چنين فرمود سلطان حقيقت
سپهر جان و دل قطب شريعت
نمود ذات و سر لامکاني
بگويم کيست تا کلي بداني
نهاده بر سر معني خود تاج
نهان و آشکارا نيز حلاج
که من در خواب ديدم حقتعالي
مرا بنمود اينجاگاه دنيا
هه دنيا من اندر خواب ديدم
هه ذرات در غرقاب ديدم
بديدم هر دو عالم در درونم
نمودم روي در جان رهنمونم
حقيقت جان جانرا باز ديدم
بخواب ازوي تمامت راز ديدم
همه من بودم و من بيخبر ز آن
حقيقت بود من جز جان جانان
من و او هر دو يکي گشت در خواب
مثال قطره اندر عين غرقاب
چو ديدم راز بنمودم حقيقت
يکي ديدم در اين عين طبيعت
يکي بد چونشدم بيدار و آن بود
نهانم در نهان کلي عيان بود
عياني چون بديدم جمله در خويش
حجابم آنزمان برخاست از پيش
بشد ظلمت چو نور آمد پديدار
بجان و سر شدم سرش خريدار
تو در خوابي کنون در عين صورت
نميداني تو اين يعني ضرورت
اگر بنمايدت چون او به بيني
بيابي صورت از صاحب يقيني
حقيقت مينمايد يار اينجا
دمادم ميفزايد يار اينجا
تو مي بيني و در خوابي بمانده
ز بي آبي و در آبي بمانده
چنان مغرور در دنيا بماندي
که در صورت ابي معنا بماندي
زماني کاندرين خواب جهاني
چنين در حرص و غرقاب جهاني
نگاهي کن به بيداري و بنگر
که تا اينجا که مي بيني تو ره بر
حقيقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقي عمر تو اندر شتابست
چو مردي خواب مرگت ميبرد باز
پس آنگاهيت با خويش آورد باز
چو با خويش آيي و بيني رخ او
دگر مي بشنوي زو پاسخ او
ترا چون وقت مرگ آيد بداني
نمود سر خودگر کارداني
يقين خواب طبيعت خود بود خواب
ز من خواب حقيقت خود تو درياب
حقيقت مرگ خواب آمد حقيقت
ولي خوش خفته در خواب طبيعت
چو مرگ آيد شوي از خواب بيدار
برون آيي ز بيهوشي پندار
تو ايندم شو ز خواب نفس بيدار
که دلدار است با تو بين رخ يار
زهي نادان گرش اينجا نيابي
کجا آنجاش بي آنجاش يابي
در اينجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب بر خوان و بنگر
تو با اوئي و او با تو در اينجا
ابا تو راز بگشاده دراينجا
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آني دايما در بسته در خود
تو تا خود بيني او را کي به بيني
همه اويست و گر تو او به بيني
تو او مي بين درون خويش زنهار
دمي بي او تو ضايع هيچ مگذار
تو با اويي چنين غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
چه داني راه نابرده بمنزل
کجا باشي ب آخر عين واصل
در اين منزل که دنيا نام دارد
که را ديدي که اينجا کام دارد
نه بيند هيچکس کامي ز اسرار
که ني آخر فرو ماند گرفتار
همه دنيا چو شور و فتنه آمد
حقيقت راهرو زو کام بستد
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه ديد او عز و اعزاز
خوشا آنکس که پيش از مرگ مرده است
حقيقت گوي او از پيش برده است
بميراز خويش تا زنده بماني
که چون مردي حقيقت جان جاني
زوالت نيست اما در زوالي
وصالت نيست اما در وصالي
ترا خورشيد جان تابنده اينجاست
هزاران مهر و مه تابنده اينجاست
تو ميداني که اينجا کيستي تو
در اين پرگار بهر چيستي تو
ترا در آفرينش هست بينش
تو هستي برتر از اين آفرينش
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اينجا بجانانت وصال است
بخواهد آفتاب هم فرو شد
نهان بيشک حقيقت نور او شد
دگر از برج غيبت سر برآرد
زوال آخر حقيقت مي ندارد
زوالي نيست مر خورشيد بنگر
که چون رفت او دگر باز آيد از در
ترا خورشيد جان چونرفت اينجا
بشيب مغرب اندر عين الا
مقام تو بالا ميشود باز
برآيد صبح کل الا شود باز
شود اندر وصال حال بيچون
يکي کرده همي از شست بيرون
حقيقت آفتاب اين جهاني
تو در اينجا کجا خود را بداني
توئي خورشيد اندر عالم جان
شدستي در حقيقت جان جانان
توئي خورشيد اما گرد عالم
هميگردي براي کل دمادم
