تعالي الله منم منصور حلاج
همه بر رحمت من گشته محتاج
تعالي الله منم خورشيد و اختر
مرا گويند کل الله اکبر
تعالي الله منم سر عياني
ز من گويند هر شرح و بياني
تعالي الله منم هم نفخ و هم ذات
همي آيم درون جمله ذرات
تعالي الله منم اسرار لائي
نموده در نمود خود خدائي
تعالي الله روح از ماست پيدا
بما پيوسته و يکتاست پيدا
زهي ديدار ما با جان و دل حق
منم اينجا حقيقت واصل حق
نداند ذات ما جز ما کسي باز
صفات ماست هم انجام و آغاز
هم انجامم ب آغازم سلامت
الست بربکم ما را پيامت
الست بربکم گفتم بذرات
دميدم در تمامت نفخه ذات
الست اندر ازل گفتم ابد را
نمايم چون نمودم نيک و بد را
هر آنکس را که خواهم من برانم
هر آنکس را که ميخواهم بخوانم
نداند هيچکس چون خوانده ام من
حديث عشق کلي رانده ام من
خداوندي مرا زيبد که دانم
تمامت در يقين راز نهانم
خداوندي مرا زيبد به اسرار
که هستم آفرينش را نگهدار
ز صنعم آفرينش جمله پيداست
ز نور ذاتم اينجاگه هويداست
مه و خورشيد و چرخم با ستاره
صفاتم جمله ذراتم نظاره
يکي ذانم منزه در همه من
فکنده در تمامت دمدمه من
بمن آمد تمامت آفرينش
منم در جملگي آثار بينش
ز کنه ذرات من اينجا نشان نيست
بجز از جان جان بر من نشان نيست
نشان دارم صور گر باز دانند
مرا بينند و از من راز دانند
دوئي نبود مرا کاينجا يکي ام
حقيقت جزو با کل بيشکي ام
صفاتم کس نديده کس نه بيند
اگرچه عقل بسياري نشيند
در اينجا بهر ديدن بر سر راه
کجا گردد دوي ز اسرار آگاه
منم اسرار خود اينجا نموده
درون جانها پيدا نموده
منم اسرار خود بنموده اينجا
ابا خود گفته و بشنوده اينجا
منم ذرات در خورشيد عالم
دميده از دم خود در همه دم
زهي فرد حضور نور ذاتم
که آدم بود در عين صفاتم
حقيقت آدم آمد ذات ما راست
در اينجا علم الاسماء ما راست
حقيقت بايزيد اينجا خبردار
تو بردار من و از من خبردار
اناالحق ميزنم اينجاي ديگر
مرا در مأمن و مأواي بنگر
اناالحق ميزنم از جان گذشته
بساط جزو و کل را در نوشته
اناالحق ميزنم در کايناتم
حقيقت ذاتم و عين صفاتم
اناالحق ميزنم بيچون منم هان
که بنمودم حقيقت نص و برهان
چو حق در جان من گويد اناالحق
ترا ميگويد اينجا راز مطلق
چو درجانست جانان بنگر اکنون
وجود اوست آسانست بنگر
چه آسان تر ازين که جمله جانان
که تو اوئي که چه اسرار پنهان
در آندم روي دريا باز بيني
که پرده ازرخ جان باز بيني
چو پرده بر گرفت ازرخ بيکبار
جمال بي نشان آيد پديدار
جمال بي نشان اينست بنگر
درون جان هويدا است بنگر
از اول تا ب آخر لا گرفته است
حقيقت لا همه الا گرفته است
از اول تا ب آخر ذات بيچون
نمودي از صفاتش هفت گردون
از اول تا ب آخر در يکي باز
نظر ميکن بياب انجام و آغاز
از اول تا ب آخر در يکي بين
همه جانست اينجا بيشکي بين
از اول تا ب آخر يکدم آمد
کمال اين حقيقت آدم آمد
از آندم يافت آدم روشنائي
از اينجا ديد زاندم آشنائي
از آندم يافت آدم لام اينجا
از آندم آدم آمد جام اينجا
چو جام معرفت را داد دادم
حقيقت بازديد اينجاي آندم
حقيقت بازبين اينجاي ذاتم
که من مجموعه ذات و صفاتم
حقيقت بايزيد آندم مرا بين
تو بيشک آنزمان آدم مرا بين
دمادم باز گشتم سوي آدم
دم من بد در اينجا نام آندم
هزاران طور گشتم در زماني
بمردم يافتم عين مکاني
از اول تا ب آخر بازگشتم
