سؤال کردن سلطان بايزيد از منصور از جان و جانان

حقيقت بايزيد آن پير عشاق
که بيشک اوست در جان و جهان طاق
زبان بگشاد زير دار منصور
که بد از جان ارادت دار منصور
بدو گفت ايجهان و جان معني
که هستي بيشکي قربان معني
تو شاهي بر سردار حقيقت
ز بهر جان نمودار حقيقت
تو شاهي اينهمه چاکر درينراه
فغان دارند ايخورشيد درگاه
ز دست تو کنون بر سر زنانند
که تو مرد رهي ايشان زنانند
همه از دست تو دارند فرياد
ز وصل تو هميدارند فرياد
ز عشقت جان جمله سوخت شاها
ترا ديدند اينجا جان پناها
همه درماندگان بودند اينجا
چو نامت جمله بشنودند اينجا
همه ديوانه اند امروز ميدان
تمامت جانها در سوز ميدان
ز عشق روي تو ديوانه هستند
عجب ديوانگان نيم مستند
که از امر ترا هم واصل اينجا
که عشق تست از وي حاصل اينجا
اگرچه پير راه رهبراني
تو سر جمله اينجا نيک داني
ترا زيبد که گوئي سر اسرار
برآئي از وصال خود تو بردار
ترا زيبد که پير راه باشي
که امروز از عيان آگاه باشي
اناالحق ميزني بر کل عشاق
که تا سوزان کني اينجاي مشتاق
جهاني خلق ديدار تو دارند
درين بازار آزار تو دارند
تو اينجا ميکني راز عيان فاش
تو داري جان جان اينجاي در باش
تورازي خود چو کردي فاش عالم
تو داني چون بوي نقاش عالم
بجز تو هيچ نقاش دگر نيست
کسي را از تو اينجاگه خبر نيست
کنونت بايزيد اينجا غلام است
ورا ديدار تو اينجا تمام است
غلامت از دل و جانم حقيقت
يقين ديدار تو عين شريعت
چنان از شوقت اينجا بي نيازم
که ميخواهم که با تو عشق بازم
در اينمعني خبردارم من اينجا
که گوئي چون تو من بردارم اينجا
توئي بردار گوئي بايزيد است
ز تو پيوسته گويا بايزيد است
توئي با من بجان جانا در اينجا
توئي با ما يقين جانا در اينجا
مرا مقصود آنست ايسرافراز
که پرسم از تو ايجان يک سخن باز
مرا مقصود گردان حاصل ايجان
که تا گردم ز تو من واصل ايجان
بگو با من حقيقت زود ايدوست
برون آور چو شبلي زود ايدوست
بگو اينجايگه ايجان و دلدار
که با تو جانم اينجا هست بردار
من و تو هر دو اينجا در يکي گم
تو همچون قطره ما عين قلزم
و يا ما قطره ايم و عين دريا
وگرنه از هميم اينجاي پيدا
تو ياري در حقيقت مات ياريم
تو برداري و مايت پايداريم
سؤال اين است جانان باز گويم
که تا جان چيست اينجا راز گويم
چه باشد جان بگو تا باز دانم
که از دل خوار و سرگردان چو جانم
بلاي جان کشيدستم در اينجا
زدل غوغا بديدستم در اينجا
گهي چون قطره ام پيدا نموده
گهي چون بحرم و غوغا نموده
ز جان اندر بلاي دل فتادم
چو تو اينراز من مشکل فتادم
مرا اينراز در جانست منصور
نمي يارم در اينجا کرد مشهور
ز دست اين عوام الناس اينجا
که در شورند و در وسواس اينجا
در اين شور و شعب چون راز گويم
که سر عشق با تو باز گويم
عوام الناس ما را دوست دارند
حقيقت جمله مغز و پوست دارند
تو مغزي در ميان جان ايشان
توئي پيدا و هم پنهان ايشان
حقيقت چون حقيقت اصل آمد
ترا اين شور عشق از وصل آمد
کجا بتوانم اين پاسخ نمودن
بجز در حضرتت خاموش بودن
تو ميداني نداني بايزيد است
ولي ميگويم اين هل من مزيد است
تو ديدي آنچه اينجا کس نديده است
غلامي از غلامان بايزيد است
جنيد راهبر هم پير معني است
ز تو امروز با تدبير معني است
وليکن کي چو من باشند با تو
اگرچه جان و تن باشند با تو
همه خلق جهانرا راز دارم
وليکن عشق تو شهباز دارم
منم با عشق جاني مانده بر تو
کتاب مجرمم برخوانده بر تو
سؤال من ز دريا بود جانا
که عقلم باز شيدا بود جانا
سؤال قطره بود از راز جانم
بگو تاکل شود عين روانم
بگو تا کل شود جانم ز اسرار
ز بود تو شود اينجا خبردار
اگرچه در خبر دارد راه دارد
ز تو جانا بتو همراه دارد
ره او در تو مکشوف و عيانست
کنون با تو درين شرح و بيانست
بگو تا جان فشانم در ره تو
بکل جان گرددم ز آن آگه تو
اگر جانم کني در عشق آگاه
فشانم جان و خون خود درينراه
بده جامي بگو با بايزيدت
چو ديد اينجايگه اين ديد ديدت
بده جامي بدين شوريده تو
که او اينجاست صاحب ديده تو
بده جامي بدين مسکين درويش
که تا مرهم نهد او بر دل ريش
بده جامي تو از جام هدايت
کزو پيداست کل راز هدايت
بده جامي کنون تا جان فشانيم
غباري بر سر ميدان فشانيم
بده جامي چو در جام حقيقت
هم آغازي و انجام حقيقت
بده جامي که وصلت در نمود است
که جانم با تو اينجا بود بود است
اگر واصل کني جان من امروز
ز بخت من شود دل نيز پيروز
دل و جان هر دو مرداغ تو دارند
دو چاکر نزد حکمت پايدارند
چه باشد جان بگو تا سر اسرار
کني با بايزيد خود پديدار
مرا چون سر جان مشکل فتاده است
حقيقت خواستم در دل فتاده است
مرا از جان کن اينجا گاه واصل
بکن مقصود اين درويش حاصل