جوابش داد شيخ جمله عشاق
که همچون او نه بيني گرد آفاق
وجود او کجا در دهر باشد
که مثل ذات او ديگر نباشد
چو اين ديگر نيايد درجهان باز
که اين نامي است در عالم سرافراز
من اورا دانم اينجا کس نداند
نمود او بجز من کس نداند
من اورا دانم اينجا سر بيچون
که بنموده است رخ در بيچه و چون
کمال وصل دارد در دل و جان
حقيقت جان او بوده است جانان
نمود بود خود را مينمايد
در عشاق اينجا مي گشايد
در عشاق او خواهد گشودن
وصال عشق او خواهد نمودن
بگفت و هم بگويد او بسي راز
در آخر او بود در عشق سرباز
ورا اينجا جمال دوست پيدا
چنان کاينجا جلال اوست پيدا
حقيقت آمده است او بر سردار
که مستانرا کند از خواب بيدار
جنيد راهبر مي پير را هم
معايينه يقين ديدار شاهم
نهاني در همه آفاق مشهور
منم امروز و ذاتم سر منصور
سفرها کرده ام با او بسي من
ازو اسرار ديدم جمله روشن
بسي اسرار ازو ديدستم اينجا
وصال او خريدستم من اينجا
من از وي ديده ام کل پايداري
که او بوده است اينجا پايداري
اگر من قصه ها گويم ازو باز
سخن بسيار باشد ايسرافراز
حقيقت دان تو مرمنصور واصل
در او مقصودها کلي بحاصل
همه مقصود خود ديده است اينجا
يقين معبود خود ديده است اينجا
همه مقصود او بود اينکه امروز
کند مر يادگاري ايندل افروز
درين گفتار مي بينم کنونش
خدا دانم خدا را رهنمونش
خدا دانم خدائي صورت او را
يقين اويست مي بين صورت او را
جنيدا اينزمان تو پير راهي
بمعني برتر از مائي و ماهي
منت گفتم رموزي تا بداني
کنون تو صاحب شرع و بياني
اگر خواهي قصاص شرع ران تو
که ميخواهي چنين شاه جهان تو
مرا از پيش گفت او راز خود باز
مرا بنمود او انجام و آغاز
رياضت يافته اين شرع ديده
حقيقت اصل نيز و فرع ديده
وصول شرع ديده در نهاني
ولي ميخواهد او صاحبقراني
چه شبها اندرين بحر شريعت
بکرده نوش اين رمز حقيقت
بچشم خويش ديدم سوي دريا
که يکشب در يقين اين شاه بينا
بهندستان من و او يار بوديم
من و او صاحب اسرار بوديم