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
دل عطار با تو آشنايست
ز نور تو پر از نور و ضيايست
ضيا و نور تو کون و مکانست
کسي نور تو کلي مي ندانست
کجا اعمي بيابد نورت اينجا
که پيدائي گهي در عشق دردا
مزين از تو ذرات دو عالم
ز تو اينجايگه پر نور و خرم
هر آنوصفي که خواهم کرد از جان
حقيقت برتر از آنست ميدان
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اينجاي بيصبر و سکونست
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سري نيز از کس مي شنفتن
ندارم طاقت درد فراقش
هميسوزم دمادم ز اشتياقش
ندارم طاقتي در پايداري
دمي در صبر يکدم بيقراري
مرا اينجا همان پيداست اسرار
که آنحلاج را آمد پديدار
بجز حلاج چيزي مي ندانم
که با وي گفتم و از وي بخوانم
مرا چيزي بجز او ايدل اينجا
کزو گشتي بکل تو واصل اينجا
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان و دل آنست فرياد
زنم هر لحظه دم از عشق منصور
اگرچه مينمايد در دلم شور
چه سري بود اين در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
چه سري بود ايجان باز گويم
ز هر نوعي که خواهم راز گويم
چو ميدانم که ميدانم که اينست
دگر تقليد دين عين اليقين است
يقين اينست و ديگر نيست تقليد
مرا اينراز مي آيد ز توحيد
ز اول تا ب آخر ختم اينراز
که تا آخر بديدم راز سرباز
مرا تا جان بود در دير فاني
همه گويم ازو سر معاني
مرا تا جان بود زو راز گويم
ازو هر قصه هر دم باز گويم
مرا تا جان بود جز او نه بينم
کزو پيوسته در عين اليقينم
همه منصور مي بيند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
همه منصور مي يابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
بجز او کيست تا من بنگرم کس
همه او دانم و مي بنگرم کس
حقيقت اوست ايندم سر گفتار
که ميگويد درون جان عطار
ز دست عقل هر دم درشکيبم
که اينجا ميدهد هر دم شکيبم
ز دست عقل من من درمانده ام من
مثال حلقه بر در مانده ام من
وليکن عقل اينجا هم بکار است
که او را سر معني بيشمار است
ز نور عشق در نور و ضيايم
که مي بخشد همه نور و صفايم
مرا تا عشق گويد دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
که باشد عقل پيري بر فضولي
ولي در عشق کي باشد اصولي
حقيقت عشق به از عقل ميدان
ازو چيزي که مي بيني تو ميخوان
مرا تا عقل او بود در کار
حکايتها بسي گفتم ز اسرار
ز عقلم بود اول گفت تقليد
وليکن عشق دارم سر توحيد
بنور عشق جانان يافتم باز
ز جان در سوي او بشتافتم باز
چه راز از عشق جويم تا بيابم
که از عشق است چندين فتح بابم
کمال عشق اگر درجان نمايد
بيکره جسم باجان در ربايد
کمال عشق هر کس را نشايد
شگرفي چابک و پاکيزه بايد
حقيقت عشق مشتق دان تو از ذات
که ميگويم دمادم سر آيات
مرا چون عشق درجانست و دردل
نخواهم ماند من يک لحظه غافل
دمادم سر ديگر مينمايد
مرا از جان و از دل ميربايد
سخنهاي مرا ميدان و ميخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقليد
چو ديدم عشق رازم گشت توحيد
دل و جان واقفند اينجا ز تقليد
وليکن بيشمار آيد بتوحيد
يقين شد حاصلم کل بيگمانم
که از سر يقين شد کل عيانم
يقين در پيش دار ايمرد سالک
که در عين يقين گيري ممالک
يقين گر باشدت اينجا نمودار
مرا جان بيگمان آيد پديدار
يقين چون جان پيامي در همه تو
در اندازي بعالم ديده تو
يقين وصل است و باقي بيگمانت
مر اين معني که اينجا کس ندانست
بجز منصور کاينجابي گمان شد
گمان برداشت تا کل جان جا شد
گمان برداشت تا عين اليقين ديد
در اينجا ذات کل آن پيش بين ديد
گمان برداشت اينجا کل مطلق
جمال دوست ديد و زد اناالحق
جمال دوست در خود جاودان يافت
نمودار حقيقت جسم و جان يافت
وصالش گشت اينجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
