جنيد راهبر گفت ايجهان بين
توئي در عصر ما راز عيان بين
جهان جان و درياي معاني
حقيقت جوهر درياي کاني
تو دادن آنچه ما اينجا نداريم
نهادي همچو تو پيدا نداريم
تو هستي قطب عالم اندر آفاق
حقيفت اوفتادستي تو خود طاق
بدين معني که ديدستي ز منصور
بياني گويمت ميدار معذور
کنون در ملک عالم کن نظر باز
مشايخ چند هستند ايسرافراز
حقيقت انبيا بسيار بودند
حقيقت مؤمن ديدار بودند
همه واصل بدند و کار ديده
در اينجاگه جمال يار ديده
همه در وصل خود صورت نگهدار
ز بهر دعوت ايشان نمودار
در اينجا آمدند از کار سازي
خدا بخشيد هر يک سرفرازي
چو ايشان سرفراز راه بودند
ز بهر دعوتت آگاه بودند
نگفته هيچکس اينجا اناالحق
حقيقت جمله حق گفتند مطلق
هميدانيم ما ز اسرار اينجا
که نور اوست کل مشهور اينجا
همه ديدار جانانست دانيم
يقين خورشيد تابانست دانيم
چو خورشيد است او در نور اينجا
که نور اوست کل مشهور اينجا
محمد آفتاب و ما ستاره
يقين دعوتش عالم نظاره
کجا چون او دگر آيد حقيقت
که مانندش بود اندر طريقت
که او سرخيل ما و پادشاهست
گدايانيم ما او پادشاه است
چو او شاهيست اندر لامکاني
ورا بد جمله اسرار و معاني
نگفت اين سر و دعوت کرد اينجا
از آنکه بود صاحبدرد اينجا
بدعوت يافت اينجا نعمت و ناز
ميان انبيا آمد سرافراز
بدعوت شرع کرد اينجاي بنياد
که تانايد ابر ذرات بيداد
سعادت مرو را بخشيده بد حق
در اينجا او بگفته بد اناالحق
اگر حق است حق در جمله راز است
حقيقت را هميشه چشمم باز است
ز بهر امر معروفست اينجا
که منکر نهي معروفست اينجا
هر آنکوبي ادب آمد درينراه
سزاي او دهد اينجايگه شاه
ادب داران ما اينجا بسي بين
به پيوسته همه با صاحب دين
شريعت بهر اين بنهاد احمد
که تا پيدا نمايد نيک از بد
چو نيکي همچو روز و شب بد آمد
مثل گوئي از اينمعني تب آمد
چو ميدانم که در شرع جهاندار
حقيقت گفت بد کرديم بردار
ورا زيرا که تا اهل جهان کل
ورا اينجا همي بينند و از دل
دگر کس مي نگويد آنچه او گفت
که او بيشک درون خاک و خون خفت
حقيقت اينچنين خواهد بدن راز
که اين صورت نخواهد ماند کل باز
ازين ارکانها خارج شود او
حقيقت گفت ما خود بشنود او
نخواهد ماند صورت پايدارش
نباشد وصل اينجا در کنارش
طبايع محو خواهد شد وراهم
نخواهد رفت ازو ناگاه اين دم
نخواهد بود اينجا با ادب او
ز روي شرع بد گفتست بد او
در اينساعت که بر دار است اينجا
کجا از ما خبر دارست اينجا
حقيقت اينزمان چون بيزمانست
نزولش نيز دايم جان جانست
ز اول صورت آخر سرآيد
حقيقت پنج روز اينجا برآيد
خدا دان ملک ملکش مالک آمد
حقيقت کل شيئي هالک آمد
خدا پاک و مبرا از کف خاک
چه نسبت دارد آخر خاک با پاک
خدا پاک و منزه در حقيقت
کجا گنجد درين عين طبيعت
منزه آمد از گردون عالم
وليکن صنع بنمايد دمادم
نشايد اين حقيقت پيشوائي