در اينجا گاه صاحب راز گشتم
چو ديدم باز آندم در يقين من
شدم جمله در اشيا پيش بين من
چو اينجا پيش بين گشتم در اسرار
ز سر خود شدم اينجا خبردار
فراقم در وصال اينجا عيان بود
اگرچه نقشم اندر بي نشان بود
نشانرا محو کردم بي نشاني
حقيقت ماند جانم در نهاني
چو ذات خويشتن کردم تماشا
حقيقت جزؤم و کلي هويدا
ز جزو اينجايگه اکنون شدم کل
بکردم اختيار خويشتن ذل
چو ذاتم اختيار افتاد اينجا
از آن ايدوست يار افتاد اينجا
هر آنکو اختيار آمد درينراه
حقيقت ديد يار آمد درين راه
چه به زين تا ترا جانان بود دوست
توئي تو درين ره بيشکي اوست
چو کل کردم دراينجا اختيارم
نه بيند هيچ جز ديدار يارم
همه مائيم اينجا بايزيدم
درونم با برون گفت و شنيدم
تو اکنون قطره شو در ديد جانم
که من در ظاهر و باطن عيانم
تو اکنون قطره شو در ديد دريا
تو جزوي کل شو از من هان هويدا
تو کل شو بايزيد و جزو بگذار
تو جان بايزيد و عضو بگذار
چو کل گردي چو من ميگوي مطلق
در درون جان ما با مااناالحق
اناالحق چون زدي بر راستي تو
همه بازار ما آراستي تو
درين بازار اگر زاري تو ما را
برون خويش بازاري تو ما را
اناالحق کردي و بيجان شو چو ما تو
يکي مي بين در اپن عين فنا تو
چو اينجا گه بگفتي کل اناالحق
همين باشد حقيقت راز مطلق
فنا باش و بقا ميجوي اينجا
همي سر لقا ميگوي اينجا
چو شد بر تو حقيقت راز ما فاش
تو در نقشي و ما باشيم نقاش
چو نقش خويش اينجا درفکندي
شوي آزاد از اين مستمندي
تو حق باشي و من در حق يکي باز
ز من درياب اين عين اليقين باز
سرافرازي کن و سر را ببر تو
که هستي جوهر و هم بحر در تو
چو جانست اين زمان جوهر درين راز
ز من درياب اين حق اليقين باز
چو جانت جوهر است و بحر مائيم
گه اين جوهر درونت مي نمائيم
درين بحري تو اکنون باز مانده
چو جوهر در صدفها باز مانده
صدف بشکن اگر جوهر توخواهي
که بيشک بهره زو يابند و شاهي
چو بشکستي صدف جوهر ببيني
چنين کن هان اگر صاحب يقيني
بسي مردند وين جوهر نديدند
درون بحر مرده آرميدند
هر آنکو يافت جوهر همچو ما شد
حقيقت جوهر اسرار لا شد
بصد قرن اينچنين جوهر نيابند
بسي جويند خشک و تر نيابند
نه آنست اين بيان که کس بداند
يقين منصور ديگر کس نداند
اگرچه من کنون منصور عشقم
حقيقت غرقه اندر نور عشقم
حقيقت جوهر خود باز ديدم
چو جوهر بود خود را باز ديدم
چو جانت جوهر است اينجا حقيقت
نگر اين بحر در غوغا حقيقت
چو جانت جوهر است اينجا به تحقيق
ز جان جان بديده سر توفيق
رسيده سوي يار و او شده فاش
ز جسم و جان حقيقت ديد نقاش
حقيقت ديد جان ديدار يار است
در اينجا ديدن جانان بکار است
حقيقت ديد جان ديدار جانست
در اينجا ديد جانان باز دانست
در اينجا بازديد و يار شد او
ز بود خويشتن بيزار شد او
در اينجا يار ديد و آشنا شد
عياني محو کرد و کل خدا شد
خدا شد جان ابا منصور اينجا
خدا منصور را مهجور اينجا
خدا شد کرد او اسرار آفاق
که تا افتاد همچون بود او طاق
خدا شد اين زمان منصور در عشق
درون جزو و کل مشهور در عشق
خدا شد اينزمان تا بار ديده است
حقيقت خويش برخوردار ديده است
خدا شد در خدائي زد اناالحق
ابا ذرات گفت او راز مطلق
خدا شد تا مکانرا بي مکان ديد
همه جان بود و خود از جان جان ديد
خدا شد تا يکي آمد پديدار
خداي بيشکي آمد پديدار
چو در عين خدائي پاکبازيم
