حکايت

بزرگي گفته است اين سر مرا باز
بگويم بيشکي اينجا ترا باز
چنين گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پديدار
حقيقت اصل کل اينجا فنا بود
فنا ميدان که کل ديد خدا بود
اگر ديد خدا خواهي که بيني
فنا مي بين اگر صاحب يقيني
حقيقت بود خود ديدم فنا من
فنا ديدم رسيدم در بقا من
بقا چون آخر کار است اينراز
مبين اينصورت و معني بينداز
فنان چون کل شيئي هالک آمد
فنا اينجاي راه سالک آمد
اگر سالک فناي خود بداند
شود واصل بقاي خود بداند
سلوک تو در اينجاگه نمود است
فنا شو زانکه اينت بود بود است
اگر زاينجا زني دم در فنايت
شود دم کل بماني در بقايت
بقاي تو فناي آخر اينست
خدا خواهي شدن کل آخر اين است
تو خواهي شد فنا در آخر کار
تو خواهي بد خدا در آخر کار
چو اينصورت رود کل از ميانه
بيابي کل بقاي جاودانه
خدا گردي چو صورت رفت از بر
ز هر وصفي که خواهم کرد رهبر
تو ايندم مانده اندر صور باز
نمانده بر سر اين رهگذر باز
حقيقت بود دنيا رهگذار است
ترا با صورت دنيا چه کار است
يقين صورت ز باد و آتش و آب
درينخاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهي يافت اين صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اينجا
کجا جانت خبردار است اينجا
ترا تا آب اينجاگه روانست
ترا ذوقي ز روحت در روانست
ترا تا خاک باشد روشنائي
نخواهي يافت در عين خدائي
بکش اين آتش طبع و هوايت
مجو از يار در اينجا بقايت
مريز اينجايگه آب رخ دوست
اگرچه خاکي آمد مغز در پوست
ميان هر چهاري باز مانده
توي رازي و اندر راز مانده
چهارت دشمن اينجا در کمين است
حقيقت جان بديشان پيش بينست
ز جان گر ره بري در سوي جانان
بماني زنده دل در کوي جانان
ز جان گر رهبري در سوي اول
نماني تو در اينجاگه معطل
ز جان گر رهبري در حضرت يار
ترا آنجان جان آيد خريدار
ز جان گر رهبري در جزوو در کل
برون آئي تو از پندار و از دل
وليکن چون کنم تو مي نداني
وگر داني عجب حيران بماني
ترا اينکار گه چون ساختستند
وزين هر چار چون پرداختستند
تو اندر اينچهاري مانده سرمست
نميداني که اين صورت که پيوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اينجا در بن چاه
رهت دور است و تو اينجا اسيري
که خواهد کردت اينجا دستگيري
ز من زادي تو اينجاگه بصورت
نماندستي در اينجا در کدورت
حضورت بايد و اسرار ديدن
پس آنگاهي رخ دلدار ديدن
حضور ار آوري اينجا بکف تو
زني تير مرادي بر هدف تو
حضور اينجا طلب در عين طاعت
پس آنگه بين تو از عين عنايت
اگرچه شرح بسيارت بگويم
دواي دردت اينجاگه بجويم
اگرچه درد عشقت بي دوايست
دوايم عاقبت بيشک بقايست
دوائي جوي اينجا در فنا تو
که بعد از مرگ يابي آن لقا تو
تو پيش از مرگ چو اينجا دوا را
طلب ميکن ز ديدار آن بقا را
بقا گر بيشتر داري بداني
که جانا راضيست اين زندگاني
اگر خواهي که بيني رهنمايت
حقيقت آنست اينجاگه بقايت
بقاي توست جانت کز فنا نيست
زين حبس وز زندانش رها نيست
در آخر باز بين و راز بنگر
چو شمعي سوز و ميساز و بنه سر
بسوز ايهمچو شمعي در فنا شو
برانداز اين صور سر خدا شو
چه ميداني تو ايدل تا چه چيزي
نکو بنگر که بس چيز عزيزي
همه با تست اين اسرار بيچون
که اينجا مانده در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازي تو ماتم
در آخر جاي تو در شيب خاکست
دلا ميدان که کاري صعبناک است
در آخر ازل خود باز دان تو
ز پيش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اينجاست
حقيقت باطنست و ظاهر اينجاست