کجا او را بود ديد خدائي
خدا جان دارد و ديگر ستاند
چو آسان دادمم آسان ستاند
تمامت پادشاهان بنده اوست
اگر نه اينچنين داني نه نيکوست
تو شيخ از اعتقاد پاک مگذر
حقيقت زين بيان امروز برخور
چنان کاول مگو اينراز هرگز
بقول مصطفي دين العجايز
نگه ميدار گفتش در دل و جان
که عالم صورتت دادست جانان
اگر جانان حقيقت اوست تحقيق
که او دارد يقين در شرع توفيق
کسي کوپاي بر بالا نهاده است
ز بالا ناگهي در سر فتاده است
محمد دان و جز ذات محمد
مخوان بر ذات و آيات محمد
محمد حق شناس اينجاي منصور
مشو ايشيخ عالم زين سخن دور
محمد دان يقين ذات خداوند
که او آمد حقيقت ذات و پيوند
ز بهر دعوت کل امم بود
به معني و بصورت محترم بود
نگفت اينراز چون منصور سرباز
از آن دانم ورا من صاحب راز
حقيقت هر که آگاهست بر وي
بنور شرع چون ماه است از وي
چو او بيشک نمايد راه جمله
حقيقت او بود مر شاه جمله
خدا اورا چنين عز جهان داد
ورا تمکين بر هر دو جهان داد
ابا حق گفت جمله ليک معراج
نهاده بر سر خود آنشب آن تاج
چو اورا برگزيد و آشنا کرد
ميان انبيايش پيشوا کرد
بجز او پيشوا ديگر نگيرم
يقين اينست ايشيخ کبيرم
محمد دانم و الله خدا من
محمد را شناسم پيشوا من
مرا او پيشوا وکس نخوانم
بج او هيچکس ديگر نخواهم
ره حق يافتستم من ازو باز
حقيقت او بود مر شاه را باز
خبر دارم که ما را حق چه داده است
درون جان ما هر چه نهاد است
حقيقت گفت و گنجش يافتستم
بسوي گنج خود بشتافتستم
مرا گنج معاني آشکار است
مرا گفتار او ناپايدار است
حقيقت ذات ذاتم در صفاتم
حقيقت شد يقين چون نور ذاتم
اگر از ذات من ذاتم در اينجا
سراسر عين ذراتم در اينجا
چو او واصل شدست و کارسازم
از آن از گفتن او بي نيازم
ره شرع محمد بسپريدم
بحمدالله که همچون بايزيدم
که چون او ديد گفتار اناالحق
زند مانند او هر دم اناالحق
بگفت او چنان مغرور افتاد
چراغ وصل او شد کشته در باد
چنان دور است اينساعت ز جانان
که ابر آيد بر خورشيد تابان
ضيا زو رفت و در تاريکي افتاد
که از اعيان شرع او دور افتاد
ازين گفتارها او غمزه آمد
ز خورشيدي بسوي ذره آمد
کنون شيخ کبير و قطب اسرار
رهم شرعست ميدان تو ز گفتار
هر آنکو مرد راه و آشنايست
هميشه راز دار مصطفايست
حقيقت سالها بر درگه او
نشستم تا شدستم آگه او
چو من آگاه گشتم از شريعت
حقيقت بود کل عين طريقت
حقيقت در شريعت دان يقين تو
شريعت دان يقين عين اليقين تو
بشرع احمد آور فخر زنهار
که اندر شرع کل يابي تو دلدار
هر آنکو پاي در بيرون نهادست
قدم در خاک و او در خون نهاده است
ادب داري چو مردان بايدت کرد
شراب وصل آندم بايدت خورد
ادب پيش آور اينجا همچو مردان
که دارد دوست اينجاگاه جانان
ادب داران راه او در اينجا
هميشه بوده اند نيکو در اينجا
اگرچه راز جانان بودشان بيش