چو واصل شد فغان از جان پر درد
که او بد در ميانه صاحب درد
چو درد عشق اينجا ديد اول
از آنشد عقل و جان اينجا مبدل
همان صورت که اول داشت اينجا
بکلي جسم را بگماشت اينجا
رها کرد آنزمان هم جسم و جان
يقين پيوسته شد تا ديد جانان
چنان از خود برون آمد که خود ديد
خودي خود ز خود الا نکو ديد
ز خود بيرون شد و در اندرون يار
اناالحق زد شد آنگه سوي ديدار
چو در چشمش کمي شد آفرينش
يکي بد در يکي عين اليقينش
از آنسر داشت وز آنسر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلي راز گفت او
چو بخشايش کسي را داد بيچون
بگويد راز بيچون بيچه و چون
اگر محرم شوي مانند منصور
سراپايت شود نور علي نور
اگر محرم شوي در جسم و جانت
گشايد سر بسر راز نهانت
اگر محرم شوي در دار دنيا
درون دل بيابي سر مولا
اگر محرم شوي مانند مردان
يکي بيني درون خود جانان
اگر محرم شوي مانند عطار
نمائي سر کل آنگه بگفتار
اگر محرم شوي اين راز يابي
در اينجا راز ما را باز يابي
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کي خود باز جستند
چو اول راه گم شد اندرينراه
در آخر راه بردند سوي درگاه
در معني گشاده است ار بداني
بود در آخرت صاحبقراني
چو راه اينجايگه بردند سويش
بمستي دم زدند درگفت و گويش
بگفتن راست نايد راست اينراز
اگر از عاشقاني جان و سرباز
دگر گوئي ابا اهل دلان گوي
نه با کون خوان و ابلهان گوي
کسي را گوي کو ره برده باشد
بسوي دوست ره بسپرده باشد
ابا او گوي راز ار ميتواني
که او گويد ترا درد نهاني
مگو ايندرد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو درعشق کل فرد
مرا ايندرد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
مرا با عشق راز است و نياز است
که عشق از هر دو عالم بي نياز است
مرا با عشق خواهد بودن اينراز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
يقين صاحبدلان دانند در دم
که چون ايشان من اندر عشق فردم
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
از ايندردم دوا آمد پديدار
چنين در درد ماندستم گرفتار
حقيقت دردم اينجا بي دوايست
که نور عشقم اينجا رهنمايست
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اينجا رهنمونند
نديدم هيچ جز ايشان در بيدل
کز ايشانست هر مقصود حاصل
تمامت انبيا و اوليايم
همي بينم درون پر صفايم
همه با من منم در ذات ايشان
هميگويم به کل آيات ايشان
منم آدم منم نوح ستوده
منم در يار کل جولان نموده
منم موسي صفت کل رفته در طور
دم ار ني زده پس غرقه در نور
منم مانند اسمعيل جانباز
که تا ديدستم اينجا جان جانباز
منم اسحق اينجا سر ببازم
چو شمعي ديگر اينجا سرفرازم
منم يعقوب ديده يوسف خويش
مرا يوسف کنون بيش است در پيش
منم جرجيس اينجا پاره پاره
حقيقت جزو و کل در من نظاره
منم بر تخت معني همچو داود
سليمانم رسيده سوي مقصود
منم اينجا زکريا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
منم يحيي و سوزان در فراقش
همينالم ز سوز اشتياقش
منم عيسي که اندر پاي دارم
حقيقت عشق جانان پايدارم
منم احمد زده دم از رآني
کزو دارم همه سر معاني
منم حيدر که ديدارم يقينست
دل و جانم برازش پيش بين است
چو در من جمله ديدارند کرده
ازينم صاحب اسرار کرده
همه در من پديدارند اينجا
درون من بگفتارند اينجا
چو من در اين يقين باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
محمد جان جان تست بنگر
ز جان نور تو اينجاگاه برخور
علي در دل به بين ولو کشف ياب
اگر مرد رهي مگذر ازين باب
علي نفس محمد دان حقيقت
علي بيرونست از دار طبيعت
علي بنمايدت راز نهاني
گشايد بر تو درهاي معاني
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که بنمايدت اينجايگه باز
از آن خوانندش اينجاگاه حيدر