نميدانم گه اين سر با که گويم
ابا که اينزمان اينراز گويم
که ميداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغاي قيامت
که ميداند که تا خود راز چونست
همي انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اينجا
بسوي خود کند پندار اينجا
دو روزي کاندرين عالم تو باشي
بکن جهدي که با تو تو نباشي
از آن مادي بدام خود گرفتار
که ماندي در سوي صورت به پندار
ترا تا هستي و پندار باشد
کجا جان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تا در ظلمت تن
گرفتاري تو گوئي ما و يا من
ز ما و من نه بيني هيچ اينجا
مده دستار صورت پيچ اينجا
ببوي عشق جانت زنده گردان
چو خورشيدي دلت تابنده گردان
ترا تا عشق بنمايد رخ خويش
حجاب اينجا کجا برخيزد از پيش
حجاب عقل صورت دان تو اي دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
وليکن جان بود هم يار معني
که اوست اينجاي برخوردار معني
يقين عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اينجايگه دم
حقيقت عشق را منصور زيبا است
بدو پيدا همه اسرار پيداست
ورا اين سر شد اينجا آشکاره
ولي کردندش اينجا پاره پاره
بديد آنکه درينجاگه نهان بود
همه پنهان بدند و او عيان بود
نظر کردند اينجا صاحب راز
همه در خود بديد اسرارها باز
چو در خود ديد اينجا روي دلدار
ز جان بيگانه شد در کوي دلدار
چو در خود ديد اينجا روي جانان
همه ديده ز خود پيدا و پنهان
حقيقت آمدن را ديد رفتن
ورا واجب شد اينجا باز گفتن
چو او از آمدن اينجا خبر داشت
يکيرا ديد و يکي در نظر داشت
يکي را ديد او اندر دوئي گم
همه چون قطره بد او عين قلزم
همه منصور ديد و او خدا بود
نه از اين و نه از آن او جدا بود
همه خود ديد و کس اندر ميان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود ديد و خود ديد و خداوند
همه و بود هم از خويش و پيوند
از اول تا ب آخر ذات خود ديد
سراسر نفخه آيات خود ديد
چنان خود ديد او را دوست اينجا
که يکي بوده مغز و پوست اينجا
همه بود خدائي ديد وگرنه
بجز او در يکي و پيش و پس نه
همه اندر يکي ديده خدائي
يکي باشد که نبود زو جدائي
همه اندر فنا ديد و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
يي بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطره خود در فنا يافت
فنا کل ديد و خود کلي فنا يافت
چو از آغاز و انجام خدائي
يکيرا ديد در جام خدائي
همه دنيا بر او بود ناچيز
چنانکه يافت اينجا گفت آن چيز
وليکن شرح اين بسيار آمد
ازو ديدار با عطار آمد
چه گويم شرح چون دور و دراز است
در اين سرها بسي شيب و فراز است
بسي شرح است در هيلاج بنگر
مرو بيرون ز خود حلاج بنگر
توئي منصور گر ره برده تو
چرا چندين چنين در پرده تو
توي ايغافل اينجاگاه منصور
ولي از نزد او افتاده دور
چرا دوري تو چون نزديک ياري
شدي ديوانه و عقلي نداري
از آنت نيست عقل ايمانده غافل
که همچون او نميگردي تو واصل
از آنت اينهمه تشويش بيش است
که چندينت غم ديدار خويش است
تو چندين غم چرا اينجا خوري تو
چه ميداني که آخر بگذري تو
ترا خواهد بدن اينجا گذرگاه
حقيقت هم توئي در خلوت شاه
ترا از بهر آن اينجا خبر کرد
که جز از من همي بايد گذر کرد
ترا اينجا بسي کرد او نمودار
مگر کاينجا شوي از خواب بيدار
تو گر بيدار گردي يکزمان دوست
يکي يابي در اينجا مغز با پوست
وليکن مغز اينجا کار دارد
که او جان تو در تيمار دارد
بجان داني تو ره اندر بر يار
ولي در حضرت او نيست ديار
همه غوغا در اينجايند خاموش