نگفتند و برفتند با دل ريش
ادب اينجايگه ميدار جانا
وگرنه جاي بين بردار جانا
بحکم شرع آمد بي ادب او
بدارش کردم از بهر سبب او
سبب اينست بشنو شيخ تحقيق
که تا پيدا بود صديق و زنديق
اگرچه جمله در تحقيق اويست
بدي بد دان و نيکي خود نکويست
از آن اصلي و فرعي کرده است دوست
که اين مغز است بهتر بيشک از پوست
حقيقت اصل شرع احمد آمد
که در اسرار او نيک و بد آمد
وگر کافر بود همچون مسلمان
لکم دين گفت حق در سر قرآن
کساني کاندرين معني ندانند
ز خود تفسيرها بيهوده خوانند
که اينجمله يکي گفتست بيچون
منت گويم بياني ني دگرگون
همه از کارگاه کردگاريم
همه از سر صنعش آشکاريم
همه از او شده پيدا در اينجا
همه از اوست گويا اندر اينجا
کمال قدرت او بيشمار است
هميشه جمله را پروردگار است
همه از ذات اوست اينجاي پيدا
چه پيدا و نهان چه زشت و زيبا
همه از اوست اندر شرع ني او
چنين دان تا بود اسرار نيکو
حقيقت دان تو حق نه آن ديگر
وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر
يکيرا گفت کافر ديگري دوست
مسلمان خواند و گفت اينراه نيکوست
حقيقت فرقها اينجاست بسيار
بود عاقل از اينمعني خبردار
از آن يک شمه گفتم شيخ عالم
نيارم زد بنزديک تو اين دم
که ميدانم که تو اسرار شاهي
مر اسم شاهي و هم جان پناهي
که منصور است مرد راز ديده
نمودي از حقيقت باز ديده
نمودند سروران اينجا نمودند
بيکره بود جانش در ربودند
که دارد ذات کل ورنه نگفتي
در اسرار اينجاگه نسفتي
اگر بودي حقيقت ذات اينجا
نگفتي نيز با هر ذات اينجا
چو چيزي مرد را اينجا نمودند
بيکره بود جانش در ربودند
سخن از عشق ميگويد نه از عقل
کجا گنجد بنزد عشق از نقل
سخن بيعقل ميگويد ز اسرار
شنفتم گفتن او بر سر دار
حقيقت گفت اندر سوي زندان
سخنها او بسي از سر جانان
وليکن چون نه او در خانه باشد
بنزدم بيشکي ديوانه باشد
سراسر گفت او در عشق پيداست
وليکن اينسخن ني گفته ماست
نگوئيم اين سخن ما نزد هر کس
ترا ميگويم اين اسرارها بس
عوام الناس يکسر همچو ديوند
ابا بانگ و خروش و با غريوند
وصول ما کجا هرگز بدانند
وگر مي ره برند عاجز بمانند
ره وصلست ني راه مجازيست
نيفتادست اينراه مجازيست
ره عشقست و در وي رازها هست
در آن انديشه او رازها هست
ببازي راست نايد راز گفتن
بر هر کس اناالحق باز گفتن
اگر اينمرد راه اين کرده باشد
نه همچون ديگران در پرده باشد
حقيقت در رسيده سوي منزل
بود مقصود خود پيوسته حاصل
وصالش جزو و کلي هست داده
بود اينجا نباشد دوست و ساده
نه از ديوانگي ميگويد اينراز
که منصور از برابر داد آواز
که ايشيخ کبير و عالم کل
ترا دانم حقيقت آدم کل
کجائي اي جنيد آخر دمي پيش
درآي و بهتر از آنم بينديش
سخنها را مگو اينجا و پيش آي
چو نوشي اينزمان بي عين پيش آي
سخن از شرع گفتي اينزمانت
ايا شيخ جهان راز نهانت
