در اسرار گفتن منصور بر سر دار

چو منصورم حقيقت عين نورم
در اينجا جملگي من نار و نورم
چو منصورم حقيقت عين روحم
در اينجا جملگي فتح و فتوحم
منم منصور اينجا جان جمله
ز چرخ عرش من تابان جمله
منم منصور کاينجا جان دميدم
درون جملگي من پروريدم
بميرانم همه از عشق و از راز
وگر زنده کنم من جمله را باز
نداند کس که بيچون و چگونم
همه اينجا بذاتم رهنمونم
حقيقت لامکان اندر صفاتم
خدايم در حقيقت کل ذاتم
صفات ذاتم آمد قل هوالله
حقيقت بايزيدا کو سوي الله
ز سبحاني حقيقت دم ز دسني
بترسا زخوف ايندم دم ز دستي
مترس ار مرد راه عاشقاني
همين دم زن ز اسرار و معاني
يقين منصور دان بيشک خداوند
که با ذاتست اينجاگاه پيوند
کسي ديگر تو اين اسرار منماي
همين دم ميون از وصلم بياساي
خدايم اينزمان در عين صورت
شده از من همه عين کدورت
همه اينجا حقيقت هست الله
منم پيدا کدام از راز آگاه
چنين دان بايزيد امروز اينجا
منم با جان جان پيروز اينجا
کنون وقت گذشتن آمد اينجا
که گرداني فنا ما را تو شيخا
فناي خويش مي بينم بقايم
بقايم هست کل عين لقايم
منم منصور و جانم گشت جانان
نموده از حقيقت راه با جانان
منم منصور کل از خويش بيزار
نخواهم هيچ چيزي جز رخ يار
منم منصور با جانان سخنگوي
همه با من شده در کل سخنگوي
يقين ايشيخ جمله ذات بينم
بذات او همه ذرات بينم
فنا خواهد شدن صورت درينراه
که خود جانست بيشک خود يقين شاه
کنون ايشيخ وين اسرار خواندم
ترا درهاي معني برفشاندم
خلايق جمله حيرانند و گويان
همه وصل منند اينجاي جويان
چو وصلم هر کسي کاينجا نخواهد
حقيقت زود درنزد من آمد
همه ايدوستان اکنون درآييد
نمود خويشتن بر ما نمائيد
در آئيد آنگه از جاني خبردار
حقيقت ديد ديدار است هم يار
کجا پيدا که دم اينجا زدستيد
جمال ما پياپي هان زدستيد