شنو اين و بکن اين جام را نوش
از اول پوست اين جا کن نگاهي
که تا پيدا کني در عشق راهي
نظر چون کرد اينجاگاه در پوست
يقين از جان هميدان کاين همه اوست
ولي چون رفتي اينجا در سوي دل
نظر کن تا کني مقصود حاصل
ولي چون دل بداني بار خانت
نظر کن بين بدل راز نهانت
بدل ديدي و جان ديدي در اينجا
دوئي بگذار و بنگر ذات يکتا
چو اندر ذات يابي راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئي در يکي گم
شوي چون قطره در بحر قلزم
چو تو اندر يکي کردي نظاره
صفات جمله بيني پاره پاره
دوئي پيوستگي مي ياب در وي
که پيوند است کل با دانش وي
چو اندر بود خود کردي نگاهت
نظر داري چه در ماهي و ماهت
تمامت آفرينش پيش بيني
که باشي چه پس و چه پيش بيني
همه اندر تو باشد تو نباشي
حقيقت در خدائي خويش باشي
تو باشي ليک اين بسيار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گويد هر چه گويد خوب باشد
نمايد طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول ياب آخر
يکي بين اولين در سوي آخر
دوئي چون نيست اينجا آخر کار
يکي باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداري که خود اينجا شوي باز
تو اينجا ميروي و ميروي باز
تو آنجائي و آگاهي نداري
گدائي ميکني شاهي نداري
توئي شهزاده اينجا در گدائي
فتادستي و زرقي مينمائي
توئي شهزاده ليک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خويش کردي
از آن جان و دلت باريش کردي
اگرچه آدم اورا يافت اينجا
وليکن در قفس او ماند تنها
حقيقت مرغ باغ لامکان بود
که معني و صور هم جان جان بود
حقيقت بود صافي اندرين راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافي شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پيشش نهادند
از آن او را بود اينجا چنين صاف
که بيشک پاک شد در حضرت اوصاف
چو او را جوهر جان وجودش
يکي شد جملگي کرده سجودش
حقيقت جوهر او بود بيچون
که اينجا صورت آمد بي چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن اين شور و افغان در جهان خاست
چراغي بود آدم از تجلا
فکنده پرتوي در عين دنيا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل يقين آمد پديدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقيقت يافت هم معبود هم آنجا
کرا برگويم اين سر نهاني
نمي بينم يکي ايدل تو داني
دلا با تست گفتارم در اينجا
که ميداني تو اسرارم در اينجا
دلا با تست گفتارم سراسر
هميداري يقين از من تو باور
در اينجا چون منم با تو يقين باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم با تو تو با من همجليسي
چرا درمانده در نفس خسيسي
نه جاي تست ايدل صورت اينجا
اگرچه مانده معذورت اينجا
هميدارم ولي تا آخر مرگ
چو من دنيا کن و هم آخرت ترک
حقيقت ترک خود کن گر تواني
که اندر ترک برگ خود بداني
ترا داد ار ترکست و تو تاجيک
بمانده بر سر اينراه باريک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آنمه خوبان عالم
حقيقت رازها گفته دمادم
چرا چندين تو اندر بند خويشي
وز آن مجروح و دل افکار خويشي
نه چندين گفتم ايدل در جواهر
ترا تا سر معني گشت ظاهر
ترا چون کردم اينجا واصل يار
تو ماندستي حقيقت واصل يار
اگر غافل بماني دل درين راه
چو رو به باز ماني در بن چاه
اگر غافل بماني دل درين گل
کجائي آخر اندر سوي منزل
اگر غافل بماني واي بر دل
بسي گريد ز سر تا پاي ايندل
اگر غافل بماني باز ماني
چو گنجشکي بچنگ باز ماني
اگر غافل بماني کافري تو
کجا در منزل خود رهبري تو
