دلا قرآن نمودت جان جانان
بگفتت رازها در عين اعيان
دلا واصل ز قرآني بمانده
بيک ره دست خود از جان فشانده
دلا واصل ز قرآني و ذرات
که مکشوفست بر تو کل آيات
دلا واصل ز قرآني در آخر
که راز دوست ميداني در آخر
ترا معني قرآن رخنموده است
ترا هر لحظه صد پاسخ نموده است
يقين چون بي گماني از رخ يار
همين ميخوان که اينست پاسخ يار
چه گوئي وصف او چون مي نداني
وگر قرآن چگونه وصف خواني
تمامت کاملان راه ديده
که اينجا گاه الحق شاه ديده
چو در قرآن نظر کردند اينجا
بخواندند و خبر کردند اينجا
همه ذرات را از سر آيات
که در آخر شما را هست در ذات
همه گفتند سر ذات با تو
که اينجاگه يقين خود اوست با تو
ترا اسرار چون حبل الوريد است
در اين آيينه جانانت بديده است
در اين آيينه نزديکست دلدار
وليکن مي نه اينجا خبردار
در اين آيينه او با تست بنگر
درين منزل يقين راهست بنگر
ابا تو يار اينجا درميانست
وليکن آشکارا ني نهانست
ابا تو يار تو اينجا نديده
دمادم گويدت بگشاي ديده
ابا تو يار اينجا آشنا شد
توئي بيگانه و او آشنا شد
نديدي آنچه کام جسم و جان بود
که دلدارت در اينجاگه عيان بود
عيان بد يار ما را در نهاني
گشاد آخر در اينجا در نهاني
دمادم ميگشايد بند از بند
ابا تست و تو او را خويش و پيوند
ز او تا تو رهي بسيار خود نيست
دوئي بيني و گرنه ذات يکي است
ز يکي باز دان او را تو در خويش
حجابت صورتست اينجاي در پيش
وگرنه هيچ پنهان نيست در تو
يقين پيدا و کل يکيست درتو
ز قرآني خبردار وز معني
ز دنيائي خبردار و ز عقبي
همه با تو دلا تو هيچ داري
که اين نقش صور پرپيچ داري
چه خواهي کرد با اينصورت خود
که او اينجا نمايد نيک يا بد
از اين صورت ترا کي در گشايد
ترا معشوق اينجا کي نمايد
درين گرداب صورت دل نماندي
بحسرت پاي اندر گل نماندي
ترا ايدل سخن بسيار مانده است
در آخر نقطه در پرگار مانده است
سخن از کشف و اسرار است ايدوست
که تاکلي برون آئي تو از پوست
مرا مقصود اينست آخر کار
که ني نقطه بمانده است و نه پرگار
بجز جانان همه اينجا هبادان
يقين خويشتن اندر فنا دان
بقا اندر فنا ديده است عطار
اگرچه در فنا آيد يقين باز
فنا اندر بقا و ديد جانان
ترا ايندرد و آنگه عين درمان
فنا ديدم بقاي جاوداني
بقا اندر فنا و زندگاني
فنا جوي آخرکار و بقا ياب
در اين عين فنان ديد بقا ياب