همين بد جملگي من مي ستودم
که در عين ازل ذات تو بودم
بخاصه اينزمان چون راز دارم
ترا زين گفت اکنون باز دارم
تو ايشيخ جهان و پير آفاق
ز بهر ديدنت بوديم مشتاق
کنونت باز ديدم اندر اينجا
نظر کن بايزيدم اندر اينجا
رسيده در وصال ما بمعني
بسيرت يافته ديدار مولي
حقيقت رازدار ماست اينجا
حقيقت آمد اينجا رهبر اينجا
وليکن اين جنيد از ماست بر دور
ورا ميدار قطب ذات معذور
که ميداند وليکن مي نداند
کتاب هجر بر او چون بخواند
کتاب هجر ميخواند ترا باز
خبر دارد هم از انجام و آغاز
وليکن پخته و بس نارسيده است
اگرچه شيخ و پير بايزيد است
تو گفتي راز بهر او در اينجا
شنفتم قصه آن ليل و دريا
چه باشد آنعجايبهاي ديگر
نمودستم بسي در بحر و در بر
تو گفتي راز بهر او در اينجا
بيا ايدلبر و اي يار زيبا
دو سال و نيم با هم يار بوديم
ز ديد خويش در اسرار بوديم
نمود من تو چندين ديده باز
دگر چندي چنين بشنيده باز
بچشم خود در آنشب راز ديدي
دگر امروز ما را باز ديدي
هر آنچ آن رفت آنديگر مجو تو
هر آنچه گم کني ديگر مجو تو
سخن از نقد گوي و وصل جانان
هر آنجائي که گوئي وصل جانان
تو شيخا مر جنيدا رهبر کوي
که داري اندر اينجا چشم درکوي
تو گوئي عشق سرگردان بديدي
وليکن شاه در ميدان نديدي
نديي شاه در ميدان ستاده
از آني چشم در کويش نهاده
تو روي شاه بنگر تا بداني
وگرنه قصه هرزه چه راني
تو چندين رازها ديدي ز من باز
بماندستي کنون مانند زن باز
حقيقت شيخ دين و بي نظيري
تو آن قطبي از آن شيخ کبيري
که ميداني از رازي که ما راست
در اينجاگه نمودستم من آنراست
تو داني اين سخن از بحر گويان
سخنها با جنيد و شاه ميدان
ز تو پرسيد و اول باز گفتي
ابا او از حقيقت راست گفتي
جوابت داد او از شرع و از فرع
مرا ديوانه ميخوانيد و در صرع
کسي کو من نه بيند اندر اسرار
ز ذات من نباشد او خبردار
تمامت انبيا و اوليائيم
ستادستند و در عين بقائيم
رسيدستم بعين منزل خويش
حجابي رفته اينجاگاه از پيش
حقيقت پرده ام شد پاره پاره
تمامت اهل دل در من نظاره
ز هر جانب دو صد اينجا جنيد است
ستاده مرغ دام ما و قيد است
نميگويند اينجاگه سخندان
که هستند صاحب تفسير و برهان
سخندانان ما اينجا ستاده
دل و جان سوي ما اينجا نهاده
چرا اينجا جنيد اندر حقيقت
سخن ميراند از عين طبيعت
نگويند کودکان زينگونه اسرار
که گفت ار نيز با تو نکته هشيار
چو من اينجا نمودار خدايم
حقيقت انبيا و اوليايم
درون جان من پيداست ايشان
نباشم يکدلي باشم پريشان
بحق گوئيم وبا حق جمله گوئيم
حقيقت حق بود چون جمله اوئيم
خدا با من سخن ميگويد اينجا
رضاي ذات خود ميجويد اينجا
حقيقت مينمايد بود بودش
اگرچه جملگي کرده سجودش
حقيقت خود شناسايست خود را
برش يکسانست اينجا نيک و بد را
چو عشق خويشتن آورد با خويش
حقيقت نوش خواهد کرد مر نيش