ترا مرگي حقيقت گور باشد
از اول گرنه چشمت کور باشد
ترا منزل چو در خاکست ايدل
درون خاک خواهي بود واصل
وصال ايدل ترا در روي خاکست
ترا هم رهگذر در سوي خاک است
وصالت ايدل آخر در فنايست
بشيب خاک ره بي منتهايست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندرخاک خواهي گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همين خواهد بدن در عين حالت
درين منزل تو آخر باز داني
وگرنه سوي صورت بازماني
فنا شو در دل خاک و عيان بين
پس آنگه شو محيط و جان جان بين
همچوئي تو اينره اندر اينجا
دريغا نيست کس آگه در اينجا
از اينمنزل بسي رفتند و کس نيست
چه گويم کاندرينره باز پس نيست
در اينمنزل همه مردان فنايند
اگرچه در فنا اينجا بقايند
در اينمنزل که آخر خاک و خونست
که ميداند که سر کار چونست
در اينمنزل نخواهي بود بيدار
در آخر گر دهان از عشق بيدار
اگر هشياري و گر مست اويي
ب آخر خاکي و هم پست اويي
ز هشياري هميجوئي تو مستي
رها کن اينخيال بت پرستي
بت صورت پرستي در ميانه
نخواهد ماند اين بت جاودانه
چنين است ايدل اينجا آنچه گفتم
در اين راز کلي با تو سفتم
بخواهي مرد ايصورت در آخر
طلب کن بيش از آن اينسرخانه
که پيش از مرگ يا بي آنچه جوئي
که در دنيا تو بيشک ذات اوئي
که ميداند چنين سر در چنين راز
چگونه آمده است و ميرود باز
که ميداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغاي قيامت
چو اينجا آمد از آنجا حقيقت
فتاد اندر بلاي اين طبيعت
ز بهر آنکه دنيا کشت زاريست
گياهي رسته اينجا بر گذاريست
چو دنيا ديد آدم گشت زاري
که او را بود بيشک رهگذاري
چو اينجا رهگذار آنجهان ديد
از آن خود را حقيقت جان جان ديد
اگرچه بود سالک اندر اين راه
در اول باز ديد اينجا رخ شاه
نفخت فيه من روحي چو او بود
جمال خويشتن از عشق بنمود
دم آندم چو آدم يافت اينجا
حقيقت باز آندم يافت اينجا
دم آدم نفخت فيه بر خوان
اگر ره مسپري در سر جانان
نفخت فيه من روحي چو خواني
ز نفخ خود رسي اندر معاني
نفخت فيه اينجاگه چه باشد
بگو معني که اينمعنا چه باشد
همه اينست اگر اينراز داني
بداني جمله اسرار معاني
همه اينست و اينجا جمله گويند
از ايندم دمبدم در گفت و گويند
از اينمعني بگويم شمه باز
مگر ره يابي اندر سوي او باز
ز خود جانان بتو اندر دميده است
ابا تو راز گفته است و شنيده است
ابا او خود بخود او صورت خويش
نمود عشق را آورد در پيش
نود عشق خود راکرد اظهار
که تا بنمايد اندر پنج و در چار
نمود عشق خود اينجا پنهان کرد
عيان بر گفت و خود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عيان کرد و نهان پيدا نمود آن
حقيقت گفت صورت ساخت اينجا
طلسم بوالعجب پرداخت اينجا
ز بود خود نمود اينجا دم خود
نهادش نام اينجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه ميدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اينجا آمده باز
رود در قرب خود با عز و اعزاز
چه عشق است اينکه اين پاسخ نموده است
مگر دلدار اينجا رخ نموده است
نميداني تو ايعطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه ميگوئي که هرگز کس نگفته است
در اسرار اينمعني که سفته است؟
تو ميداني که ميداني بتحقيق
ترا معشوق اينجا داد توفيق
حقيقت آنچه ميگوئي يکي است
ترا اينراز اينجا بي شکي است
که هر چيزي که گفتي در حقيقت
همه اسرار جانست و شريعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اينجا سر خود از عشق داني
حقيقت جان جان در پيش داني