصور
که کشتن برد اينجا کام منصور
چو اصلم اين نداند اصل فطرت
چنين راندم ز ذات خويش قسمت
ازين معني بينديش اينزمان تو
بپرس اين لحظه از خلق جهان تو