حقيقت حق ز خود آمد خبردار
ز عشق خويش اين لحظه است بردار
منزه از وجود و از طبايع
که پيدا است او ز هر صنع و صنايع
خدا بود و بود پيوسته هر جا
کنون در ذات با امروز پيدا
نه ديوانه بود او مر مرا او
کند اينجا بگفتاري جفا او
چو او در جان ما همخانه باشد
کجا منصور کل ديوانه باشد
بود ديوانه او کاينجا نداند
نمود عشق ما ديوانه خواند
جنيد اينجا محمد داند و بس
بجز او مي نداند نيز هر کس
تمامت کودکان دانند احمد
حقيقت رهنماي نيک يا بد
همه ذرات عالم ناسپاس اند
محمد را ز جان و دل شناسند
ولي کنه محمد آن بدانند
که با او گويند و با او بخوانند
محمد در درون ماست اينجا
حقيقت رهنمون ماست اينجا
محمد در عيان ماست بينش
ازو پيدا خداي آفرينش
محمد ميزند در ما اناالحق
هميگويد دمادم سر مطلق
محمد رهنمود اينجاي حلاج
نهادم عاقبت بر سر از اين تاج
چو من واصل ز ذات مصطفايم
يقين با انبيا و اوليايم
مرا هم رهبر و هم رهنمايست
حقيقت در درونم او خدايست
مرا او کرد واصل نزد عشاق
فکندم در نهاد جملگي طاق
ز وصل احمدم بردار مانده
ز عشق او چنين در کار مانده
وصال مصطفي در جان منصور
چو خورشيد است کل نور علي نور
وصال مصطفي بخشيد جانم
کنون بنمود کل عين عيانم
چو از او واصلم اينجا حقيقت
سپردم بيشکي راه شريعت
ره شرعش بجان اينجا سپردم
از آن گوي اناالحق بين که بردم
از آن گوي اناالحق برده ام من
که ني چون ديگري پي برده ام من
ره او کردم و منزل نديدم
اگرچه هست منزل ناپديدم
چو او ديدم چه خواهم کرد منزل
چو جان ديد چه خواهم کرد با دل
چو او ديدم چه کارم با جنيد است
مرا سيمرغ قدرت جمله صيد است
ز حق اندرز حق گويم هميشه
ز حق دانم همه اسرار و پيشه
ز حق گويم که چون احمد حق آمد
ز سر من رآني مطلق آمد
ورا اين راز اينجا در عيانست
از اينمعني به کل صاحب قرانست
از آن اينجا بگفت او همچو من راز
که دعوت خواست کرد آنسرافراز
چو دعوت مرو را بد در شريعت
از آن مخفي نمود اينجا حقيقت
ز بهر دعوت خود او نهان کرد
حقيقت راه شرع اينجا بيان کرد
بيان شرع کرد و راه بنمود
حقيقت مر علي را شاه بنمود
سخن بسيار از شيخ کبير است
محمد در ميانه بي نظير است
هر آن کو راه او کرده است اينجا
حقيقت در پس پرده است اينجا
اگر اينجا جنيد پاک دينم
بيابد يکزمان عين اليقينم
نمايم مصطفي او را درين دم
تمامت انبيا با ديد آدم
اگر آيد دمي او بر سر دار
کنم او را در اين اعيان نمودار
وليکن او بخود مي باز ماندست
چو گنجشکي بدست باز مانده است
ندانست اين دگر دم بر سر دار
بدين شکرانه گردانم خبردار
دگر از سر ذاتم در حقيقت
که حق بيند ز ذراتم حقيقت
مرا او در درون جانانست پيدا
نميداند ورا با تست پيدا
که هر انصاف ما اينجا دهد او
بجان خويشتن منت نهد او
که گفتارش ز ناداني بد از دوست
سخن بيمغز اينجا گفت از پوست