در عين العيان توحيد گويد - قسمت اول

تو ايشيخ کبير و قطب عالم
مرا داني و مي بيني در آندم
چنان راهست سپردم تا بمنزل
که ما را دوست امروز است حاصل
مرا حاصل وصال جان جانست
چه جاي اينهمه شرح و بيانست
جنيد پاک با تو گفتم اسرار
ابا تو او بشرع آمد خبردار
بفرمايد بحکم شرع جانان
که هر چيزيکه باشد بدتر از آن
مرا امروز بنموده است اينجا
در من زين قفس بگشوده اينجا
حجابم هيچ نيست اي شيخ عالم
بجز صورت در اينجاگاه ايندم
حجابم صورتست و آفرينش
وگرنه جملگي ذات از تو بينش
حجابم صورتست و جان جانست
وليکن مرد را در ترجمانست
حقيقت دم ز دستم از خدائي
نخواهد بود با اويم جدايي
در او واصل کنم در خويش اينجا
حجابم برگرفت از پيش اينجا
اگرچه سالکست و در وصالست
ولي از ديدن خود در وبالست
همه رنج من است از بيم صورت
وگرنه نيست اينجاگه کدورت
همه خواهد مر اين صورت به اعزاز
که گردد بي نشان از بي نشان باز
چنان کاول نهادش بي نشان بود
ورا اين آرزو اندر جهان بود
که تا منصور آيد واصل کل
ورا ديدار باشد حال کل
کنون دو دست ما اينجا بينداز
زبان و پايم اينجا ايسرافراز
اگر با ما يکي ذاتي تو شيخا
بجان تو که با ما کن تو اينرا
بفرما تا دو دست و پايم اينجا
ببرند با زبانم شيخ دانا
قصاص شرع دان تا يار باشم
ز سر عشق برخوردار باشم
نميخواهم من ايندست و زبانم
کزين دست و زبان عين جهانم
نميخواهم من اين هر دو قدم را
قدم ميخواهم اما در عدم را
نميخواهم بجز ديدار جانان
چنين خواهد بدن اسرار جانان
درين دنيا ز صورت مبتلايم
فتاده در کف و چنگ قضايم
اگرچه خود قلم راندم بتحقيق
مرا از عين آمد عين توفيق
قلم رانديم و آنگه در کشيديم
قلم بر نقش ذات خود کشيديم
قلم رانديم ما در اصل اينجا
که بيصورت بيابم وصل اينجا
قلم رانديم و ديگر مي چه ماندست
اناالحق ميزنم ديگر چه مانده است
مرا جانست و جانان در خيالم
نموده اينزمان عين وصالم
سخن کز وصل گوئي جمله سوز است
ب آخر چون سخن از دلفروز است
چو جانان اينچنين مر خويشتن راست
در اين بغداد جان ما بياراست
سرافراز است و دارد همچو جانم
هميداند يقين راز نهانم
تو اي دار اينزمان ميدار معذور
که يار تست اينجاگاه منصور
تو ايدار از حقيقت پايداري
ابا با يک نفس ديدار ياري
وصال عاشقان آمد سر دار
که تا مر سالکان دارد خبردار
وصال عاشقان سربازي آمد
که منصور از يقين برداري آمد
وصال عاشقان در جان فشاني است
که عاشق در ازل راز نهاني است
وصال عاشقان خواهي ببر سر
که تايابي مقام خويش آنسر
همه عشاق حيرانند و منصور
سخن از وصل راند نور علي نور
وصال ما فراق ماست ما را
که وصل کل فناي ماست ما را
وصال ما حقيقت در فنايست
وصال اينست و باقي کل هبايست
کنون شيخ جهان تا چند گويم
تو پيوندي چرا پيوند جويم
من اين پيوند ميخواهم خدائي
که تا يابم بکل سر خدائي
من اين پيوند ميسوزم در اينجا
چنين گونه دل افروزم در اينجا
که با پيوند ما در سوي ما تو
بيابي را خود در کوي ما تو
اگر در کوي خودخواهي قدم زد
قدم را اندر آن کو در عدم زد
نمود خويشتن بيدست و بي پا
که داري در درون خلوتم جا
زبان بردار اينجا بي زبان شو
چو گردي بيزبان در ما نهان شو
نهان شو تا عيان گردي چو منصور
بماني جاودان نور علي نور
نهان شو همچو ما در بي نشاني
بگو آخر که قصه چندخواني
چنين ميگويدم دلدار اينجا
خبر کردم ز هر اسرار اينجا
اناالحق ميزند منصور بي دوست
که منصورم فنا گفتن هم از اوست
اناالحق کي زند منصور بر دار
اناالحق حق زند اينجا بگفتار
اناالحق در زبانم اوست جمله
در اسرار اينجا اوست جمله
اناالحق ميزند اينجاي مطلق
نفس گفتار او حقست الحق
چو حق گويد يقين هم حق بداند
نمود خويشتن مطلق بداند
بجز حق مي نداند حق توان ديد
که چشم جان تواند جان جان ديد
خدا خود ديد در ديدار منصور
نمود خويشتن راکرد مشهور
خدا ديدم در اين آيينه اينجا
اناالحق زد به هر آيينه اينجا
هر آيينه در اينجا جايگه ساخت
که بود ذات خود منصور پرداخت
حقيقت جسم منصور است و جان حق
از آن جانان بهر جا زد اناالحق
چو منصور است حق حق جمله داند
بجز حق حق يقين اينجا که داند
از آن جام است خورده در ازل او
که هرگز مي نه بيند بي خلل او
از آن جامي است خورده بر سر دار
که خود باشد نمود خود نگهدار
از آنجام است خورده در حقيقت
