يکي زآن جمع نادان بود درحال
بناداني زبان بگشاد در قال
که کم گو ايفضول هرزه گو تو
حقيقت اين دگر اينجا مگو تو
مگو اين کفر اي بيدين کافر
که هم کوري تو اينجا گاه و هم کر
ترا کي زيبد اين گفتار وين راز
که گبران مي نگويند اين سخن باز
تو بيشک کمترين کافراني
که چيزي گفته او مي نداني
کنون بايد ترا کشتن در اينجا
ز همراهي تو برگشتن در اينجا
نبايد گفتنت اينراز گفتن
دگر اين کفر اينجا باز گفتن
توئي اينجا حقيقت همچو بردار
کجا از سر او باشي خبردار
دمادم گوئي اينجاگه خدايم
اگر هستي خدا رازي نمايم
اگر هستي خدا امشب در اينجا
فرو شو اينزمان در سوي دريا
وگرنه تن زن و خاموش بنشين
تو اکنون از کجا و گفتن اين
تمامت انبيا اين سر نگفتند
چنين کفر از يقين ظاهر نگفتند
تو ميگوئي و بي شرمي نداري
که هم ديوانه و هم بيقراري
مگر ديوانه امشب حقيقت
که آشفتست اينجاگه طبيعت
اگر ديوانه زنجير دارم
براي به شدن تدبير دارم
دگر هرگز نگوئي کفر مطلق
که اينجاگه خدايم من اناالحق
اناالحق مي مگو ايشاه آخر
هوالحق گوي و از اين کفر بگذر
تو مرد نفسي و مرد هوائي
کجا اينجايگه مرد خدائي
تو زخم اين خوري آخر حقيقت
که گفتي اين سخنهاي طبيعت