که او بگشاد در اينجاي صد در
در معني علي بگشاد اينجا
مرا اين گنج کل او داد اينجا
شبي ديدم جمال جانفزايش
شده افتاده اندر خاکپايش
ازو پرسيدم احوالم سراسر
مرا بر گفت اندر خواب حيدر
بگفتم رازها در خواب آنشاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهايم گشت روشن
مرا گفتا که ايعطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
بسي گفتي زما اينجا حقيقت
ببردي نزد ما راه شريعت
بسي اينجا رياضت يافتستي
که تا عين سعادت يافتستي
بسي کردي تو تحصيل معاني
که تا داديمت اين صاحبقراني
کنون از عشق برخوردار ميباش
که کردي سر ما اينجايگه فاش
بگفتي آنچه ما اينجا بگفتيم
ز تو ديديم اسرار و شنفتيم
حقيقت آنچه اينجاگه تو گفتي
در اسرار ما اينجا تو سفتي
حقيقت بر تو اين در برگشاديم
ترا گنج يقين در دل نهاديم
ترا اين لحظه چون داديم اين گنج
زما اينجا بکش از جان جان رنج
بکش رنج اينزمان چون گنج داري
ز ما در عشق هان کن پايداري
ترا خواهند کشتن آخر کار
که گردي فاش اينجاگاه اسرار
کسي کو راز ما گويد حقيقت
نه بگذاريم او را در طبيعت
حقيقت گفت منصور آن خود ديد
در اينجاگه جفاي نيکو بد ديد
تو آن گفتي که آن منصور گفتست
که ديگر چون تو اينمشهور گفته است
تو گفتي سر ما اکنون ببرسر
که تا آيي و بيني بيشک آنسر
هر آنکو کرد گستاخي درين راز
نه بگذاريم او را در جهان باز
کنونت وقت کشتن آمد ايدوست
که مغزي و برون آريمت از پوست
همه خواهيم کشتن همچو تو باز
که تا اينجا نگويد اين سخن باز
کنون اين گفته عطار بينوش
بشو يکذره از اسرار خاموش
بگوي و جان خود را باز اينجا
که بگشادستمت در باز اينجا
کنون وقتست ايدل تا بداني
که حيدر گفت اينراز نهاني
مشو خاموش و خوش بنويس و برخوان
دمادم لقمه ميخور ازين خوان
تو برخوان ايمحمد با علي راز
چو بشنودي بگفتي عاقبت باز
بخور اين لقمه اسرار معني
دمادم کن ز جان تکرار معني
حقيقت آنکه با ايشانست در کار
چو من آيد حقيقت صاحب اسرار
محمد با علي تو باز بيني
چو بيني سر بريدي راز بيني
محمد اول اندر خواب ديدم
ازو بسيار فتح الباب ديدم
شترنامه ازو گفتم حقيقت
سپردم مرد را راز شريعت
حقيقت صاحب دعوت مرا اوست
که بيرون آوريدم مغز از پوست
بجز او صاحب دعوت که بينم
که او اينجاست کل عين اليقينم
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستم ز سر شاه آگاه
کسي کو احمدش کل رهنمايد
درش اينجا بکلي بر گشايد
بجز احمد هر آنکو جست و حيدر
کجا بگشادش اينجايگه در
در علم محمد حيدر آمد
که جمله اوليا را سرور آمد
سر و سالار جمله اوليا اوست
مشايخ را تمامت پيشوا اوست
هر آنسالک که راه مرتضي يافت
سوي احمد شد و آنگه خدا يافت
هر آنسالک که اينجا رهنمايد
در آخر در برويش برگشايد
بجز حيدر مبين بشنو تو اينراز
تو حيدر مصطفي دان ايسرافراز
محمد با علي هر دو يکي است
ندانم تا ترا اينجا شکي است
محمد با علي سالار دين اند
که ايشان در حقيقت پيش بين اند
محمد با علي بشناس ايدل
که تا باشي درون کون واصل
محمد با علي ذات خدايند
که دمدم راز در جان مينمايند
محمد با علي فتح و فتوحست
محمد آدم و حيدر چو نوح است
حقيقت احمد و حيدر ز ذاتند
که بيشک رهنماي اين صفاتند
چو از احمد بحيدر در رسيدي
حقيقت هر دو يکي ذات ديدي
يکي دانند ايشان از نمودار
ز سر حق حقيقت صاحب اسرار
يکي ذاتند ايشان همچو خورشيد
به ايشانست مر ذرات اميد
محمد رحمه للعالمين است
علي بيشک صفات اندر يقين است
ايا سالک اگر تو مرد راهي
حقيقت واصلي در عشق خواهي
ره احمد گزين و سر توحيد
که بگشايد ز وصلت ناگهي در
مبين چيزي مجو جز ذات ايشان
نظر ميکن تو در آيات ايشان
ره ايشان گزين و گرد واصل
کز ايشانست خود مقصود حاصل
از ايشان هر که خود را اصل کل يافت
چو منصور از حقيقت وصل کل يافت