که جز حق مي نه بيند در شريعت
از اول ميزدم اينجا دم کل
که تا پيدا کنم من آدم کل
همه پيدا که بيشک هست منصور
شرابي خورده است و مست منصور
او آن مستم که روي شاه ديدم
من اندر نزد رويش ماه ديدم
از آن مستم که دارم جام اينجا
نمود آغاز با انجام اينجا
از آن مستم که در عين خرابات
نمي گنجد همي طاوس و طامات
از آن مستم که دانم در وصالم
وصال امروز در عين وبالم
از آن مستم که خواهد بود ما را
يکي ذات عيان معبود ما را
يقين ميدان که من امروز مستم
بحمدالله که من ني بت پرستم
بت خود مي بسوزانم در اين نار
که تا بت در فنا گردد خبردار
بت خود گر بسوزم پاک گردد
نمود صانع افلاک گردد
بت خود مي بسوزم اندر اينجا
به بيند خويشتن در جمله پيدا
بت خود چون بسوزم طاق گردد
نمود جمله عشاق گردد
بت خود چون بسوزم جان شود کل
ز بعد جان يقين جانان شود کل
بت خود چون بسوزانم حقيقت
خدا باشد حقيقت در طبيعت
دو روزي سير با ما کرد اينجا
يقين خواهم بدن ني فرد اينجا
بت من بافتيست اين جان جانان
حقيقت ميکند او خويش پنهان
نه کافر باشد اين منصور شيخا
که بت سوز آمده است اين شيخ دانا
حقيقت چون چنين افتادم ايشيخ
ز بود خويشتن آزادم ايشيخ
سخن در صورت و معنيست اينجا
يقين ايشيخ بي دعويست اينجا
بمعني آمدستم نه بدعوي
که در معني نگنجد هيچ دعوي
يقين دعوي و معني آن بود شب
که در در دريا نمود آنشب ترا رب
دگر دعوي که ديدي بر سر دار
که غيري نيست جز ديدار مولا
چو دعوي باطل آمد اندرينراه
ز معني باش و از اسرار آگاه
همه مردان ز دعوي باز گشتند
در اين اسرار صاحب راز گشتند
حقيقت راز ما معني است جاني
نمودستيم اين راز نهاني
اگر دعوي بدي در ملک بغداد
فنا آورد مي بيشک بيک باد
مرا معني در اينجا پاي بند است
در اين اسرار عشقم او فکند است
مرا معني نخواهم سوخت در نار
حقيقت خرقه با تسبيح و زنار
مرا معني بجان جان رسانيد
ز پيدائي سوي پنهان رسانيد
مرا معني در اينجا ديد باز است
تنم در عشق در سوز و گداز است
مرا معني چنين در دار آويخت
حقيقت عشقم اينجا فتنه انگيخت
همه مردان بلاي يار ديدند
همي چندي خود اندر دار ديدند
همه مردان بلاکش در فراقند
ببوي وصل او در اشتياقند
همه مردان بزير خون چو در خاک
گناهي زين ندارد چرخ افلاک
همه مردان در اينجا در بلايند
چنين افتاده در دام قضايند
قضا را با بلا ديدند اينجا
بجان و سر بگرديدند اينجا
هر آن از جان خود ترسد درينراه
کجا گردد ز عشق دوست آگاه
هر آنکو لرزد او بر جان خويشش
کجا بنمايد او ديدار پيشش
سر و جان در فداي راه دلدار
کنم امروز بيشک بر سر دار
سر و جان در فداي يار کرديم
حقيقت جام مالامال خورديم
چو ما مستيم اينجا بر سر دار
همه مستند آخر کيست هشيار
که هشيار است اينجا تا بدانيم
کتاب وصل خود با او بخوانيم
که هشيار است اينجادرخرابات
که با او راز بنمايم بطامات
همه مستند و اندر خواب رفته
عجايب بيخود اندر خواب خفته
همه مستند و هشياري نديدم
درينموضع وفاداري نديدم
همه مستند و اندر حيرت اينجا
ندارندي ز مردي غيرت اينجا
همه مستند و اندر بند باقي
بده جامي مي اينجا زود ساقي
بده جامي دگر در حلق منصور
که تا از جان شود و از خويشتن دور
بده جامي دگر ما را در ايندم
که بر ريشم بود يک جام مرهم
بده جامي دگر ز آنجام مطلق
که از مستي زنم ديگر اناالحق
بده جامي دگر از آن خرابات
که اينجا درنگنجد عين طامات
بده جامي دگر اينجام بستان
که بي رويت نخواهم باغ و بستان
بده جامي دگر تا عين زنار
بسوزانم در اينجا گاه زنار
بده جامي دگر چون راز گفتم
اناالحق با همه سرباز گفتم
بده جامي و بربايم حقيقت
که تا پنهان شود عين طبيعت
چو جامت خورده ام اينجا دمادم
از آن اينجا زنم از ذات او دم
دم از ذاتت زدم کاينجا تو بودي
حقيقت جمله منصورت تو بودي
دم از ذاتت زدم در جان نماني
تو سر جان و جسم و دل بداني
دم از ذاتت زدم از سر اسرار
اگر ما را تو سازني ابر نار
دم از ذاتت زنم در عين توحيد
نگنجد نزدم اينجاگاه تقليد
دم از ذاتت زدم چون انبيا من
اناالحق اندرين قرب بلا من
هميگويم يقين و گفت خواهم
همي جوهر حقيقت سفت خواهم
اگر من يادگاري يادگاري
که همچو تو نخواهم يافت ياري
نميداند کسي جانا نمودت
اگرچه کرده اند اينجا سجودت
سجودت ميکنم اندر سر دار
که تا عشاق گردد ز آن خبردار