حقيقت ما در اينجا پاک بازيم
ز عشق خويشتن خود آفريديم
جمال خود هر آيينه بديديم
بعشق خود ز هر آيينه دم دم
نمودم سر عشق خود ب آدم
بعشق خويش اينجا در نمودم
نمودم سر عشق خود ب آدم
بعشق خويش اينجا در نمودم
درون جمله خود گفت و شنودم
چو در صنعم کنون پيدا در اينجا
يقين کردم چنين غوغا در اينجا
ره عشقم چنين است ار به بيني
همه تلخست اگر صاحب يقيني
فراقم در وصال آمد پديدار
وصالم عاشق اينجا شد خبردار
حقيقت شرح جان گفتم ترا من
که تا شد سرجان ز اسرار روشن
ندارد نقش جان نقاش بشناس
جمال ماست اينجا فاش بشناس
از اين ظلمت که تن خوانند بگريز
بنر ذات حق خود را در آويز
ازين ظلمت که تن خوانند برون آي
همه ذرات ما را رهنمون آي
از اين ظلمت اگر آئي برون تو
ابا ما گردي اينجا خاک و خون تو
چو تن ديدي و جان بشناختي باز
تنت در سوي جان انداختي باز
تن اينجا ظلمت و جانت ز نور است
نفور است اين تن و جان کل حضور است
حضور جان طلب ني ظلمت تن
که جان آمد حقيقت نور روشن
چو نور افروزد اينجا صبحگاهان
نظر ميکن تو در خورشيد تابان
نه چنداني که چو نخور مي برآيد
کجا ظلمت در اينجا گه نمايد
نمايد هيچ ظلمت نزد خورشيد
حقيقت محو گردد سايه جاويد
چو خورشيد عيان آيد پديدار
حقيقت سايه گردد نا پديدار
حقيقت سايه صورت برافتد
نقاب از روي منصورت برافتد
تو از جانان بيابي راز منصور
يکي گردي بکل نور علي نور
اگر اين سر بداني بايزيدي
از اين اسرارها هل من مزيدي
حقيقت در خدائي رهبري تو
هم از کون و مکانت بگذري تو
مرا پايت يکي گردد با اسرار
ترا اسرار ما آيد پديدار
سراپايت يکي گردد چو فرموک
چو مردان ترک گيري پنبه دوک
سراپايت يکي گردد چو خورشيد
بماني تو ز ذات اينجا تو جاويد
سراپايت يکي گردد چو ماهي
زني بر هفت گردون پايگاهي
سراپايت يکي گردد ز بينش
تو باشي مغز کل آفرينش
سراپايت يکي باشد چو من پاک
نماند هيچ نار و آب با خاک
سراپايت يکي گردد به هر چار
بوصل خود بوند ايشان گرفتار
سراپايت يکي باشد نهاني
تو باشي بود خود اما چه داني
چو در يکي جمال خود بديدي
چو ما اينجا وصال خود بديدي
چو در يکي تو باشي خود يقين دان
تو بود خويش از ما بيشکي دان
يکي دانست بود ما همه را
نهاده در درونه دمدمه را
چو شور است آنکه خود را راست کردم
بدار عشق خود را راست کردم
چو شور است اينکه در جانها فکنديم
که در هر قطره طوفانها فکنديم
چو شور است آن که اين فانيست بنگر
بجز ما جسم و جانت نيست بنگر
بعشق خويش شورانگيز خويشم
حقيقت نيک و بد يکيست پيشم
چو يکسانست پيشم نيک يابد
هر آنچيزيکه کردم کرده ام خود
يکي جانم گهي جسم و گهي دل
مرا مقصود هر چيز است حاصل
چو مقصود من اينجا ذات آمد
يکي ذاتم که اين آيات آمد
بيان اينمعاني کرد آگاه
صفات ذات پاکم قل هوالله
منم در قل هوالله راز ديده
در اينجا گه هوالله باز ديده
منم در قل هوالله راز گفته
اناالحق در عيانم باز گفته
چو ذاتم قل هوالله است بنگر
نمود من هوالله است بنگر
نمودم از هوالله است پيدا
عيانم قل هوالله است پيدا
يکي ذاتست کاين راز است بيچون
که من گفتم ابا تو بيچه و چون
چو جان از نور من در روشنائي است
در آدر عاقبت ديد خدائي است
چو جان از نور من در قربت آمد
از آن در حضرت و در غربت آمد
گهي گردد فلک گه مهر و گه ماه
گهي باشد زمين گه کوه و گه کاه
گهي نور است و گاهي عين ظلمت
گهي درياست گاهي عز و قربت
گهي جان و دل آيد گه بود جان
دل و جان شد يقين امروز جانان
منم جانان يقين اينست رازم
زهر نوعي يقينت گفته بازم
منم جانان تو کاينجا بديدم
ترا اسماي اعظم بايزيدم
منم جانان تو از جان آگاه
بکر دستم ز جان و دل مرا خواه
دمي زد بعد از آن خاموش گشته
ز عشق ذات خود بيهوش گشته
چنان بيهوش و باهوشي از آن داشت
که بيشک در صور کون و مکان داشت
چنان در قربت او راه ديده
در اينجا گه جمال شاه ديده
در اينجا در برون و درون راز
که اينجا آمده در عشق شهباز
دمي ديگر بزد پس گفت الله
اناالحق گفت و ديگر قل هوالله
بخواند و کرد خود اندردميدش
جوابي داد بيشک بايزيدش
بدو گفتا چرا خاموش گشتي
چو من اينجا عجب مدهوش گشتي
چنان خواهم که با من راز گوئي
سؤالم در شريعت باز گوئي
بپرس آنچه نداني تا بگويم
دواي دردت اينجا گه بجويم
دمي کين جايگه از عمر مانده است
بصورت ليک دايم جان بمانده است
سؤالي کن ز وحدت گر تواني
تو منگر سوي کثرت گر تواني
همه ذرات خود را دان تو کثرت
ز کثرت در گذر شو سوي وحدت
که در حضرت بيابي آنچه خواهي
ترا بخشد کمال پادشاهي
هر آنکو سوي دنيا باز ماند
ز کثرت هر کجا او راز داند
همه دنيا پر از کثرت نمودم
درين کثرت يقين وحدت نمودم
کساني چند کثرت راز وحدت
يکي دانند در اسرار قربت
وليکن صاحب شرع اندر اينجا
توئي گفتست اصل و فرع اينجا
حققت اصل اينجا بهتر آمد
حقيقت شرع اينجا برتر آمد
از آن گفتم که فرع صورت خود
چو مردان ديده ام در راه جان بد
بد از خود دور کردم تا بدانند
کنون در عشق فردم تا بدانند
بد و نيکم کنون يکسانست در عشق
کنون اسرار ما در جانست در عشق
ز کثرت در گذر وحدت نظر کن
نظر اينجا سوي صاحب خبر کن
همه دناي بيک جو زر نيرزد
چو يکجو زر که خاکستر نيرزد
چو دنيا نزد من برگ کاهست
مرا دنيا حقيقت عذرخواه است
درين ديبا نمانم تا بداني
که من بودم همه راز نهاني
درين دنياست بيشک عاشقانرا
که بيشک صورتي بيند آنرا
در ايندنياست ديدار خدائي
اگر نبود چو منصورت جدائي
در ايندنياست بيشک شور و غوغا
حقيقت گفتن بيهوده پيدا
ز پر گفتست اندر دار دنيا
نيرزد نزد عاشق يار دنيا
بيک ارزن که دنيا ارزني هست
بنزد عقل کين دنيا زني هست
تو اين دنيا زني دان اي برادر
يقين چون ارزني دان اي برادر
همه دنيا کف خاکست بنگر
چه غم چونحضرت پاکست بنگر
حقيقت درگه پروردگار است
مرين دنيا اگرچه رهگذار است
چو مردان زن قدم در آشنائي
که باشد آشنائي روشنائي
چو گشتي آشناي يار اينجا
تو منگر بر جفاي يار اينجا
حقيقت بر جفاي او وفايست
وفاي تو يقين عين لقايست
اگر مي واصلي خواهي در اينجا
که بگشايد ترا بيشک در اينجا
دمي اينجا قدم بي او مزن تو
وگر بي او زني باشي چو زن تو
زني باشد که او خود دم زند باز
کجا گردد چو مردان او سرافراز
سرافرازي عالم مرد دارد
عيان عشق صاحب درد دارد
هر آنکو درد دارد اندرين دار
درونت درد او گيرد بيکبار
چو در دردت يقين در ما نمايد
از اول جان و دل شيدا نمايد
ز درد عشق اگر جانت خبر يافت
همه در يک حقيقت در نظر يافت
همه مردان ز درد اوست دايم
برون جسته چو مغز از پوست دايم
ز درد اينجا شوند از خويش بيزار
نماند تن بماند جان و ديدار
حقيقت بايزيدا درد داري
ترا گويم که جان خرد داري
نکو بشنو تو و باطن سخنگوي
که بودم بيشکي اندر سخن گوي